قبل از تحریر: این پستم طولانیه اما به جاش معلوم نیست حالا حالاها بشه بنویسم. می تونین هر روز یه نکتهشو بخونین.
۱- وقتی میخواین برای پست دکترا یا هر کار تحقیقاتی دیگه اقدام کنین؛ اول مطمئن بشین که جناب پروفسوری که قراره شما رو بپذیره رزومه شما رو خونده. سعی کنین عکس خوشگلتون توی رزومه نباشه ( اونایی که فقط پذیرش براشون مهمه میتونن بر عکس عمل کنن )!
۲- اگه خواستین سر از هند در بیارین؛ روی هیچکدوم از دوستای هندی (اعم از حقیقی و مجازی) که از قبل داشتین حسابی باز نکنین. چون همه شون یا تازه ازدواج کردن؛ یا دارن خونهشونو تعمیر می کنن و نمی تونن شما رو دعوت کنن!
۳- اگه یه عاشق سینه چاک گیرتون اومد ( به احتمال ۹۹.۹۹٪) و شما حالا شدین کپسول اعتماد به نفس؛ بعد میرین توی خیابون و می بینین خیلیا برمیگردن و نگاتون می کنن؛ اینو اصلا به خوشگلی خودتون ربط ندین. به این فکر کنین که ممکنه اون شلوار قهوه ای راه راهه که همینجوری زیپش میآد پایینو پوشیده باشین!
۴- موقع رد شدن از خیابون یادتون باشه اول سمت راستتونو نگاه کنین و گرنه هیچکدوم از توصیه های بالا به کارتون نمیآد!
۱۰- از پس فردا میرم دهلی. اونجا نه از کامپیوتر خبری هست نه از راتان... شاید به سرم زد و مثه اجل معلق بالا سر بوان توی محل کارش ظاهر شدم. هر چند این روزا بدجور تنها بودن بهم مزه کرده. تازه داره خوشم میآد از این که تنهایی برم توی رستوران یا کافی شاپ بشینم و برای خودم باشم. نمیدونم چرا این جوونکا رو که میبینم که اداهای عاشقانه در میآرن یه نفس عمیق ناشی از آرامش مطلقِ خود ِ خودم بودن؛ میکشم. اگه یه نوع بیماری هم باشه؛ بازم قدمش رو چشم؛ خوب وقتی اومده سراغم...
پس از تحریر: مردد بودم که تنهایی برم آگرا یا نه؟ الان دیدم که مسجد تاج محل بعنوان یکی از عجایب هفت گانه جدید انتخاب شده؛ دیگه مصمم شدم که برم. هر چند راتان میگه: خیلی مراقب باش. افراد مختلفی پیدا میشن که همه ساده نیستن و ممکنه بخوان فریبت بدن. گفتم: لایک یو؟!
نمایی از چندیگر
mehboba...mehboba یکی از آهنگهای معروف هندیه که حتماً شما هم اونو شنیدید. توی فیلم شعله؛ یادتون اومد؟ من با این که اینجا تی وی ندارم ولی ۳ باری که خونه دوستام تی وی دیدم این آهنگو گذاشته. این یعنی که این آهنگ هیچوقت قدیمی نمیشه. چرا؟
چرا نداره که! واسه این که کلاً همهی mehboba ها همینجورین دیگه! (به سبک قرائتی : یه نوشابهای برا خودتون باز کنین..)
نصف صفحههای روزنامههای روز یکشنبه اینجا آگهیهاییه که آقایون و خانمها برای همسریابی میدن. بهش میگن: Matrimonials . توش قد و وزن و شغل پدر و درآمد آقا داماد یا عروس خانم درخواستی هم ذکر شده. برام نوشتههاشون جالب بود. دقیق شده بودم توی آگهیها که یه دفعه راتان گفت: دنبال چی میگردی دو ساعته؟ من که بهت خیلی وقته پیشنهاد دادم! میخواستم حالشو بگیرم؛ گفتم: من دنبال یه بیسواد می گردم. از آدمای تحصیل کرده متنفرم. گفت: باشه پس من همهی مدارکمو پاره میکنم میریزم دور!
سارا میگه خاله جون تو مهره مار داری. فکر کنم منظورش این بود که حالا همچین مالیم نیستی! و گر نه برای این که یه پیرمرد هندی بل بل گوش عاشق آدم بشه؛ باید مهره مار همراهت باشه یا نعل اسب همراهت نباشه ؟
پ.ن: و به این ترتیب من رسما هندی شدم ( یه فاتحهای قرائت کنین...)!
*راستی این عکسا واسه شما باز میشه؟
امروز تولد داداشی منه؛ سه روز دیگهم تولد داداشی تو. هر دوتاش مبارک...
میدونی کوچولو؟
ما همهمون مثه تیکههای پازل میمونیم. اما من هنوز جامو پیدا نکردم. واسه همینه که همش اینور اونور میافتم... خوش به حال تو که میدونی جات کجاس!
و خدا وقت زدن گٍل آدم به پبمانه؛ وسوسه شد و پیمانه را سر کشید و درعالم مستی به فرشتهها حرفهایی را زد که نباید!
نزدیکیهای سحر بود که دیدم در خونه رو میزنن. اولش فکر کردم دارم خواب میبینم اما دوباره کوبیدن به در. آخه زنگ خونهام خرابه. قیافه خونهم بد نیست اما توش ... هر چند حالا دیگه پوستم کلفت شده. اما شب اول اگه از زور خستگی راه نبود نمیتونستم با دیدن مارمولکهای روی سقف بخوابم. زیر وان توی حمامم هم دو سه تا قورباغه زندگی میکنن! البته من اولش فکر میکردم فقط یکیه و انداختمش بیرون اما حالا فهمیدم که یه خونواده رو با این کارم داغدار کردم! چند شب پیش هم که خواستم برم توی آشپزخونه یه رت دیدم! بعد از اون شب در آشپزخونه رو بستم و عطای نان وج بودن رو به لقاش بخشیدم ( عطا رو به لقا میبخشند یا لقا رو به عطا؟)
دوباره کوبیدن به در و من حیران از این که: ینی کی میتونه باشه این موقع شب؟! ترسون لرزون رفتم دم در... پرسیدم: کیه؟ اولش جوابی نیومد اما دوباره که پرسیدم یکی با لهجهی عربی گفت: انا انجل!!!
هر چی فکر کردم دیدم من دوستی به نام آنجلا ندارم که. بعدش هم ما اینجا انگل زیاد دیدیم اما انجل نه!
گفتم: انا دونت رممبر یو!
گفت: اادخل؟
گفتم:آی کنت آندرستند!
گفت؛ دخول ... اینتر ...
گفتم: مرتیکهی الدنگ ..... برو واسه خوار مادرت دخول اینتر کن....
گفت: لا لا ... انا انجل... ملک ...
ملک؟!.... یا حضرت عباس ! حتما عزرائیله اومده سراغم جونمو بگیره. آخه شب قبلش خیلی نا امید و پکر بودم. همه فکرامو هم کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که همه چیو تموم کنم. قول و مولی رو هم که داده بودم پشم... توی فکرش بودم ببینم کدوم راه درد کمتری داره. شنیده بودم یه ماریه که وقتی نیشت میزنه میری به یه خواب راحت و دیگه میخوابی واسه ابد... همونی که کلئوپاترا ....
با صدای لرزون ازش پرسیدم: هل انت عزراییل؟ ( بابا هنوز تصمیمم قطعی نشده؛ خودم وقتش که شد خبرتون میکنم!)
گفت: لا لا.... جاست اُپن !
فهمیدم اونم دست و پا شکسته انگلیسی بلده. گفتم خوبه؛ یه جوری راضیش میکنم تو این غربت کاریمون نداشته باشه... درو باز کردم. علی الله... از راتان که بدتر نیستن ؛ هر چی باشه ملکن...(شاید هم خدا فکر کرده دیگه وقتشه مسیح از یکی یکدونهگی در بیاد!)
در اصلیو باز کردم و وایسادم پشت در توری. حداقل اینجوری یه کم طول میکشید تا بیان تو و من وقت داشتم یه کاری بکنم.
بیان تو؟ آره دیگه یکی نبودند که! سه چهار تا از ملائک که انگار راهشونو گم کرده بودند! راستش قیافهشون خیلی هم به انجل نمیموند! اگه نیروهای انتظامی ایرانی میدیدنشون حتما آفتابه میانداختن گردنشون!
توی همین افکار بودم که یهویی فهمیدم قضیه چیه! سه چهار شب پیش با یه پروفسور بازنشسته توی حیاط دانشگاه آشنا شدم. من ساده به خیال اینکه دارم انگلیسیمو تقویت میکنم نشستم کلی براش حرف زدم. اونم هر چی اطلاعات میخواست ازم گرفت و شب سوم اومد در خونهم و پول خواست!!! منم ترسون زنگ زدم به راتان!
راتان میشناختش و گفت: این یه شرابخواره که پول مشروبشو اینجوری جور میکنه! اونقدر ترسیده بودم که اگه راتان میاومد خونهم میپریدم بغلش. شانس آوردم که راتان اینو نفهمید وگرنه هر طور بود نصفه شبی خودشو میرسوند!
القصه دیدم وقت سحره و ملائک و باقی قضایا... این بود که گفتم: آقا مثه اینکه اشتباه اومدین. میخانه سکتور فیفتینه. اینجا فورتینه!
گنده ملکشون کلی اظهار شرمندگی کرد و گفت: اوه... ساری مادام...
گفتم: بابا .... یور ولکام.... ما ایرونیها به مهمون نوازی معروفیم .... شما هر وقت خواستین می تونین تشریف بیارین .. فقط اگه حضرت عزراییل رو با خودتون نیارین لطف میکنین!
گفت: نه بابا اون با ما نمیپره آبجی ( تا گفتم ایرونیم زد کانال ایران!) ما توی باند اونا نیستیم!
گفتم: ای بابا...اونجا هم باند بازیه؟ فکر می کردیم فقط ایران خودمون اینجوریه . گفتیم اونجا که بیایم دیگه همه چی حله.
گفت: ای روزگار.... اونا که هیچ ؛ خود خدا هم دار و دسته داره. ما رو هم واسه این که یه بار سوتیشو گرفتیم پرتمون کرد بیرون.
گفتم: سوتی؟ استغفرالله... خدا و سوتی؟
گفت: اون وقت که داشت آدمو میساخت ....
گفتم: آهان. قضیهشو شنیدم.... حتما شما هم سجده نکردین....
گفت: نه نقل این حرفا نیست ... ما گفتیم ما خودمون هر چقدر بخوای عبادتت میکنیم؛ دیگه واسه چی آدم میسازی ؟ گفت: میخوام واسه خودم روی زمین جانشین داشته باشم.
این گذشت تا بعد از اون که میخواست آدم و حوا رو از بهشت بیرون کنه. داشت قضیه سیب و اینا رو بهونه میکرد که ما خونمون به جوش اومد. آخه خوبیت نداشت یه ضعیفه رو همینجوری لخت و عور بفرستی بیرون! زدیم تو روش که: بابا خودت گفتی میفرستمشون زمین . نگفتی؟ پس چرا بامبول در میآری؟ بیا و راست و حسینی قضیه رو بهشون بگو ... خلاصه یکی ما بگو؛ یکی خدا بگو ... این شد که به ما هم بست که سجده نکردی به آدم و همهمونو پرت کرد توی این خراب شده که میبینی داریم خماری میکشیم! خواستم بگم شانس آوردی نفرستادتت ایران که دیگه صبر نکرد و با رفقاش یه ریکشا گرفتند به مقصد سکتور فیفتین!
پ.ن ۱ : اینم خونهم
پ.ن ۲ : اگه می دونستین چقدر تایپ کردن اینجوری سخته ایراد نمی گرفتین چرا همینجوری زرتی آنلاین فرستادمش توی نت!
پ.ن ۳: بله که مجبورم بنویسم. آخه تعطیلاته و من هم تنها نشستم توی دانشگاه. چون خونهم هیچی ندارم حتی تی وی!
تنهایی؛ دلتنگی؛ بی حوصله گی...
خدا ها را یکی یکی
میگذارم توی طاقچهی اتاقم؛
شیو جی؛ گانش؛ هانومن؛ ....
این یکی هنوز اسم ندارد!
خودم ساختمش ...
همین دیشب ؛
با خمیر نان!
حالا من تنها هستم
و هزار تا خدا...
خدا بازی میکنم!
مثل همان وقتها که او تنهاست
و آدم بازی میکند...
یا با آدم بازی می کند؟
این روزها خدا دارد بدجور دلتنگی میکند!