توی چهار ماهی که از سال تحصیلی گذشته، چهار مورد داشتیم که فرستادیم پزشکی قانونی. این یکی قضیهاش با سه تای قبلی فرق میکند. یک روز پیشم آمد و گفت که مشکلی برایش پیش آمده. " چند ماه پیش، پدرش نیمههای شب میرود سراغش و میخواهد که با او رابطه داشته باشد. بعد هم میگوید که نباید نگران چیزی باشد. چون همه، این روابط را با پدرشان دارند. حتی خواهر بزرگت که الان دو ساله دارد شوهرداری میکند و چقدر هم خوشبخت هست. فقط کسی نمیآید تعریف کند! "
و حالا بعد از چند ماه که مشکل برایش پیش آمده، آمده است مشاوره ....
این روزها دانشجویان باید حسابی سرگرم درس باشند (حالا این که واقعا اینطور هستند یا نه، امریست سوا) و اساتید ( به قول مدیر گروهمون " اساتیت" ! ) کمی آزادترند تا توی دفتر بنشینند و در فاصلهی امتحان دادن بچهها تا جمعآوری برگهها و تحویل گرفتنشان از دایرهی امتحانات، با یکدیگر گپی بزنند. بحث داغ این روزها هم که تحریم است و جنگ و سلاح هستهای. دکتر "ص" داشت میگفت: اگر تحریم بشویم به نفع ماست! قیمت نفت میرود بالای صد دلار ( این هم منطقیاست برای خودش). دکتر "ف" تصدیق کرد و ادامه داد: نمیتوانند جنگ را شروع کنند. خودشان میدانند که همین الان 13 کلاهک هستهای آماده دارد ایران. و داشت اضافه میکرد که کدام منبع موثق حتی بٌرد آنها را هم برایش توضیح داده ....... که یکی از مراقبین به همراه یکی از دانشجوها سراسیمه وارد دفتر شدند و به طرف دستشویی رفتند! خانم مراقب پشت در دستشویی منتظر شد و هر از گاهی به دانشجو تذکر میداد: خانوم زود باش....
پرسیدم: مگه اجازه میدهند .....؟ خانم مراقب گفت: تا حالا نداشتیم این مورد رو. این خانم هم کلاسش همین بغل دفتره. نیم ساعت هم دیر آمده سر جلسه. حالا هم گفت یه کار مهم داره که نمیتونه طاقت بیاره! .....
بعد با انگشت چند تا ضربه زد به در دستشویی و گفت: خانوم زود باش وقتت گذشتا !
نمیدونم از سرمای توی راه بود یا اضطراب جلسه، یا سر و صداهایی که سعی کرده بود جلوشو بگیره و موفق نشده بود، که لپاش اینقدر گل انداخته بود. دستای خیسشو تا بغل گوشاش آورده بود بالا و رو کرد به مراقب و گفت: بریم!
پاشو که از دفتر گذاشت بیرون، دکتر "م" نتونست جلوی خندهشو بگیره. به دنبال او هم بقیه ...... بعد هم همه یادشون رفت که داشتند از جنگ و تحریم حرف میزدند.........
یک هدیهی تولد تماما مخصوص!
حالا من ماندهام و
واژهها
که جفت و جور نمیشوند
تا تمام آنچه را
قرار بود
هدیهی تولد تو باشد
کنار هم ردیف کنم
شکلاتهای صدفی را
گذاشته بودم
لابلای یک بغل محبوبهی شب
نشد بیارم که
حیف!
چشمهات را ببند
میخواهم شیرینی شکلاتهاش را
اینجوری
حالیت کنم
باز نکنیها.... خٌب؟
دیدی چقدر شیرین بود؟
گول خوردی...
شکلات نبود که!
لابد فکر کردی شکلاتهاست
که عطر محبوبه گرفته. هان؟
حالا من چشمهام را میبندم
نوبتِ توست
گولم بزنی!
باشد...
باز هم نمی کنم
میترسم
میترسم چشمهام را باز کنم
و
نباشی!
عطر تنت را که میگذاری
پیشم بماند
نه؟
پ.ن: ما که هر چه داریم از بزرگانست. بگذارید عنوان دل نوشتههایمان را هم از آنها قرض بگیریم. اشکالی دارد؟
من چی دارم بگویم وقتی آقا دستش را روی سر پسربچهی تازه یتیم شدهی یکی از قربانیان حادثهی سقوط هواپیما میکشد و میگوید: انشالله بزرگ میشوی و جای پدرت را میگیری و آنوقت مادرش بغض میکند و میگوید: " آقا برای ما دعا کنید!"
توی یه صبح سرد ِ بارونی، همین که ماشین گیرت بیاد کافیه تا ناخودآگاه یه لبخند پیروزمندانه به لبات بشینه. راننده مرد مسنی بود. پشت هر چراغ قرمز هم که میرسید، دستشو میبرد توی کیسهی بغل دستش و مشتی توت خشکه و کشمش میریخت روی داشبرد و هر از گاهی چند تا دونه از اونا رو میگذاشت گوشهی لپش.
دو تا افسر نیروی هوایی روبروی پادگان پیاده شدند. یکیشون یه پونصد تومنی داد و گفت: کرایهی دو نفرو حساب کن پدر جان.
افسر دومی هم سرشو آورد توی ماشین که کرایهشو حساب کنه، همراهش گفت: من حساب کردم. بعد رو کرد به راننده و گفت: باید 100 تومن بهم پس بدید. راننده برگشت و گفت: خوب از همکارت بگیر بقیهشو ...... و دیگه منتظر جواب اون نشد و پاشو گذاشت روی گاز.
توی راه هر چی بهش گفتم شما باید بقیه پولشو بهش میدادید، مبهوت نگام میکرد. میگفت: خب، چه فرق میکنه. از همکارش میگیره! .....دو سه تا چهار راه که گذشت، تازه فهمیده بود چکار کرده. زد زیر خنده و گفت:راست میگیا!
توی میدون پیاده شدم. بقیهی پولمو که داد، توی دستم مچاله کرده بودم. چند متر اونطرفتر بود که دیدم 100 تومن اضافه داده بهم. دور و برمو نگاه کردم، نبود. یه لبخند زدم و گفتم: طبق محاسبهی خودش، این به اون در!
یا وسط بازی زندگی؟
درست یادم نیست...
نوبت یارکِشی که شد
من ماندم و
یار توی دلم!
آخرش هم معلوم نشد
کی، کی را بازی داد؟
مگر نمیشود یار توی دل
آدم را بازی دهد!
میدانی اولین بوسهی جهان چطور کشف شد؟
_ در زمانهای بسیار قدیم زن و مردی پینهدوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.
_ این جوری؟
_ آره!
سال بلوا / عباس معروفی
بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم
فروغ فرخزاد