قمپز ( در اصل قپوز) نام توپی است که عثمانیها در سلسله جنگهایی که با ایران داشتهاند مورد استفاده قرار میدادند. این توپ اثر تخریبی نداشت چرا که در آن از گلوله استفاده نمیشد و فقط از باروت و پارچههای کهنه که با فشار درون لوله توپ جای میدادند تشکیل شده بود. هدف از استفاده آن ایجاد رعب و وحشت در بین سپاهیان و ستوران بوده است. در جنگهای اولیه بین ایران و عثمانی، این توپ نقش اساسی در تضعیف روحیه سربازان ایرانی داشت ولی بعدها که دست آنها رو شد، دیگر فاقد اثر اولیه بود و هر گاه صدای دلخراش این توپ به صدا در میآمد، سپاهیان میگفتند: نترسید، قمپز در کردند.
ببینم شما هم تا حالا قمپز در کردهاید؟
او میآید و باز
دل ِ غمگین مرا
چشم بیمار مرا
زخم دیرین مرا
همه مرهم بنهد
او میآید
از جاده دور
از پس ِ ظلمت شبهای سیاه
میدرخشد
چون ماه
می شود
لحظهی موعود ظهور
و همه خسته دلان
مست غرور
از ازل
در دل من
با سر زلفش عهدیست
او می آید باز
او که نامش
"مهدی" ست.
پ.ن : این شعر مال ۸-۷ سال پیشه. کاش حالا هم این حس ها سراغم می اومد! امروز یه مولودی به مناسبت تولد حضرت مهدی دعوت شدم همون یه ریزه حسی که مونده بود رو هم پرپر کرد این خانوم جلسه ایه! ( خدا ازش نگذره بچه مردم رو از راه به در می کنه!!!) ما همون بهتر که بشینیم توی خونه و توی این مراسم شرکت نکنیم و گر نه بعید نمی دونم حکم ارتداد ما رو هم صادر کنند! البته آقا جون شما این حرفای ما رو نشنیده بگیرید. خیلی مخلصیم!
ماشینو جلوی در گذاشتم و اومدم توی خونه. همون وقت که برات پیغام دادم که : یه روز یکی دلش تنگ میشه، sms میده که پس کجایی تو پدرسوخته؟! اونوقت نه، یه کمی بعدش! همون وقت که داشتم زیر لب زمزمه میکردم که " عطر محبوبهی شب پشت هر دیوار سنگی راه داره ......" رفتم ماشینو بیارم تو، دیدم چراغ راهنمای سمت شوفر و چراغ عقب ماشینو باز کردند و بردند. همون وقت اومدم تاریخ بیمه بدنه ماشینو نگاه کردم ، دیدم مهلتش تا همین دیروز بوده!
خاتون جان!
یادت هست
نقشهای قالیت پر بود از
رنگهای لاکی و گلی؟
حیف!
دیگر .......
همهاش
گِلی است، گِلی!
بس که هر لحظه
لگد مال میشود
دستهای تو
و
طرحهای من!
نقشه ای هست
که میخواهد
نقشی نباشد
و
نقاشی!
راستی!
کسی بود بپرسد*
" قالیها را چرا دار میزنند؟!"
*پ.ن: با توجه به نظر آقای مجید زُهری عزیز که وقت گذاشتند و از دید یک منتقد شعرم را بررسی کردند این مصرع ( از " پرسید " به " بپرسد " ) تغییر کرد . از لطف ایشان سپاسگزارم.
میدونی؟ گفته خودتون برید یه خط تلفن تقاضا کنید بعد .......
- الو؟
- ........
- امروز تاکسیو میخوای؟
- .......
- پس من میام میگیرمش...
ببینم اصلا فهمیدی من چی میگفتم؟
نه! نه! چی گفتی؟!
سومین ساله که توی دورهی سالیانهی همکلاسیهای دبیرستان شرکت کردم. آذر یا به قول بچه ها اقدس، پزشک عمومیه. خیلی با استعداد بود. هنگامه که معمولا نمراتش از اولین ها بود، خیلی خودش رو برای درس خوندن اذیت میکرد. اونوقتها تعریف میکرد که برای اینکه خوابش نبره میره توی اتاقی که از سرما میلرزه، درس میخونه! آخرشم لیسانس تغذیه گرفت و یه شوهر ترک کرد که نمیگذاره بره سر کار!
وحیده، اول پرستاری قبول شد بعد انصراف داد و رفت زمین شناسی. حالا هم که توی دوره های سالیانه هر بار یه بچهی زر زرو رو پاشه! پروانه که توی دوره هامون شرکت نمیکنه تخصص زنان و زایمان گرفته. یادمه بچه ها اونو جزو قبولیهای کنکور نمیدونستند. هنوزم با یه خشم فرو خورده ای میگن : اون که سهمیه ای بود.
ذاکر عباسی بیچاره باید هر سال گواهی مدرک لیسانسشو همراش بیاره تا بچه ها باور کنند الان دبیر ادبیاته!
امسال یکی دیگه از بچه ها به جمعمون اضافه شده بود. هیچکس رو از جمع یادش نمیاومد! یکی از بچه ها اونو اتفاقی دیده بود و به هزار زور حالیش کرده بود که یکی از همکلاسیهای ماست! حالا هم که اومده بود میگفت : ببخشید من هیچکدوم از شما رو یادم نمیآد. بعد اضافه کرد: آخه من توی مراحل مختلفی، دوستای متفاوتی پیدا کردم. دوستای دورهی لیسانس، دورهی فوق لیسانس. و اینجوری بود که فهمیدیم فرح فوق لیسانس گرفته! حالا انگار بقیهی بچه ها بعد از دورهی دبیرستان دیگه هیچکس جدیدی رو وارد زندگیشون نکردند که بقیه رو یادشونه!!!
بقیه ی بچه ها ، توی همون دورهی دبیرستان درجا زده بودند. افکارشون یک زن! به تمام معنا بود. البته از نوع خاله زنکیش! سیما میگفت: رانندگی یک کار مردونه اس! اما بد نیست زن هم بلد باشه واسهی بعضی مواقع. یه جای دیگه هم توی صحبتاش گفت: هر زنی که موبایل داره، زن درستی نیست! آخه زن واسه چی موبایل میخواد!
مژگان از غذاهایی که برای شوهرش درست میکنه، میگفت. سهیلا که جمع بدون اون مزه ای نداره مثل هر سال، ادای خانم حجتی، دبیر جغرافیا و خانم رفیعی، دبیر زبان رو در میآورد.
هر سال بچه ها منتظرند تا فیروزه بیاد و ببینند مد جدید چیه! اما امسال این فائزه بود که انگشتر انداخته بود به انگشتای پاش! .....
یکی یکی بچه ها رو از زیر نظر گذروندم. یه دنیا فاصله بود بینمون. ولی امروز رو اومده بودم تا خوش بگذرونم. پس یه یا علی گفتم و بلند شدم واسهی رقص!
قرارمان شد
فردا شب
منتظرم باش
سراغت می آیم
نه!
نیاز به چمدان نیست
همه ی تعلقاتت را
بگذار
میخواهم
با تو
از مرزهای تنم