چشامو بستم. یه نفس عمیق کشیدم. پیش خودم گفتم همه چی خوب میشه. همه چی. ...... صدای زنگ موبایلم که اومد چشامو باز کردم. سارا برام پیغام داده بود.  میخواست بدونه از باباش خبری دارم یا نه؟ یه زنگ زدم بهشون. گفتند وضع ظاهریش بد نیست. یه کم جون گرفته. نمیدونم این ارامش قبل از طوفانه؟  نه ........ نه.......دلم میگه  همه چی خوب میشه. همه چی .......  براش پیغام دادم و گفتم که اوضاع مرتبه.  توی این سفر که رفتم پیشش مجبور شدم یه چیزایی رو بهش بگم. تموم بدنم میلرزید وقتی داشتم حرف میزدم. فشار خودم اومده بود پایین. سارا هم فقط چشماشو بسته بود . نفسای عمیق می کشید. سعی میکرد خودشو کنترل کنه. لباش میلرزید. گونه هاش میلرزید. اشکاش آروم از گوشه ی چشماش پایین می اومدند. با خودم میگفتم : چقدر سنگدلم که  اینا رو بهش میگم.  ....... اصرارم واسه این بود که مراسم عقدش زودتر انجام بشه.  نمیدونم آدم اون شب چه احساسی باید داشته باشه؟؟؟؟؟  ..........  چشامو میبندم. کاش همه اینا خواب باشه.........  آره  یه خوابه .....  چشامو که باز کنم همه چی خوب میشه ..... همه چی.........

 

وقتی اینقدر بی منطق میشی ، تنها یه فکر میتونه آرومم کنه . اینکه اگه یه روز نباشی تنهایی خیلی اذیتم نمیکنه !

اگه فرصتی نیست تا یه عمر با اونکه هم نفسته زندگی کنی ؛  یه نفس با کسیکه همه ی عمرته  زندگی کن.

به اشکات حسودیم میشه ! به حرفایی که درباره اش میگی ! میگی کاش یه ذره بدی کرده بود بهت تا میتونستی با رفتنش کنار بیای ....... دیشب نشد بهت بگم که من بهت حسودی میکنم . نخواستم غمت زیادتر بشه .  نشد بهت بگم که حاضر بودم  بقیه عمرمو بدم و  خلوص اون اشکای قیمتیت مال من بشه..... 
گفتی غریبی ! اما نتونستم بهت بگم که غربتت اندازه من نیست . نشد بگم که درد من از همین آشناترینهاست.  نشد بگم که هنوزم زندگیم همون کابوس همیشگیه ....... نخواستم غمت زیاد شه . آخه من یه خواهرم !!!!!

 

 

مسافرم .................. همین

 

آخه عزیز دلم ، گلم ، خوکشلم ،‌دیوونه ی من ، الهی لپتو بکشم ........

اگه من اینا رو اینجا می نویسم واسه اینه که مطمئنم سارا نمیاد بخوونه .   

نه ! خوشم میاد همنشینی با من تو رو هم گند بزن کرده !! رو دست استادت هم که بلند میشی !!............

( سارا هیچی نمیدونه خنگ لپ کشونی من ! )
*************************************

نه .. قاطی نکردم . به سرم هم نزده . به همین زودی هم همه چیو فراموش نکردم. همه تلاشمو امروز هم کردم ولی باز همون جواب رو شنیدم. همون نه . همون نمیشه کاری کرد. همون مهلت کوتاه ....... گریه هامو کردم. بازم گریه میکنم ولی یه تصمیم گرفتم . اینکه محکم باشم و به اون که داره ذره ذره آب میشه با تموم توانم نیرو بدم. شاید فردا شب برم پیشش . میدونم خیلی سخته سارا رو بغل کنم و به روی خودم نیارم. از همین حالا قلبم داره تیر میکشه. ولی باید این کارو بکنم . به خاطر اون . به خاطر خواهرم که یکه و تنها این همه بارو داره روی شونه های خسته اش میکشه. به خاطر اون مرد آروم و نازنینی که میگن یه چند وقتی بیشتر مهمونمون نیست. خدا کنه بتونم . میخوام این چند روزه که پیشش هستم مثل قدیما باشیم. بخندیم. تا نصفه شب حرف بزنیم.
خدا جون .. آخه من چه جوری یادم بره اون روز سحرو که تا دم ماشین اومد بدرقه ام. چه جوری یادم بره روزی رو که اونهمه بالا پایین رفت واسه گرفتن گواهینامه من؟ .........چه جوری .........چه جوری........؟
بیچاره خواهرم ...... من اینجا دارم گریه میکنم. می نویسم . خودمو خالی میکنم . اون داره از تو آب میشه. نباید به روی خودش هم بیاره...  به خاطر اونم که شده باید این چند روزه رو محکم باشم. خدایا خیلی سخته ... چشم امیدم فقط به توست ...........

دکتر شدن چه آسون ........ آدم شدن چه مشکل !
خدا نکنه یه روز آب شدن عزیزتو مقابل چشمات ببینی. خدا نیاره روزی رو که پرونده مریضت توی دستت باشه و این در و اون در بزنی تا شاید یه کورسویی از امید باز بشه.   میدونی "مریض شدن " خیلی سخته ، خیلی دردناکه  ولی از اون بدتر "مریض شدن توی ایرانه".  معلوم نیست این دکتراش کجا درس خوندند؟  اگه بابابزرگ خدابیامرزم بود حتما میگفت این مدرکشون فقط به درد سر در مستراح میخوره !  توی وبلاگی خوندم  :شعور و فرهنگ ربطی به سواد نداره . چون آدما وقتی به مرحله تحصیلات تکمیلی میرسن که دیگه شخصیتشون شکل گرفته . امروز با تمام وجودم اینو حس کردم .

با امید به اینکه شاید بشه کاری کرد پرونده رو برداشتم و رفتم به متخصصین دیگه نشون بدم. دکتر نظرش این بود که مشکل اصلی در حال حاضر کبد نیست، مشکل متاستاز شدن توده ایست که بر اثر سیروز کبدی به وجود اومده. به همین خاطر معرفی نامه ای به انستیتو کانسر بهم داد. ساعت 12 بود که اونجا رسیدم. ساختمانهای جراحی و شیمی درمانی جدا از هم بودند. من بنا به حرفهایی که مشاور زده بود فکر کردم که باید بخش انکلوژی که همان شیمی درمانی رو انجام میدهند بروم. معرفی نامه رو نشون دادم. گفتند باید تا ساعت 2 منتظر بمونی. بعد از اینهمه علاف شدن ، وقتی مسئول پذیرش نامه رو دید گفت که اول باید برم بخش جراحی تا معلوم بشه نظر متخصص چیه؟  رفتم و اونجا توی صف نشستم تا نوبت من بشه. اینکه هر کدوم از پرسنل چطور خودشونو همه کاره میدونستند، برای هر کس که تجربه زندگی توی ایران رو داشته ، امری عادیه. خودتون بهتر میدونید که باید چشم نازک کردن و داد، بیداد کردن چند تا از اونا رو تحمل کنی تا برات تشکیل پرونده بدهند. همه اینها رو تحمل کردم تا شاید متخصصی که الان باهاش روبرو میشم یه آدم باشه. اسم بیمارمو که خوند رفتم تو . بدون اینکه منتظر بشه حرفی بزنم ژستی گرفت و گفت : بیمار شما محکوم به مرگه !! باورم نمیشد که یه آدم بتونه اینقدر بی احساس باشه.  خودمو کنترل کردم و آروم پرسیدم : سیر پیشرفت بیماریش چطوره ؟ خیلی بیرحمانه تر از اونچه من تصورشو بکنم ، گفت : خیلی بمونه تا عید !!!!!!!!!!!!

بغض گلومو گرفته . اشکام قطع نمیشن ....... واسه این که یه انسان داره میمیره .......... واسه اینکه انسانیت خیلی وقته مرده .......


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دیوید جان : اون دکتر که گفتی امروز مطبش نبود . فردا  دوباره میرم . دیگه رئیس انجمن حمایت از بیماران کبدی نیست. جالبه بدونی که اونو برداشتند و یه حاج آقا رو بجاش گذاشتن. وقتی پرسیدم حاج آقا تخصصی هم دارند منشیش جواب داد من گفتم که حاج آقا هستند!!!!!

لاله جان : از لطفت ممنونم.

خبر کوتاه بود . اما  سنگین ...........  

سارا  جون :

من چه جوری بهت زنگ بزنم ؟ چه جوری دلداریت بدم وقتی خودم هنوز  توی شوک موندم ! .... 
وقتی ته دل خودم داره میلرزه چه جوری بگم که اگه دکترا جوابش کردند تو هنوز باید امیدوار باشی ؟ ..... وقتی اشکای من اینجوری دارند سرازیر میشن چه جوری به تو بگم خودتو نباز ؟ ......... وقتی این بغض سنگین لعنتی گلومو فشار میده چه جوری باهات حرف بزنم ؟.............

خدا جون کمکش کن ..........

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
* کسی از تازه ترین روشهای پیوند کبد اطلاعی داره ؟؟


 

 

من که میخواستم عروسی نرم ، تو مجبورم کردی ! خوب شد ؟ از شبی که اومدم همینجور افتادم . بهت که گفتم : اون هیکل مانکنیتو به رخ ِ یه مشت زن گنده بک با سه من چربی اضافه دور شکم و باسنشون نکش! حالا واسه من هی آنجلینا جولی بازی در آر !!  میمردی تو هم یه شب مثل اونا  با سه کیلو طلای آویزون به گردنت میرفتی؟  همین کارا رو میکنی که زری خانم میاد با بغل دستی تو دست و رو بوسی میکنه ، اونوفت بعد از یه ساعت رو میکنه به تو میگه : اوا !! من تو رو ندیدم ! کی اومدی؟؟؟  البته تو هم که روت زیاده و کم نمیاری و بهش میگی :  منم شما رو ندیدم !!  به جون عزیزتون قسم ! 

                                                                 ****************
 

     این قصه ی عجب شنو کز بخت ِ واژگون

     ما را بکشت یار  به انفاس عیسوی  !!!!  

دیشب  یه چیزی خیلی می چسبید. چی؟  "مردن " ! تا حالا این حسو داشتی ؟ باور کن راست میگم . خیلی میچسبید. حس میکردم هیچ تعلقی به اینجا ندارم. آماده بودم واسه رفتن . گفتم : آ خدا !  امشب میتونی با خیال راحت جونمو بگیری. ازت دلخور م  نمیشم.  هنوز سیم ثانیه نگذشته بود که تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن.  پاهام شده بود دو تیکه گوشت بیجون که به زور چسبونده بودند به بدنم.  دستام رمق نداشتند . به هر جون کندنی بود رو به قبله خوابیدم و پتو را تا بالای سرم کشیدم. اونقدر آماده مردن بودم که اصلا فکرشم نکردم اگه بعد از مرگم توی کشوی میز کارم عکس تو رو  ببینند  چی میشه؟  یعنی یه لحظه اومد توی ذهنم ولی با خودم گفتم هر چی میخواد بشه ، به درک ! 

به درک که بفهمن !

به درک که من تو رو دوست داشتم !

به درک که هر جا میرفتم تو با من بودی !

به درک که حتی تو هم منو نفهمیدی !

به درک که هنوزم همونجوری دلم برات تنگ میشه!