All words are pegs to hang ideas on
راستی این کلمات هستند که به حرفای ما اعتبار میدهند یا ماییم که به کلمات معنا میدیم؟ جایی خوندم که معانی در کلمات نیست، در سکوت بین آنهاست ! این حروف قراردادیند و به تنهایی نمیتونند حس تو رو بیان کنند. اون احساسی که هر شخص نسبت به یه موقعیت داره ، هر چند که با جملات یکسان هم بیان بشه باز متفاوته. همه کلمات قراردادی هستند بین ما برای اینکه شاید بتونیم منظورمون رو به هم ( تا حدودی ) انتقال بدیم. حتی اشیا و کاربردشون هم قراردادی هستند بین ماها. برای خود من قوطی خالی پپسی ، این دو تا مربای یخ زده ، این موس از کار افتاده ، این وب کم ، این کیبرد ، اون کتاب حافظ و این ساعتی که روش طلا آبکاری شده همه یه معنی میدن !
***************************************************************
عکسای دوره دبیرستان رو ورق میزدم . عکسایی که با معلمها انداخته بودیم. هر کدومشون صد تا خاطره پشتش هست. معلم زبانمون عادت داشت گوشاشو از مقنعه اش بیرون بذاره! شما همینجوری خنده تون گرفت وای به حال ما که توی اون موقعیت بودیم. جالب این بود که اصلا نمی فهمید ما برای چی نمیتونیم مثه آدم بشینیم و به حرفاش گوش بدیم. یادمه یه روز هم که اومد مدرسه ، زیر چشم راستش حسابی کبود شده بود. به محض اینکه اومد گفت : من به این فصل حساسیت دارم. بچه ها هم دست گرفته بودند و میگفتند به مشتهای شوهرش حساسیت داره !
توی فاصله ی کلاسها رفته بودم توی سوپر استاپ ( ایران مک ما قدیمی ترا ) یه چیزی بخورم. غذاهای دانشگاه که ..... (ouagh) . هر موقع برم اونجا ، به یاد روزایی که کلاس کنکور میرفتم میرم طبقه بالا مینشینم. دیگه از یادگاریهایی که نوشته بودیم اثری نیست. ولی من تمام اونا رو حس میکنم. نمیدونم باید از وجیهه و فریبا که دوستای نابابم بودند و به جای رفتن کلاس منو هم وسوسه میکردند که بریم ایران مک ، باید تشکر کنم یا ......؟ اگه اونا نبودند مسلما رشته تحصیلیم الان این نبود. .... همینطور که نشسته بودم و توی افکارم اون روزا رو زیر و رو میکردم ، چشمم افتاد به خانمی که با فاصله کمی از من نشسته بود. باورم نمیشد. همون معلم زبانمون بود. مطمئن بودم که منو دیگه یادش نمیاد. ولی دوست داشتم برم پیشش . به خاطر خودم. به خاطر خاطراتم ... رفتم و سلام کردم. اجازه خواستم تا کنارش بشینم. خیلی عجیب بود که وقتی خودمو معرفی کردم منو شناخت!! اونم بعد ۱۵ سال !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! جالبتر این بود که سراغ بقیه بچه های اکیپمون رو هم گرفت ! ( باید مثل من به تدریس مبتلا بشین تا بفهمین آدم چه جور شاگردهایی رو تا ۱۵ سال بعد یادش میمونه! )
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
حال مریضم بد جوری رو به بهبوده . این منو میترسونه ....... فردا دوباره میرم پیشش .......
در زندگی هایمان باید زندگی دوگانه ای داشته باشیم و در قلب هایمان خونی دوگانه، شادی همراه با رنج،خنده همراه با اندوه، مثل دو اسبی که به یک ارابه بسته شده اند و هر یک دیوانه وار، ارابه را به سوی خود می کشند. (کریستین بوبن)
این عادت منه که توی بدترین لحظه ها، شیطنتم گل میکنه. قهقهه هایی که توی این شرایط میزنم رو هیچوقت دیگه نمیتونید از من ببینید ! یه خورده اش دست خودمه . یعنی اولش میخوام اینجوری بشه ، بعد یهو مهارش از دستم در میره! ( نمونه اش درخواستهای پست قبلی !! )
اونایی که منو میشناسند به اونایی که منو نمیشناسند بگن که من اینجوریم. تا اونایی که منو نمی شناسند فکر نکنند یه وقت خدای نکرده بی عار و دردم !!
باور کنید این روش خوبیه. یعنی حتما جواب میده. بیشتر میتونید به اعصابتون مسلط بشید. اگه قیافه عبوس و درهم بگیرید ، شرایط همینطور بدتر میشن. یه کم که به ریش این دنیا بخندید ، خودش بی خیالتون میشه.
***************************
محرمانه
حضور محترم اسقف اعظم ،
احتراما به استحضار میرساند که :
بابا گناه ما اونقدرام که شما فکر میکنید سنگین نیست. نیازی نبود شما شخصا خودتونو توی زحمت بیندازید. یکی از همین جوجه کشیش ها رو هم میفرستادید واسه اعتراف گرفتن بس بود . شما بگذارید همون روز جزا خدمتتون میرسیم !!!!
اندر عوارض نگهبان چماق نقره ای به دست شدن برای یک زوج جوان در یک نیمه شب زمستانی:
آقا من دلم spouse میخواد !! نخیر اشتباه تایپی نیست. به گیرنده هاتونم دست نزنید. بابا مردم از این تنهایی .......
آهان راستی یک کشیش هم میخوام که برم پیشش یه کم اعتراف کنم تا از بار گناهام کم شه ! سراغ ندارین ؟؟؟
پ . ن : اگه اون اولی پیدا شد ، با هم میریم سراغ دومی که دوباره کاری نشه! ...... ببینم نمیشه اصلا یه راست رفت سراغ کشیش و هر سه تا کارو با هم انجام داد؟؟؟
چشامو بستم. یه نفس عمیق کشیدم. پیش خودم گفتم همه چی خوب میشه. همه چی. ...... صدای زنگ موبایلم که اومد چشامو باز کردم. سارا برام پیغام داده بود. میخواست بدونه از باباش خبری دارم یا نه؟ یه زنگ زدم بهشون. گفتند وضع ظاهریش بد نیست. یه کم جون گرفته. نمیدونم این ارامش قبل از طوفانه؟ نه ........ نه.......دلم میگه همه چی خوب میشه. همه چی ....... براش پیغام دادم و گفتم که اوضاع مرتبه. توی این سفر که رفتم پیشش مجبور شدم یه چیزایی رو بهش بگم. تموم بدنم میلرزید وقتی داشتم حرف میزدم. فشار خودم اومده بود پایین. سارا هم فقط چشماشو بسته بود . نفسای عمیق می کشید. سعی میکرد خودشو کنترل کنه. لباش میلرزید. گونه هاش میلرزید. اشکاش آروم از گوشه ی چشماش پایین می اومدند. با خودم میگفتم : چقدر سنگدلم که اینا رو بهش میگم. ....... اصرارم واسه این بود که مراسم عقدش زودتر انجام بشه. نمیدونم آدم اون شب چه احساسی باید داشته باشه؟؟؟؟؟ .......... چشامو میبندم. کاش همه اینا خواب باشه......... آره یه خوابه ..... چشامو که باز کنم همه چی خوب میشه ..... همه چی.........
وقتی اینقدر بی منطق میشی ، تنها یه فکر میتونه آرومم کنه . اینکه اگه یه روز نباشی تنهایی خیلی اذیتم نمیکنه !
اگه فرصتی نیست تا یه عمر با اونکه هم نفسته زندگی کنی ؛ یه نفس با کسیکه همه ی عمرته زندگی کن.
به اشکات حسودیم میشه ! به حرفایی که درباره اش میگی ! میگی کاش یه ذره بدی کرده بود بهت تا میتونستی با رفتنش کنار بیای ....... دیشب نشد بهت بگم که من بهت حسودی میکنم . نخواستم غمت زیادتر بشه . نشد بهت بگم که حاضر بودم بقیه عمرمو بدم و خلوص اون اشکای قیمتیت مال من بشه.....
گفتی غریبی ! اما نتونستم بهت بگم که غربتت اندازه من نیست . نشد بگم که درد من از همین آشناترینهاست. نشد بگم که هنوزم زندگیم همون کابوس همیشگیه ....... نخواستم غمت زیاد شه . آخه من یه خواهرم !!!!!
آخه عزیز دلم ، گلم ، خوکشلم ،دیوونه ی من ، الهی لپتو بکشم ........
اگه من اینا رو اینجا می نویسم واسه اینه که مطمئنم سارا نمیاد بخوونه .
نه ! خوشم میاد همنشینی با من تو رو هم گند بزن کرده !! رو دست استادت هم که بلند میشی !!............
( سارا هیچی نمیدونه خنگ لپ کشونی من ! )
*************************************
نه .. قاطی نکردم . به سرم هم نزده . به همین زودی هم همه چیو فراموش نکردم. همه تلاشمو امروز هم کردم ولی باز همون جواب رو شنیدم. همون نه . همون نمیشه کاری کرد. همون مهلت کوتاه ....... گریه هامو کردم. بازم گریه میکنم ولی یه تصمیم گرفتم . اینکه محکم باشم و به اون که داره ذره ذره آب میشه با تموم توانم نیرو بدم. شاید فردا شب برم پیشش . میدونم خیلی سخته سارا رو بغل کنم و به روی خودم نیارم. از همین حالا قلبم داره تیر میکشه. ولی باید این کارو بکنم . به خاطر اون . به خاطر خواهرم که یکه و تنها این همه بارو داره روی شونه های خسته اش میکشه. به خاطر اون مرد آروم و نازنینی که میگن یه چند وقتی بیشتر مهمونمون نیست. خدا کنه بتونم . میخوام این چند روزه که پیشش هستم مثل قدیما باشیم. بخندیم. تا نصفه شب حرف بزنیم.
خدا جون .. آخه من چه جوری یادم بره اون روز سحرو که تا دم ماشین اومد بدرقه ام. چه جوری یادم بره روزی رو که اونهمه بالا پایین رفت واسه گرفتن گواهینامه من؟ .........چه جوری .........چه جوری........؟
بیچاره خواهرم ...... من اینجا دارم گریه میکنم. می نویسم . خودمو خالی میکنم . اون داره از تو آب میشه. نباید به روی خودش هم بیاره... به خاطر اونم که شده باید این چند روزه رو محکم باشم. خدایا خیلی سخته ... چشم امیدم فقط به توست ...........