شک کرده ام به همه چیز . به اینکه خدا بشنود صدایشان را . به اینکه انسانی حتی بشنود فریاد دردشان را. شک کرده ام به اینکه اصلا انسانی وجود داشته باشد و یا خدایی ! شک کرده ام به همه چیز . به تو ، به خودم ، به انسانیتمان! ...... که هستیم ؟ می شنویم ؟ می بینیم ؟ می فهمیم ؟؟؟؟؟؟ ..... اگر نشنیدیم و ندیدیم و نفهمیدیم ، انسانیم ؟ اگر دیدیم و شنیدیم و فهمیدیم و دم بر نیاوردیم چه ؟ !!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ارگان مصباح زلزله ی اخیر را خشم خدایان میداند ! یاد کتاب سینوحه افتادم .. چرایش بماند !
چنان آیات ِ روشن خدا را ندیده گرفته ایم که خدا یک دستمان را هم که قطع کند ، به روی خودمان نمی آوریم و بلند بلند فریاد میزنیم " خدایا دست ِ دشمنان اسلام را قطع کن " .....
یه وقتهایی هست که دیگه مطمئنی هیچ دلی برات نمونده . مطمئنی که شدی یه تیکه سنگ........ اونوقت یه ایمیل برات میاد که وقت باز کردنش می بینی داره دستات میلرزه . یه چیزی هم توی سینه ات داره تالاپ تولوپ میکنه !
خدا رو شکر که سالمی..... ... خدا رو شکر .
کلافه ای . از بی حوصلگی میری مسنجرتو باز میکنی . چراغ یکی از افراد توی لیستت روشنه. براش یه پیغام میفرستی:
_ سلام آقای دکتر . خوبین ؟
_ سلام . یو ؟؟؟
_ بایدم نشناسین دیگه ... منم مهتاب
_ سلاممممممممممممممممممممم . تو کجایی دختر ؟ دلم شده بود یه نقطه برات .
_ همینجا ها ...... زنده ایم ...... هستیم ......
_ یه خواهشی کنم ازت ، نه نمیگی؟
_ بفرمایین . اما وب کمم وصل نیست !
_ بدجنس . وصلش کن دیگه........... یالا منتظرمممممممممممم
_ ( این دفعه رو کوتاه میای ) یه لحظه پلیز .
_ سلامممممممممممممممممممم.............
_ چی شد ؟ می بینید ؟
_ موهات منو دیوونه میکنه .
_ ( به روی خودت نمیاری ) ... خوب چه خبرا ؟
_ توی دوربین نگاه کن ......... خواهش .......
_ ( توی دوربین نیم نگاهی میندازی . یه دستی تکون میدی .... ) خوب دانشگاهتون چه خبر؟
_ موهات چقدر قشنگه دختر ........ چشمات ..... بینی کوچیکت ...... ( صفحه پر میشه از این کلمه ) زیبا یی ......... زیبا ..........زیبا .......... زیبا ........
_ (از دیدن این همه کلمه ی "زیبا " یه حسی قلقلکت میده ....... ولی باز به روی خودت نمیاری ) ....... خوب پروژه تون تموم شد ؟
_ ببین یه خواهشی بکنم ؟ ....... میری یه تاپ بپوشی ؟؟؟؟؟
وب کمو قطع میکنی . کلافه تر از قبل میشی......... دیسکانکت میکنی . میای می نشینی اینجا . با خودت فکر میکنی ....... یاد یکی از پستهای قبلی می افتی که توش اشاره کرده بودی به زبان مردم پاکستان که جنسیتها را دو دسته کرده اند : مرد و عورت ........ با خودت فکر میکنی . مردم تو چطور این دو دسته را تقسیم کرده اند؟؟
بعضی کلمات رو شاید بارها شنیدم ولی یکروز ، یکجا ، توی یک موقعیت ِ خیلی معمولی وقتی همون کلمه رو میشنوم تا مدتها ذهنمو درگیر میکنه. با ذهنم کلنجار میره. صبح تا چشممو باز میکنم ، اولین چیزیه که میاد سراغم ....... راستی " رسالت " من توی زندگی چیه ؟ مسلما همینجوری نبوده که موجودی به نام "من " ، به شکل و شمایل "من " ، با خصوصیات "من" توی این دنیا بیاد. دارم میگردم ببینم رسالت این "من " چیه ؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خوشم میاد از افرادیکه میدونند دنبال ِ چی هستند. بعضیا خیلی راحت میدونند که اولین ها توی زندگیشون چیه ؟ مثلا رنگ مورد علاقه شونو بدون هیچ مکثی میگن. یا از غذا که بپرسی ، میگن برای اینکه فلان غذا رو بخورند حاضر به انجام هر کاری هستند . ( داخل پرانتز : امشب برای اولین بار فسنجون پختم . جاتون خالی ) ..... با خودم که فکر میکنم میبینم نمی تونم راحت در این موارد اظهار نظر کنم. نمیدونم شاید این خصوصیت ناشی از اینه که اصولا آدم قانعی هستم. خیلی اهل ِ شکایت نیستم. یه اردیبهشتی به تمام معنا ... اینه که توی همه چی دنبال خوبیاش هستم. به نظرم آبی قشنگه . صورتی هم زیبایی خودشو داره . بعضی موقعیتها هم فقط قرمز می چسبه. نارنجی ، سبز ، زرد ، مشکی ....... هر کدوم حس ِ خودشونو دارند. هر کدوم توی یک موقعیتی بهترین هستند......
این کنار اومدن با همه چیز ، خیلی هم خوب نیست. بعضی وقتا فکر میکنم زیادی خودمو جای این و اون قرار میدم. وقتی یک دوست ، یه همکار ، یا یه فامیل کاری رو مخالف میل من و حتی فراتر از اون مخالف عرف و قانون و شرع و ... انجام میده ، خیلی نمیتونم عصبی بشم !!! با خودم شرایطشو در نظر میگیرم ، میگم شاید در اون شرایط حق داشته این کارو بکنه. دیگه خیلی که بخوام غیر منصفانه حرف بزنم ، میگم بیشتر از این نمی فهمه. چه انتظاری میشه داشت؟ ..... خلاصه اونقدر از بالا به قضیه نگاه کردم که شاید طرف پیش خودش فکر کنه چقدر هالو هستم ! دلم میخواد یه کم بدجنس بشم. هر چند این حس با اون رسالتی که اول گفتم دنبالشم جور در نمیاد. ولی حسم بود دیگه چیکار کنم . ...... به یه چیزی هم معتقد شدم : کسی که زیادی بفهمه طرفشو نفهم بار میاره !!!
جلسه ی خوبی بود ، هر چند از ساعت 1 تا 6 طول کشید. جلسه ای بود با حضور اعضای هیئت علمی و ریاست دانشگاه. ازش خیلی خوشم میاد. حرف ِ زیادی نمیزنه. خیلی تیز بین و دقیقه. بچه ها میگن قبلا توی اطلاعات بوده . من نمیدونم . ولی هر چی هست آدمه . ... توی جلسه ، یکی از این خاله سوسکه ها ! که از گروه معارف بود بلند شد و گفت : باید دانشگاه را به معنی ِ واقعی اسلامی کرد و مسئولیت امر به معروف با تمامی گروهها ست. جوابی که داد خیلی قشنگ بود . گفت : من هم با شما موافقم که باید جو دانشگاه اسلامی شود. اما تعریف من از اسلام چیزی غیر از چادری کردن دانشجویانست. اگر من به فکر رعایت قوانین اسلامی هستم ،باید وسیله ی رفت و آمد دانشجویان را طوری فراهم کنم که با خیال راحت و بدون مزاحمت دیگران به دانشگاه بیایند. اسلامی کردن دانشگاه یعنی این. یعنی ایجاد فضا برای راحتی آنها . یعنی با مطالعه رفتن استاد سر کلاس. یعنی هدف داشتن برای دانشجویان و ...... خلاصه حسابی خورد توی ذوق ِ بچه مردم !! یکی از آقایون اساتید گفتند : منظورشان وضع ظاهری دانشجویانست. حسابی از این یاد آوری بهش برخورده بود. گفتم که خیلی تیزه. اولش هم فکر میکرد که وقتی داره برای یه مشت نخبه ! که اسمشونه عضو هیئت علمی هستند ، حرف میزنه ، اونا هم همینقدر تیز باشند. ولی آخراش دیگه قطع امید کرده بود. از جوابی که به این آقا داد هم خوشم اومد. گفت : یکی از دانشجویان با سر و وضعی که به همه چیز میخورد الا یک دانشجو به دفتر من آمد و یک تقاضای غیر قانونی ( مثل جلوگیری از مشروط شدنش و یا یه همچین چیزی ) داشت. به دانشجو گفتم: من تقاضای غیر قانونی شما را به شرطی انجام میدهم که شما یک تقاضای قانونی من را انجام دهید. دانشجو خوشحال شد ، پرسید که باید چه بکند. می گوید : برو با یک قیافه ی دانشجویی بیا ، من کارت را انجام میدهم. می گفت: دانشجو شروع میکند به گریه کردن و می گوید : من چون فکر میکردم اینجوری بهتر کارم راه می افتد با این قیافه آمدم ! ( قابل توجه بعضی آقایون اساتید که اینجوری بهتر تر نمره میدهند ) ........
سلام . نبودم .... وقتی نبودم یه عالمه حرف داشتم واسه نوشتن ! حالا هستم ، اما حرفی ندارم ..... چرا اینجوریه؟ خواستم بنویسم " همیشه " اینجوریه ، یادم اومد توی اون کتاب روانشناسی نوشته بود از " همیشه "، "هیچ " و امثال آن استفاده نکنید. منم نه اینکه همه ی کارام اصولیه! اینه که به کار نمی برم !
این که دنیای مجازیه به اصطلاح ولی توی اون دنیای واقعی هم هیچ غلطی نکردیم ! نمی بینی؟ یه دوست ِ پر و پا قرص هم برای خودم نذاشتم ! تنها دوست ِ صمیمی یا بهتر بگم تنها دوستم زریه که حرف همو می فهمیم. میتونم باهاش راحت ِ راحت حرف بزنم بدون اینکه برداشت ِ بدی بکنه یا اصولا برداشتی بکنه ! از حرف زدن با هم قرار نیست نتیجه ای بگیریم. همین که گوش میکنیم بسه . دو ماه ِ پیش که بهش زنگ زدم ، داشت میرفت بیرون . این بود که نشد حرف بزنیم. چند روز پیش هم که اون زنگ زد من حوصله شو نداشتم ، شماره شو که دیدم قطع کردم ! اینو میگن دوستیه واقعی . مزاحمتی واسه هم نداریم ! فقط میدونی یکی یه گوشه ی این دنیا هست که هر وقت دلت بخواد میتونی باهاش راحت درد ِ دل کنی. همین حس برات کفایت میکنه ،همینه که دیگه اصلا لزومی هم نمی بینی که براش حرف بزنی. همین که هست کافیه!
راستی هنوز 10 ساعت اینترنت ماهیانه دانشگاهم توی این ماه تموم نشده ! دیدین گفتم توی تٌرکم!! هیشکی تشویق نمیکنه منو ؟...........
روزی زنی به همراه شوهرش که مرد ِ قوی هیکلی هم بود در راهی بودند. در میان راه رود خانه ی کوچکی بود که باید از آن میگذشتند. مرد درد کمر را بهانه کرد و شروع کرد به آه و ناله کردن . مبادا که زن از او بخواهد که برای گذشتن از رود او را بغل کند. زن ِ بیچاره باورش شد و گفت : اگر خیلی درد داری من ترا کول میکنم و از آب میگذریم . نکند پا در آب بگذاری و دردت بیشتر شود. مرد بر دوش زن سوار شد . به نیمه راه که رسیدند ، زن طاقتش تمام شده بود. مرد پرسید : پس چرا نمیروی؟ زن گفت : خیلی سنگینی مرد ! مرد گفت : آخر من مرد هستم! زبانت لال شود .ماشاء الله بگو زن !
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تخصصش بهم ریختن ِ اعصاب منه. اونم فقط ظرف چند دقیقه! .......... این پست بنا به دلایلی سانسور شد !
تنهام . خیلی تنهام .... روزایی بود که نمی فهمیدم چه جوری دارند میگذرند. فرصت ِ فکر کردن بهشونو نداشتم. تمام وقتم پر بود. درس بود ، دانشگاه ، دوستام ، بی خیالی ، مشنگ بازی ، پیاده گز کردن از ده ونک تا خود میدون ، درد دل کردن ، چغاله خوردنای یواشکی توی ماه رمضون ... چقدر دلم تنگه برای اون روزا ! می رفتیم دانشگاه ولی می نشستیم توی زمین چمن . بی خیال ِ کلاس . پرند ساعت 1 تا 3 رو بیکار بود . من متون اسلام داشتم. همیشه فقط بقدر ِ یک "حاضر گفتن " میرفتم سر کلاس. سریع بر می گشتم. پرند همونجور توی زمین چمن منتظرم میموند. همونجور که پاهاشو دراز کرده بود و یه لم داده بود روی شونه ی راستش . می نشستیم و با هم حرف میزدیم. ..... می خندیدیم . یه عالمه حرف داشتیم واسه گفتن. ساعت بعدش شیمی فیزیک 3 داشتیم. چه امتحانی دادیم !امشب چقدر دلم هواتو کرده .
یادم نمیاد آخرین بار کی بود دیدمت؟ تابستون پیارسال بود؟؟؟ نمیدونم .......
میدونم که همه ی اون روزا رفته . میدونم که اگه باز فرصتی پیش بیاد و بتونیم کنار هم باشیم ، خیلی حرف نداریم واسه گفتن . فاصله خیلی چیزا رو عوض میکنه.
امشب دلم بد جوری تنگه . برای همه ی اونایی که مرزها و فاصله ها از من گرفتشون ولی توی وجودم همیشه هستند. احساسشون میکنم. نگاهشونو بیاد میارم. با یادآوری حرفاشون بی اختیار لبخند میزنم..... نگرانم برای " بوان ". از وقتی رفته بمبئی ازش هیچ خبری ندارم. این زمین لرزه هم که فاجعه بود ....... خدایا مراقبش باش. کاش یه آفلاین برام میذاشت. برای " سناتور" هم دلم تنگ شده. سر سفره ی ابوالفضل براش خیلی دعا کردم. نه برای اینکه مال ِ من باشه ، نه ! برای خودش دعا کردم. کاش اینجا رو نمی خوند اونوقت می نوشتم که الان از اون وقتای دلتنگیاست.
بد جوری سرما خوردم . با این دماغ ، رفتن سر کلاس خیلی اعتماد به نفس میخواد. مجبورم مراقب خودم باشم. پارسال که اینجوری شد جای زخمش تا چند ماه مونده بود. دکتر م گفت معلوم نیست با خودت چیکار کردی! ..... از بی حوصلگی نشستم فیلم دیدم . بالاخره تونستم Malena رو ببینم . جالب بود.
باید سوال طرح کنم. حالشو ندارم. برگه ها و پاکت سوالات همینجور موندن روی میزم.
سوال 1 : جدول ارتباط گروه نقطه ای Oh و D4h را رسم کنید .........
راستی میدونید همین سوال که شما همینجور مفت مفت خوندین برای 40 تا دانشجو چقدر ارزش داره؟ زندگی همه چیزش نسبیه . ارزش، ضد ارزش . خوبی ، بدی . خوشبختی ، بدبختی ....... بستگی به m داره . بستگی به c داره ..... اولی جنبه ی هر آدمه و دومی زاویه ی دیدش