-
وقتی آدم را اٌسکل فرض میکنند....
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1384 12:12
یه گوشه دنج برای خودم گیر آورده بودم و چراغهای باغ رو رنگ میزدم. اومد جلو. یه تیکه سنگ توی دستش بود. با طعنه گفت: پولاتونو قبول نمیکنند برید نوشو بخرید؟ حال و حوصلهشو نداشتم جوابشو بدم. میدونستم وقتی میآد سراغ من که کار داشته باشه. حالا اگه مثل بچه آدم میاومد و میگفت چی میخواد باز یه چیزی! همیشه یه سری هجویات...
-
مستی بی می!
دوشنبه 16 خردادماه سال 1384 19:36
اینجا تکه ای از بهشت است. ساقه های گندم که همراه باد خم میشوند، صدای زنگوله گلهای که از کوچه پشتی رد میشود و آواز پرنده ها وقتی با نسیم خنکی که لابلای موهایت میپیچد همراه میشود، ( نخورده) مست میشوی ...... امروز اونقدر برات حرف زدم که نشد صداتو بشنوم. دلم برای صدات تنگ شده! راستی جات توی اون تیکه ی بهشت خیلی خالی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1384 13:34
Time Difference اه……. همیشه یادم میرود این تفاوت زمان لعنتی را. یادم میرود وقتی یک ساعت و چهل و پنج دقیقه پیش قول نیم ساعت دیگر را میدهی باید حالا حالا ها صبر کنم! ببخشید ساعت شما چند است؟
-
تجزیه، ترکیب!
سهشنبه 10 خردادماه سال 1384 11:54
_ چقدر پوستت خوب شده؟! : آره. این دکتره کارش فوق العاده س ! برای شبا یه کرم دور چشم داده. یه کرم صورت. یه قرص ویتامین. برای روزا هم که یه سری چیزای دیگه و ضد آفتاب و تونیکهای تقویت کننده. هر نسخه اش صدو پنجاه، شصت تومن تموم میشه! _ میدونی؟ با خودم میگم چرا این مردا هیچکدوم از این دردِ سرا رو ندارند؟ نه زیر چشمشون چین...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خردادماه سال 1384 09:34
هر نفسی که فرو میرود ....... توی این یه ماهه خیلی لاغر شده. ۱۰- ۲۰ کیلو یا شایدم بیشتر. از تو صورتش فقط دو تا چشم بیرون زده از حدقه باقی مونده. دستاش شده یه تیکه استخون. استکان رو که بلند میکنه، تا برسونه به دهنش نصف چایی رو میریزه روی فرش. همون فرشهای ابریشمی کرم که یکساله خریدند. ولی خواهرم هیچی بهش نمیگه! حتی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 خردادماه سال 1384 20:15
مامانم بود مامانای قدیم ! مامانم همسن من که بود ، بچه ی پنجمش هفت سالش بود. بچه ی شیشمش هم تو راه. خدائیش این یکی رو اصلا نمیخواست. توی سینه اش یه غده در اومده بود. دکترا میگفتند باید سینهشو ببری. رفت و پرونده تشکیل داد. تا دم اتاق عمل هم رفت. ولی یهو ترس برش داشت و توی یه فرصت پرونده شو گذاشت زیر چادرش و دِ در رو....
-
غافلگیری عاشقونه
جمعه 6 خردادماه سال 1384 08:13
تو ... تو یه چیز دیگه ای بهت گفتم که تو واسه من زیادی ... من مثل یه بچه ام و تو یه کوه آب نباتی ! گفتم بهت , دیوونه ام , یه آدم عجیبم ... لابه لای این آدما , فک می کنم غریبم گفتم که تو ماهی ولی منم فقط جرقه تو بمبی اما من فقط , صدای یک ترقه تو ... تو یه چیز دیگه ای, ... تو مثل یک خدایی منم که خیلی گیجم و یادم می ره...
-
رنگها
جمعه 6 خردادماه سال 1384 08:10
همیشه وقتی تو چشام نیگاه می کرد بهم می گف: رنگ عشق مشکیه… مشکی رنگ عشقه نمی خوام بدونم تا حالا دنیای رنگارنگش رو تو چند تا چشم دیده. شایدم دلم میخواد همرنگ اون بشم تا وقتی عشقش برام بی رنگ شد بفهمه که عشق مشکی برام سیاه بازیه همیشه دوست داشتم که یه جوری واقعی تر گولم بزنه... یه جوری که حقیقتا رنگم کنه!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 اردیبهشتماه سال 1384 23:53
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 اردیبهشتماه سال 1384 00:01
سوء تفاهم! خواستم پستِ قبلی رو پاک کنم تا اگه لحن بدی توش بکار بردم و خدای نکرده بعضی از دوستانمو ناراحت کرده ، یه جوری تلافی کنم. اما به چند دلیل این کارو نکردم. قبل از اینکه دلایلشو بگم از آقا سجاد، آقا مهران آقا مهدی و امیر آرام و نرگس خانم و رکسانای عزیز به طور ویژه عذرخواهی میکنم. و اما.... پست قبلی رو پاک...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1384 19:21
اجازه دهید........ من ، پرند ، زری و مژگان یه اکیپ چهار نفره از دوره لیسانس بودیم. شیطون ، با هوش و سرشناس توی دانشگاه! پرند رفت آلمان ، مژگان هم انگلیس. موندیم من و زری. قبلا هم گفتم برای من "دوست" معنی خاصی رو میده. و هر کسی به راحتی نمیتونه توی این حریم جا بگیره. و زری یکی از اوناست که فعلا برام مونده. اما .........
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1384 10:16
خبری توی مجله خوندم که حتما شما هم در موردش شنیدید. آقای "مای وس " تکنسین کامپیوتر آلمانی برای اینکه مزه خوردن یک انسان را بفهمد ، با دادن یک آگهی اینترنتی جناب آقای "برند یورگن برنادز " را که داوطلب خورده شدن بوده است ، را می یابد و ........ چیزی که میخواهم بگویم اصلا ربطی به خورده شدن ندارد . فقط ایده دادن آگهی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1384 23:39
عاشق چیدن گلهای وحشیم. گفتم می چینمشون و یه عکس توپ میذارم توی وبلاگم! اصلا فکرشم نمیکردم که ......... یه همسفر نامناسب ، یه وصله ی ناجوره که همراهیش هر لحظه عذابت میده. یه همراهِ بد ، خستگی راه رو برات صد چندان میکنه! یه هم صحبت بد که همه چیزش آزارت میده. حرفاش ، صداش ، نفساش ....... دیدم میشه توی باغ به این زیبایی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1384 12:34
زنگ اول: تعلیمات اجتماعی امیدواری چیز خوبیست ، به شرطی که اینقدر تابلو واهی نباشد! دوباره نزدیک انتخابات میشود. زمزمه ی افزایش حقوق کارمندان به گوش میرسد. نرخها قرار است تثبیت شود. ملاقات با زندانیها صورت میگیرد. همه اجتماعی میشوند. همه از مدنیت دم میزنند. کاش یکی هم پیدا شود تاریخ را کمی مرور کند!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1384 19:50
_ خانوم دکتر ؟ ! هر وقت اینجوری صدایم میزند ،میفهمم میخواهد بگوید یک جای کار میلنگد. میخواهد خاطر نشان کند که مدرکی که گرفته ام همینطوری قزل قورتکی بوده است! میخواهد بگوید من از تو بیشتر سرم میشود اما حقم را خورده اند و مدرکش را تو گرفته ای ! میخواهد بگوید باید در آن طویله ای که تو آنجا درس خوانده ای را گل...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1384 11:52
روز معلم ساعت از 6 بعد از ظهر گذشته بود که به فرودگاه رسیدم. آقاجون و بقیه رو دیدم که منتظر نشسته بودند. خب ، پس معلوم بود هنوز حاجی نیومده......روی صندلیهای در ورودی ترمینال بادی منتظر نشستیم . بعضی از حاجیه خانمها هنوز هم لباس سفید احرام به تن داشتند( آخی ...... نازی ) ! یه چیز دیگه هم جلب توجه میکرد، اینکه وسایل...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1384 09:18
دوستان مجازی ، تولد مجازی ! یه کارت تبریک اینترنتی از بروس ، دو خط ایمیل از بوان ، یه مسیج از سارا ، یه آفلاین و دو تا تبریک هم توی کامنتدونی پست قبلی. اینا دارند میگن که روز تولدمه ! خوب حتما هست دیگه ......... پس از تحریر: اونقدرام مجازی نبود ........ حقیقی شد انگار. اینم کادوش ! ببین نشد بهت بگم خیلی دوستت دارم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1384 15:56
پیش زمینه های ذهنی ما نمی گذارد مطالب را درست گوش دهیم یا بخوانیم. هول می زنیم تا برسیم به جایی که خودمان باید حرف بزنیم و نظر بدهیم. مختص گروه خاصی هم نیست. از همین صغری خانوم که فقط دو کلاس اکابر خوانده تا اصغر آقا ی قصاب و حسن بقال بگیر تا فلان ژورنالیست و دکتر و مهندس . انگار کاریش هم نمی شود کرد. عادت کرده ایم ....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1384 18:24
ورود آقایون ممنوع ! (قسمت اول ) من یک زن هستم. نیازی هم نمی بینم فریاد کنم که تو با همه ی مردانگی ات، با همه ی زور بازویت ، با همه ی حقوقی که جامعه ی مرد سالار ما به تو بیشتر از من عطا می کند، به من نیازمندی. من یک زن هستم. کسر شانم هم نمیشود اگر بگویم با همه ی جایگاهی که برای خودم در چنین جامعه ای دست و پا کرده ام ،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1384 10:25
انگار که همه اش یک بازی است. سرفه هایم بیشتر شده . نفسهایم سنگین تر ..... و این معده ی لعنتی با رگهای متورم رویش! شکمم دوباره آب می آورد . باد می کند. دکترها مثلا می آیند و آبش را می کشند. جای سوزنهایشان هم مثلا درد می گیرد. وجودم از درد به هم می پیچد......... کاش این پرده ی آخر باشد !
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1384 09:15
ژیلا داشت بلند بلند گریه میکرد. می گفت : آریا از آمریکا برام نامه داده، نوشته هیچوقت نمیتونم لحظاتی رو که با تو بودم ....... زنگ موبایلش نگذاشت حرفش تموم بشه . گوشی رو که قطع کرد زیر لب گفت : پدر سگ ، بد چیز یه این ممده ! بعد هم قهقهه بلندی زد و گفت ایرج میگه : چشمات یه معصومیت خاصی داره ! راستی تا یادم نرفته ، کارت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1384 13:19
چند نکته ی ظریف از آدمهای نه چندان ظریف : 1- دوستی می گفت : نامردانه ترین رفتارها بیشتر از آقایونی سر میزنه که خیلی احساس مردی میکنند! 2- شوهر خواهر گرامی دقایقی پس از به راه انداختن گرد و خاک در منزل مسکونی خود و برقراری آرامش نسبی، از طرف جامعه ی ذکور به مطلب ظریفی اشاره فرمودند : " ما مردها را قبل از آنکه خر شویم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1384 12:00
یه دنیا حرف دارم که هیچ جا نمیشه زد. حتی اینجا ! میرم دفنشون کنم ...........
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1384 08:21
توی تاکسی فقط صدای غر غر پسر بچه ی 5 – 6 ساله ای میومد که مدام با مادرش مشاجره داشت. بعد از چند دقیقه بچه برای اینکه دعوا رو به نفع خودش خاتمه بده ، با صدای بلند داد زد : پس منم به بابا میگم دیروز توی آشپزخونه بو گند را ه انداختی ! دو پسر جوونی که کنار من روی صندلی عقب نشسته بودند ، نتونستند جلوی خنده شونو بگیرند....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 فروردینماه سال 1384 18:14
نمیدانم اسمش را چی بگذارم ؟ شاید بشود گفت یک جور یاس فلسفی !!! حالا به اسمش زیاد کار ندارم. از خودم میپرسم اگر بخواهم مفهوم بهشت را برای یک نا مسلمان که زبانش را هم درست نمیدانم تعریف کنم باید چطور بگویم؟ شاید مطالب وبلاگی که چند هفته پیش خواندم مرا به این فکر واداشت. حکایت یک ایرانی مسلمان بود که در کلاس زبان...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 فروردینماه سال 1384 13:10
مامان نذر داشت . برایت نذری کنار گذاشتم. به تو زنگ زدم . تو خودت را لوس کردی ...... من هم سهم تو را خوردم ! تا دلت بسوزد..........
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1384 14:39
بیقرار بودم ، نمیدونستم باید چه کار کنم تا دل اینهمه توی سینه خودشو به در و دیوار نکوبه. هر جا میرفتم تو بودی و تو . لا به لای خط خطی های توی دفترم چشمم افتاد به این جمله که بی اختیار ولی با تمام وجودم نوشته بودم : من تو را میخواهم ، چه کنم ؟؟؟ یه پاک کن برداشتم و ویرگول رو توی جمله پاک کردم. الان یه کمی بهترم!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1384 15:15
ساعت 4 صبح بود که صدای شیون زیبا خانم رو شنیدیم. همسایه ها جمع شده بودند دم خونه اش. شوهرش اومده بود بره دستشویی که افتاده بود و سرش خورده بود به یکی از پله ها. همونجا تموم کرده بود. اورژانس از راه رسید ولی هر کاری کردند نتونستند جنازه رو از در خونه بیارن بیرون. خونه شون خیلی کوچیک بود . در گیر میکرد به پله ها. مجبور...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 فروردینماه سال 1384 22:11
آلترناتیو ! صدای جیغ حبه انگور ، شنگول و منگول رو نصفه شبی کشوند توی اتاق خانم بزی. طفلکی از ترس زبونش بند اومده بود. هق هق بلندی کرد و گفت که خواب دیده آقا گرگه گلوی مامانشو گرفته توی دهنش. می گفت صدای نفسای گرگ بدجنس اونقدر نزدیک بود که نمیدونه خواب بوده یا بیدار؟ خانم بزی در حالی که سعی میکرد گلوشو یه جوری از دید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 فروردینماه سال 1384 10:54
1 - نه ! اینجوری نمیشود. باید یک فکر اساسی کرد. فعلا نمیدانم ایراد کجای کار است؟ از اعداد و ارقام توی شناسنامه که همینجور با نزدیک شدن به اردیبهشت بالا میروند یا کار نکشیدن از این دستگاه گوارش ؟ ! راستش را بخواهید این چند وقت به محض اینکه یک شب شام بخورم ، گیرم کمی دیر ! ، توی خوابم بکُش بکُش راه می اندازم. آتشفشان می...