-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 بهمنماه سال 1383 05:18
نمیدونم امشب چی شده که یاد این افتادم که چهار تا اردیبهشت دیگه که بیاد دیگه اوضاع واحوالم عوض میشه! البته شک دارم از نظر ظاهری خیلی تفاوت محسوسی بکنم. موهام که عمرا سفید بشن !! مگه اینکه چند تا چین بیفته پای چشام . ولی اون عمق چشام ، اون شیطنتش ...... منکه بعید میدونم تا دم گورم منو ول کنه........ از اینکه این روزای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 دیماه سال 1383 16:28
Everything But ………or ………Nothing But……. ????
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 دیماه سال 1383 12:09
شک کرده ام به همه چیز . به اینکه خدا بشنود صدایشان را . به اینکه انسانی حتی بشنود فریاد دردشان را. شک کرده ام به اینکه اصلا انسانی وجود داشته باشد و یا خدایی ! شک کرده ام به همه چیز . به تو ، به خودم ، به انسانیتمان! ...... که هستیم ؟ می شنویم ؟ می بینیم ؟ می فهمیم ؟؟؟؟؟؟ ..... اگر نشنیدیم و ندیدیم و نفهمیدیم ،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 دیماه سال 1383 20:13
یه وقتهایی هست که دیگه مطمئنی هیچ دلی برات نمونده . مطمئنی که شدی یه تیکه سنگ........ اونوقت یه ایمیل برات میاد که وقت باز کردنش می بینی داره دستات میلرزه . یه چیزی هم توی سینه ات داره تالاپ تولوپ میکنه ! خدا رو شکر که سالمی..... ... خدا رو شکر . ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ کلافه ای . از بی حوصلگی میری...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 دیماه سال 1383 20:59
بعضی کلمات رو شاید بارها شنیدم ولی یکروز ، یکجا ، توی یک موقعیت ِ خیلی معمولی وقتی همون کلمه رو میشنوم تا مدتها ذهنمو درگیر میکنه. با ذهنم کلنجار میره. صبح تا چشممو باز میکنم ، اولین چیزیه که میاد سراغم ....... راستی " رسالت " من توی زندگی چیه ؟ مسلما همینجوری نبوده که موجودی به نام "من " ، به شکل و شمایل "من " ، با...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 دیماه سال 1383 19:20
جلسه ی خوبی بود ، هر چند از ساعت 1 تا 6 طول کشید. جلسه ای بود با حضور اعضای هیئت علمی و ریاست دانشگاه. ازش خیلی خوشم میاد. حرف ِ زیادی نمیزنه. خیلی تیز بین و دقیقه. بچه ها میگن قبلا توی اطلاعات بوده . من نمیدونم . ولی هر چی هست آدمه . ... توی جلسه ، یکی از این خاله سوسکه ها ! که از گروه معارف بود بلند شد و گفت : باید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 دیماه سال 1383 10:51
سلام . نبودم .... وقتی نبودم یه عالمه حرف داشتم واسه نوشتن ! حالا هستم ، اما حرفی ندارم ..... چرا اینجوریه؟ خواستم بنویسم " همیشه " اینجوریه ، یادم اومد توی اون کتاب روانشناسی نوشته بود از " همیشه "، "هیچ " و امثال آن استفاده نکنید. منم نه اینکه همه ی کارام اصولیه! اینه که به کار نمی برم ! این که دنیای مجازیه به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 دیماه سال 1383 11:38
آورده اند که : روزی زنی به همراه شوهرش که مرد ِ قوی هیکلی هم بود در راهی بودند. در میان راه رود خانه ی کوچکی بود که باید از آن میگذشتند. مرد درد کمر را بهانه کرد و شروع کرد به آه و ناله کردن . مبادا که زن از او بخواهد که برای گذشتن از رود او را بغل کند. زن ِ بیچاره باورش شد و گفت : اگر خیلی درد داری من ترا کول میکنم و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 دیماه سال 1383 23:01
تنهام . خیلی تنهام .... روزایی بود که نمی فهمیدم چه جوری دارند میگذرند. فرصت ِ فکر کردن بهشونو نداشتم. تمام وقتم پر بود. درس بود ، دانشگاه ، دوستام ، بی خیالی ، مشنگ بازی ، پیاده گز کردن از ده ونک تا خود میدون ، درد دل کردن ، چغاله خوردنای یواشکی توی ماه رمضون ... چقدر دلم تنگه برای اون روزا ! می رفتیم دانشگاه ولی می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 دیماه سال 1383 11:20
اهل قلم بچه که بودم ، خیلی اهل قلم بودم . یادم می آید هر وقت مادرم آبگوشت می پخت ، سر اینکه استخوان ِ قلمش مال ِ کی باشد با برادرم دعوا می کردیم. تا اینکه یکروز دعوایمان خیلی بالا گرفت . هیچکدام حاضر نبودیم به نفع دیگری کنار بکشیم. آخر هر دو اهل ِ قلم بودیم. مادرم ده دقیقه ای تحمل آورد. اما داد و فریاد ما کلافه اش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 دیماه سال 1383 13:39
از فواید نوشتن وبلاگ اینست که کمی دقیقتر به اطرافت نگاه می کنی تا بتوانی حرفی برای پست بعدی داشته باشی. خیلی وقتها هم سوژه خودش یکراست می آید سراغت. دیشب یک DVD PLAYER خریدم. بعضی از فیلمها که برایم رایت کرده بود را نمی شد با کامپیوترم ببینم. قفل میکرد. فکر کردم ایراد از کامپیوتر من باید باشد ، دیشب که فیلمها را چک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 دیماه سال 1383 01:36
مرد ِ خوبی است. نه آنکه فکر کنی هر شب یکراست به خانه می آید. نه ! از آن مردها هم نیست که زنبیل دست می گیرند و از بقالی سر کوچه برایت سبزی و نان و رشته آش می خرند یا بچه ات که مریض شد و تب داشت دستپاچه شوند و فوری او را به دکتر برسانند . از سر کار هم که بیایی باز باید خودت شام را حاضر کنی. ظرفهایش را هم بشویی . چای بعد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 دیماه سال 1383 17:34
می شکنم . تو نیز با من می شکنی........ و من تکه های شکسته ی خودم را بهم پیوند میزنم. می بینی؟ دیگر "من " قبلی نمی شود. هنوز تکه های ترا بهم نچسبانده ام. اما میدانم ترا هم که بچسبانم دیگر "تو " ی قبلی نمیشود برایم. "تو" یی که شکسته باشد که دیگر بت نمی شود. می شود؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 دیماه سال 1383 15:04
خوب که فکر می کنم می بینم ریشه ی بیشتر مشکلات این است که ما به درستی نمیدانیم از یکدیگر چه می خواهیم. خودمان هم هنوز درگیر هستیم که خواسته هایمان از طرف مقابل چیست؟ این طرف مقابل می تواند همسر ، دوست ، همکار ، فرزند و یا حتی مادر و پدر باشد. بعضی هایمان که بیشتر سرمان می شود میدانیم چه می خواهیم ولی روش صحیح بازگویی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 دیماه سال 1383 14:47
هر چی هندونه از شب یلدا اضافه اومده بودم برداشتم و روانه دانشگاه شدم. رفتم دم در اتاق رئیس ، اول که منو دید یه نیم خیز زورکی برداشت. منم هر چی کارت تبریک داشتم براش فرستادم و همه هندونه ها رو هم گذاشتم زیر بغلش. لحظه آخر که داشتم خداحافظی میکردم تا بیرون در دنبالم اومد. کلی خر کیف شده بود. ........
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آذرماه سال 1383 17:02
گفت : برای اینکه بهتر همدیگرو بشناسیم ، یه عقد بکنیم . بعد ببینیم به درد هم میخوریم یا نه؟ گفتم : اگه به درد هم نخوردیم چی؟؟ گفت : هیچی دیگه ، مگه این همه زن و شوهر که دارند با هم زندگی میکنند به درد هم میخورند؟!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذرماه سال 1383 10:53
هر بازی قواعد ِ خودش را دارد. حالا گیریم که بازی ِ روزگار باشد ! وقتی ابتدایی ترین قواعدش را رعایت نکردی ، محکوم به شکست خواهی بود . دیر یا زود! گیرم که دو دو تا همیشه اینجا چهار نشود. بالاخره یا سه می شود یا پنج ! خونه پرش را هم بخواهی می شود 6 و 7 !! احمقانه بود که فکر کردی اینجا آنقدر هرتی هرتی است که بشود 200 !!!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1383 23:22
ملای عزیز : رد ِ پایت را دیدم . چه بی خبر ؟ خبرمان میکردی گاوی ، گوسفندی سر می بردیم و آمدنت را جشن می گرفتیم . راستش دلتنگم که نشد ببینمت. نشد حرفهایم را با تو بگویم. کلی حرف توی دلم تلمبار شده بود، کاش وقتی آمدی اینجا بودم. می دانی چند سال است به خانه ما نیامدی؟ 7-26 سالی می شود. آن روزها دوازدهم هر ماه می آمدی. با...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 آذرماه سال 1383 11:54
نه تاب ِ دوری و نه تاب ِ دیدار ! میگذره........... ولی مثل سیخی که از کباب بگذره جدی جدی باید یه فکری به حال ِ این اعصابم بکنم . یه جورایی نیاز به تعمیر داره. میرم ببینم چه مرگشه ؟؟ در دست تعمیر ! آهسته برانید
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آذرماه سال 1383 13:38
همینه دیگه ! وقتی با زر زر ِ تلفن ِ یه همکار از خواب بلند میشی و بعد ِ یه مشاجرۀ تلفنی با یه رئیس ِ زبون نفهم ِ هفت طبقه ، میخوای وضعت چی باشه ؟ هان ؟؟؟ در به در ه یه پاچه ای که بگیری . لعنتی! یکی هم خونه نیست تا بتونی دقِ دلیتو سر ِ اون در بیاری . شانس چیز سوختۀ ما رو می بینی ؟ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ خوب ! حالا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آذرماه سال 1383 13:00
باور همیشگی ام این بود که این تنها خود ِ آدم است که می تواند در مواجهه با بیماریهای اعصاب به خودش کمک کند. باورم هنوز همین است ، با این تفاوت که در یافته ام انسان در آن موقعیت اصلا دوست ندارد به خودش کمک کند. از آزار دادن ِ خودش لذت هم می برد! مثل ِ زخمی که با آن کلنجار می روی . پوستش را می کنی و خون افتادنش را نگاه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 آذرماه سال 1383 12:23
با خودم فکر می کردم به این واژۀ "مرز" . چقدر باریکست ! مرز ِ عشق و نفرت . مرز دوستی و دشمنی . مرز کفر و ایمان . مرز نبوغ و جنون ! آیا هر یک از اینها بذری از نقطۀ مقابل را در خویش ندارد؟ کتاب "خیر و شر " اثر کریشنا مورتی را برای n اُمین بار بر میدارم. کتابی است با قطع جیبی که هر صفحه آن بیش از 20- 10 سطر ندارد. و من هر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 آذرماه سال 1383 18:51
هنوز به اندازه ی یک کف پا آزادم ! کفشهایم را آویزان می کنم از گردنم عقب عقب می روم که نبینی رد ِ پاهایم را که پیدایم نکنی! پیچ پیچک
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آذرماه سال 1383 15:42
کاش پاک کردنِ یک بخش ناخوشایند از زندگیت هم به سادگی حذف یک پست قدیمی از وبلاگت بود. یا قسمت نظراتِ بقیه رو میشد به سادگی یک کلیک از زندگیت پاک کرد . اینجا هر کسیو بخوای میتونی دیلیت کنی حتی خودت ! این دنیای مجازی عجب دنیاییه. مدینۀ فاضله !! اونقدر سعی می کنی خودتو با کار سرگرم کنی ، کلاسهای جور وا جور بری ، تصمیمات...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آذرماه سال 1383 11:41
دیروز یک مقاله برای یک ژورنال خارجی فرستادم. بیشتر از یک سال بود که آنرا نوشته بودم و از خاطرم رفته بود که کامل است یا نه؟ از آنجا که حال کامل کردنش را نداشتم ، همانجور مانده بود در کشوی میزم. تا بالاخره دیروز به خودم جرات دادم و آنرا نگاه کردم، دیدم ای بابا این را که می شد همینجوری هم فرستاد. این بود که اطلاعاتش را...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 آذرماه سال 1383 19:05
زنگ تلفن خانم "ج " من را از چرت در آورد. ساعت 5 بعداز ظهر بود که زنگ زد. البته درسترش این است که من ساعت 3 به او زنگ زدم و او در خانه نبود. شوهرش با لهجۀ غلیظ شمالی و در حالیکه انگار یک دبۀ چهار کیلویی ماست را همین الان سر کشیده به من گفت که خانم "ج" نیست. و این شد که خانم "ج " ساعت 5 ، کال من را بک کرد. من از خانم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آذرماه سال 1383 19:24
باور کنید گم کرده ام شب را و روز را ........ هنوز را .... خوش به حالش ! گلدون کوچیک کنج اتاقم رو میگم . امروز آبش دادم . به برگاش آب پاشیدم . زنده بود. بوی زندگی می داد. ....من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 آذرماه سال 1383 20:01
گرفتمش .......اولین روزی بود که با داشتن گواهینامه رانندگی کردم. اگه کسی رو سراغ دارید که بیشتر از 9 سال بدون گواهینامه توی شهر و جاده رانندگی کرده ، به من اطلاع بدین و گر نه میخوام برم توی کتاب رکوردها اسمم رو ثبت کنم ! ( اینم از شام امشب، جاتون خالی )
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 آذرماه سال 1383 11:00
از روی زمین بلند شدم. نشستم روی صندلی و شروع به پوشیدن کفش و جورابم کردم. «فکر میکنم که تو ـ تو این کار را ـ تو کاری را که الان کردیم ـ با بقیه میکنی؟» « با کو ـ مارو را؟» « با کو ـ مارو را.» «البته» آمرانه گفتم: «از حالا به بعد نمیخواهم با کسی جز من این کار را بکنی.» چشمهایش پر از اشک شد. او به بیعفتیاش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آذرماه سال 1383 10:29
رانندۀ آژانس که معلوم بود همین الان ماشینشو شسته و اومده دنبال من، پرسید کجا ؟ منم که حسابی دلم پر بود و از دلتنگی هوس کرده بودم برم سر مزار پدر بزرگم ، مسیرو گفتم . جاده گلی بود و راننده کفرش در اومده بود ، با اکراه پرسید : جورِ دیگه نمیشه اومد اینجا ؟ توی آیینه به چشماش زل زدم و گفتم : چرا. راه دیگه اش اینه که شما...