حال خوشی دارد.... صبح کله سحر بیدار میشوی و نرم نرم جمع و جور می کنی تا بروی دانشگاه. نه این قسمتش که حال خوشی ندارد. این که وقتی آماده شدی بیایی پشت پنجره اتاقت و ببینی اوه روی تمام درختهای جلوی پنجره کلی برف نشسته و تو احساس کنی که امروز اصلا روز مناسبی برای رفتن دانشگاه و بخصوص تدریس شیمی معدنی (آنهم آن قسمت تفسیر طیفها) و امتحان میان ترم گرفتن ، نیست. تا اینجاش هم حال خوشی ندارد. این که به هوای رفتن با آژانس تا ساعت هفت و ربع معطل کردهای و مسئول آژانس عذرخواهی میکند که تا حداقل یکساعت دیگر ماشین ندارد، در حالی که کلاس تو ساعت هفت و نیم شروع میشود هم حال خوشی ندارد! حال خوشش از اینجا شروع میشود که تو با خودت چرتکه میاندازی که حتما اتوبان چمران الان شلوغ است و تو به هیچوجه نمیتوانی خودت را تا یکی دو ساعت دیگر سر کلاس برسانی. اینست که مانتو و مقنعه را در میآوری و برمیگردی توی تخت و کمی خودت را کش و قوس میدهی و میروی زیر پتو و میگذاری یک امروز را هم تو حال خوشی داشته باشی، هم آن چهل دانشجو که قرار بود امتحان میان ترم بدهند!
پ.ن: یکهو بد جور زدهام به سیم آخر و دارم دنیای بیخیالی را تجربه میکنم. بد جور هم مزه کردهاست لامصب!
جمعه نزدیکیهای غروب رسیدیم به کاروانسرای دیر گچین. هیچ چیز دیگهای اون اطراف نبود جز کویر ...... و کویر یعنی عظمت یعنی سکوت یعنی زیبایی. پا روی خاک کویر که میگذاری انگار تو هم جزیی از عظمتش میشوی به همان بزرگی. و همزمان احساس میکنی کودکی هستی که دلش میخواهد دستهاش را اینجوری باز کند و تا انتهای کویر بدود و بعد بینفس روی خاک بیفتد و قل بخورد........
آسمان به رنگ آبی ایست که تا حالا ندیدی و جای قلم موها را میشود روی ابرها دید. خورشید دارد آنطرف غروب میکند و ماه را همزمان میتوانی اینطرف ببینی. هر چه زیباییست اینجا جمع شده.
بچههای گروه تلسکوپها و دوربینهای دو چشمی را علم می کنند. و من برای اولین بار ماه را از نزدیک میبینم و دلم نمیآید زود کنار بروم تا نوبت نفر بعدی برسد.
حالا نوبت پیدا کردن صورتهای فلکیاست. کیکاووس ( قیفاووس ) کنار همسرش ملکه کاسیوپیا ( صورت فلکی ذات الکرسی ) قرار دارد. برساووش با اسب بالدار ( فرس اعظم) ـ آندرومدا دختر در زنجیر پادشاه را ( که یادم نیست چرا به زنجیر کشیدندش) از چنگ هیولای دریا ( قیطس) نجات میدهد......
قرار بود شهاب باران جوزایی را ببینیم. بچه که بودیم یادمان داده بودند هر وقت شهابی را میبینیم یک آرزو کنیم و آنشب قرار بود بیشتر از هزار شهاب ببارد و این یعنی برآورده شدن هزار تا آرزو!
ابرها آمدند و در آسمان یک ستاره هم نمیشد ببینی. این بود که بچهها شروع کردند به شعر خواندن و نور لیزر بازی! اما من ترجیح دادم بروم توی ماشین و با یک لیوان نسکافه گرم شوم.
من که آمدم آسمان دوباره صاف شد و گروه دوباره شروع کردند به جستجوی صورتهای فلکی و دیدن شهابها. تقصیر ابرهای لعنتی بود یا وسوسه خوردن نسکافه که نگذاشت بارش شهابی مرا به آرزوهام برساند!!!
سال ۸۲ در چنین روزی با این پست شروع کردم:
The people you meet affect your life. The successes and downfalls that you experience can create whom you are, and the bad experiences can be learned from. In fact they are probably the most poignant and important ones. If someone hurts you, betrays you or breaks your heart, forgive them because they have helped you learn about trust and the importance of being cautious to whom you open your heart
پ. ن : دلم یه چعبه خالی میخواد که توش هزار تا بوس برام گذاشته باشن!
یادت که نباشد توی ایران هستی و با یک کاپشن شلوار آدیداس بروی کوهنوردی!
یادت که نباشد توی هفته بسیج هستی و بعد با آن قیافه فوقالذکر از تپه نورالشهدا که اتفاقا وعده گاه بسیجیان سلحشور اقصی نقاط این کشور پهناور میباشد سر در بیاوری…….
خواهران و برادران بسیجی هم که به تو کاری نداشته باشند چوب خدا از آستین ویروسها به در میآید و اینطور میافتی کنج خانه با یک مشت کپسول و آمپول.
سارا یه تاب دیگه توی نخ دور دستش میندازه و میپرسه: یعنی هنوز فراموشش نکردی؟
صدای چرق چرق کنده شدن موهای صورتم زیر نخ بلند میشه. اشکای روی گونهها مو پاک میکنم و میگم: هرگز.... حتی یه لحظه........