چشمانت
مرا به خود میخوانند
به میهمانی رقص ستاره ها
به تماشای صمیمیترین لحظه ها
و لبانت
چون دو غنچه بر هم نهاده
فرو برده ی راز سر به مهری اند
بی انکه خلوت شبانه ام را بر هم ریزند
نرم و آرام
در گوش دل نجوایی سر دادهاند
و سینه ات
وام دار لحظه هایست شگفت
که غروب را به تلخی بارها تجربه کرده
و اینک در طلوع آتشبازی عشقی نو
مرا به خود میخواند
و من
بی لحظه ای درنگ
بی تردید از رفتن و ماندن
اجابتش می کنم
لحظههای دلواپسی همه در کمین نشسته اند
اما میروم
شاید
فراسوی دیوارهای بلند تجربه
کبوتریست که رسیدنم را انتظار می کشد!
پ.ن : هیچ خبری نیست...