یادمه توی یکی از وبلاگها یه نفر کامنت گذاشته بود که :" شما وبلاگ نویسها چرا رعایت حال ما وبلاگ خوانها رو نمیکنید؟" . آخه بیشتر آه و ناله و دلتنگی بود. خوب طبعا اونی هم که میومد و میخوند حالش گرفته میشد. منم الان میخواستم بگم که دلم تنگه ولی چون نمیخوام شما رو ناراحت کنم ، هیچی نمیگم.
ترم جدید اسما دو هفته ایه که شروع شده. دوباره کلاسها و سر و کله زدن با دانشجوها. البته دوست دارم. بخصوص جلسه ی اول هر ترمو!! واسه اینکه هنوزم وقتی میرم سر کلاس، بچه ها منتظرند برم کنارشون بشینم. فکر کنم من از معدود خانمهایی هستم که همیشه لازمه سن واقعیمو اعلام کنم!! چون معمولا سنمو منفی 10 سال حدس میزنند. این خبر آخری که خیلی جالب بود. شنیدم دانشجوهای ترم دومی میگفتند : این استاد مهتاب همون کوچولوهست که تازه استخدام شده؟؟؟؟؟ خدا ازت نگذره آنتونی جون که با یه ترم مرخصی تمام سابقه ۱۰ ساله ما رو زیر سوال بردی!! خلاصه به توصیه همکارام قرار شده واسه اینکه قیافه ام به استادا بیاد ، برم خودمو بکنم توپ قلقلی!!! نظر شما چیه؟
تا اطلاع ثانوی نفس نکش آیینه دار
از اینجا تا آخر شب هزار تا نقطه چین بذار
تا اطلاع ثانوی ، چشماتونو هم بذارین
زخم دریده شبو بدون مرهم بذارین
تا اطلاع ثانوی ترانه لال و کر بشه
قاصدک خبر رسون دوباره بی خبر بشه
تا اطلاع ثانوی هیچکسی آواز نخونه
پرنده واسه جوجه هاش قصه پرواز نخونه
(یغما گلرویی )
امشب میخواستم یه نامه ی بلند به خدا بنویسم. میخواستم یه جور دیگه باهاش حرف بزنم. اصلا نمازمو هم نخوندم. نه اینکه یادم بره ، مخصوصا نخوندم. میدونم شب شام غریبانه . میدونم هر نامسلمونی حداقل این 10 شب رو مسلمون میشه.. ولی امشب نخواستم اونجوری مثل همیشه باهاش حرف بزنم. بذار یه امشبو من راه ارتباطو انتخاب کنم. دلم میخواد حرفامو بنویسم برات. اونم به زبونی که خودم حالیم میشه. اونجوری که خودم دلم میخواد ، نه اونطور که تو برام دیکته کردی! مگه قرار نیست من باهات حرف بزنم؟ پس بذار حرفای من باشه نه حرفای تو. این که رسمش نمیشه ! یه کتاب حرف زدی دیگه. حالا قدر یه نصفه صفحه گوش کن. درسته تو خدایی و ما عبد شما. منم سرم میشه. خودت که دیدی تا حالا هم هر چی گفتی نه نگفتیم. خوب یه جاهایی کوتاهی کردیم ، قبول. یه جاهایی تنبلی کردیم ، درست! دیگه خودم اومدم و دارم اعتراف میکنم، تو که نبایست تو روم بزنی! آخه خدایی گفتن ، بنده ای گفتن !
ببین خدا جون: خودت که میدونی چقدر دلم گرفته، علتشم میدونی. خوب حالا من باید چی بگم پس ؟؟ میدونی همه حرفم اینه که چرا یه ذره جرات بهم نمیدی ؟ هان؟ گوشِت با منه؟؟؟؟؟؟؟ خودت که میدونی فایده نداره. اونم که دیگه امشب به زبون اورد .... پس چرا تمومش نمیکنی همه چیو؟ تو که خودت می شناسی منو . میدونی که هیچکی مثل من اعصاب ور رفتن به یه وسیله در به داغون زهوار در رفته ی از کار افتاده و بی مصرفو نداره. دیدی دیگه. ندیدی؟ اون موس کامپیوتره که یادته؟ دو ، سه ماهی بود خراب شده بود و من چقدر باهاش مدارا کردم. موقع کار کردن باید انگشت وسطی دست چپمو میذاشتم 10 سانتی ابتدای سیم و انگشت دوم دست راستمو میچسبوندم انتهای سیمش تا کار کنه. دیدی که چقدر دووم آوردم. هان؟ اینا رو میگم که یادت بیاد من آدمی نیستم که به این راحتیها فکر عوض کردن وسایل و متعلقاتم باشم. خودت که دیدی الان دو سه هفته است دسته زودپزه شکسته و من باز ننداختمش دور. هنوزم باهر زور و ضربی شده درشو میبندم و ازش کار میکشم. پس دیگه میدونی که فکرامو کردم و همینجوری از روی هوس نیست که میخوام اینو از خودم بکنم و بندازمش دور. میدونی که کلنجارامو رفتم. خیلی بیشتر از اون چیزی که باید!
خلاصه اش اینکه تمومش کن . نوکرتیم ..........
All words are pegs to hang ideas on
راستی این کلمات هستند که به حرفای ما اعتبار میدهند یا ماییم که به کلمات معنا میدیم؟ جایی خوندم که معانی در کلمات نیست، در سکوت بین آنهاست ! این حروف قراردادیند و به تنهایی نمیتونند حس تو رو بیان کنند. اون احساسی که هر شخص نسبت به یه موقعیت داره ، هر چند که با جملات یکسان هم بیان بشه باز متفاوته. همه کلمات قراردادی هستند بین ما برای اینکه شاید بتونیم منظورمون رو به هم ( تا حدودی ) انتقال بدیم. حتی اشیا و کاربردشون هم قراردادی هستند بین ماها. برای خود من قوطی خالی پپسی ، این دو تا مربای یخ زده ، این موس از کار افتاده ، این وب کم ، این کیبرد ، اون کتاب حافظ و این ساعتی که روش طلا آبکاری شده همه یه معنی میدن !
***************************************************************
عکسای دوره دبیرستان رو ورق میزدم . عکسایی که با معلمها انداخته بودیم. هر کدومشون صد تا خاطره پشتش هست. معلم زبانمون عادت داشت گوشاشو از مقنعه اش بیرون بذاره! شما همینجوری خنده تون گرفت وای به حال ما که توی اون موقعیت بودیم. جالب این بود که اصلا نمی فهمید ما برای چی نمیتونیم مثه آدم بشینیم و به حرفاش گوش بدیم. یادمه یه روز هم که اومد مدرسه ، زیر چشم راستش حسابی کبود شده بود. به محض اینکه اومد گفت : من به این فصل حساسیت دارم. بچه ها هم دست گرفته بودند و میگفتند به مشتهای شوهرش حساسیت داره !
توی فاصله ی کلاسها رفته بودم توی سوپر استاپ ( ایران مک ما قدیمی ترا ) یه چیزی بخورم. غذاهای دانشگاه که ..... (ouagh) . هر موقع برم اونجا ، به یاد روزایی که کلاس کنکور میرفتم میرم طبقه بالا مینشینم. دیگه از یادگاریهایی که نوشته بودیم اثری نیست. ولی من تمام اونا رو حس میکنم. نمیدونم باید از وجیهه و فریبا که دوستای نابابم بودند و به جای رفتن کلاس منو هم وسوسه میکردند که بریم ایران مک ، باید تشکر کنم یا ......؟ اگه اونا نبودند مسلما رشته تحصیلیم الان این نبود. .... همینطور که نشسته بودم و توی افکارم اون روزا رو زیر و رو میکردم ، چشمم افتاد به خانمی که با فاصله کمی از من نشسته بود. باورم نمیشد. همون معلم زبانمون بود. مطمئن بودم که منو دیگه یادش نمیاد. ولی دوست داشتم برم پیشش . به خاطر خودم. به خاطر خاطراتم ... رفتم و سلام کردم. اجازه خواستم تا کنارش بشینم. خیلی عجیب بود که وقتی خودمو معرفی کردم منو شناخت!! اونم بعد ۱۵ سال !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! جالبتر این بود که سراغ بقیه بچه های اکیپمون رو هم گرفت ! ( باید مثل من به تدریس مبتلا بشین تا بفهمین آدم چه جور شاگردهایی رو تا ۱۵ سال بعد یادش میمونه! )
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
حال مریضم بد جوری رو به بهبوده . این منو میترسونه ....... فردا دوباره میرم پیشش .......
در زندگی هایمان باید زندگی دوگانه ای داشته باشیم و در قلب هایمان خونی دوگانه، شادی همراه با رنج،خنده همراه با اندوه، مثل دو اسبی که به یک ارابه بسته شده اند و هر یک دیوانه وار، ارابه را به سوی خود می کشند. (کریستین بوبن)
این عادت منه که توی بدترین لحظه ها، شیطنتم گل میکنه. قهقهه هایی که توی این شرایط میزنم رو هیچوقت دیگه نمیتونید از من ببینید ! یه خورده اش دست خودمه . یعنی اولش میخوام اینجوری بشه ، بعد یهو مهارش از دستم در میره! ( نمونه اش درخواستهای پست قبلی !! )
اونایی که منو میشناسند به اونایی که منو نمیشناسند بگن که من اینجوریم. تا اونایی که منو نمی شناسند فکر نکنند یه وقت خدای نکرده بی عار و دردم !!
باور کنید این روش خوبیه. یعنی حتما جواب میده. بیشتر میتونید به اعصابتون مسلط بشید. اگه قیافه عبوس و درهم بگیرید ، شرایط همینطور بدتر میشن. یه کم که به ریش این دنیا بخندید ، خودش بی خیالتون میشه.
***************************
محرمانه
حضور محترم اسقف اعظم ،
احتراما به استحضار میرساند که :
بابا گناه ما اونقدرام که شما فکر میکنید سنگین نیست. نیازی نبود شما شخصا خودتونو توی زحمت بیندازید. یکی از همین جوجه کشیش ها رو هم میفرستادید واسه اعتراف گرفتن بس بود . شما بگذارید همون روز جزا خدمتتون میرسیم !!!!
اندر عوارض نگهبان چماق نقره ای به دست شدن برای یک زوج جوان در یک نیمه شب زمستانی:
آقا من دلم spouse میخواد !! نخیر اشتباه تایپی نیست. به گیرنده هاتونم دست نزنید. بابا مردم از این تنهایی .......
آهان راستی یک کشیش هم میخوام که برم پیشش یه کم اعتراف کنم تا از بار گناهام کم شه ! سراغ ندارین ؟؟؟
پ . ن : اگه اون اولی پیدا شد ، با هم میریم سراغ دومی که دوباره کاری نشه! ...... ببینم نمیشه اصلا یه راست رفت سراغ کشیش و هر سه تا کارو با هم انجام داد؟؟؟