زندگی سراسر اختیار است  اگر  تقدیر بگذارد !
هر وقت به خودم میگم که دیگه اینجا نمیام و دیگه نمی نویسم زودتر دلم تنگ میشه. حالا خودتو نگیریا ! فکرم نکن که تا آخرش میمونم. نه ! من مال اینجا نیستم. اصلا مال هیچ جا نیستم. هر جا که میرم کلافه ام . بیقرارم. آخرشم یه روز میرم . حالا یا بی خبر یا ... 

 ................................................................................ ........................................

       بدها

       مهتاب  ×××××××××××  

چرا هم نداره . . .
  
  
حالا م
میـــخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام   بــــــــــــــــخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــابــــــــــــــــــــــــــــم

                                                                      جیش . بوس . لالا

                                                                        

 



بدون شرح

نمیدونم امشب چی شده که یاد این افتادم که چهار تا اردیبهشت دیگه که بیاد  دیگه اوضاع واحوالم عوض میشه! البته شک دارم از نظر ظاهری خیلی تفاوت محسوسی بکنم. موهام که عمرا سفید بشن !! مگه اینکه چند تا چین بیفته پای چشام . ولی اون عمق چشام ، اون شیطنتش ...... منکه بعید میدونم تا دم گورم منو ول کنه........  از اینکه این روزای عمرم رو گذروندم فعلا هیچ احساسی ندارم. شاید داغم حالیم نیست ! خیلی هم برق و بادی نگذشت. به اون دور دورا که نیگاه میکنم ، میبینم خب خیلی وقته دیگه ! همچینام سریع نبوده..   سر جمع که حساب کنی ، با همه روزای خوب و بدش ، با همه تلخی و شیرینیاش ، با همه چیزاش همینجوری درهم که  چرتکه میندازی ، خوب بوده شایدم روی من زیاد بوده !! البته احتمال پوست کلفتی هم میره !!!

ولی خداییش خیلیا  این موقعیت رو نداشتند. حالا واسه هر علتی میخواد باشه. ولی نداشتند دیگه.... شایدم حسرتشو بخورند !   تمام داراییهام رو که بخوام جمع ببندم از مادرم شروع میشه. هر چند خیلی وقتا سادگیش کار دستم داده ،  ولی پاکترین موجودیه که میشناسم.   پدرم رو با همه ی بی خیالیاش ، یه جور خاصی دوست دارم . نمیدونم ... یه جور حس احترام .. یه جور ترس احمقانه که اگه دلخورش کنم ، خودم مالیخولیا میگیرم.... هنوزم وقتی چیزی رو از خدا میخوام ، میرم سراغ بابام. میگم آقا جون من یه دعا توی دلم میکنم ، شما آمین بگو . اونم از ته قلبش الهی آمین میگه. همین راضیم میکنه. دیگه بقیه اش رو میذارم دست خود خدا ....... برادرم  که سه سال ازم بزرگتره از داراییهای دیگرمه . دلسوز  و منطقی تر از بقیه .  میتونی همه جوره روش حساب کنی. حتی اگه خودش موقعیت خوبی نداشته باشه ، هر جوری هست کارت رو راه میندازه. ....  راستی از حمایتهای داییم هم اگه نگم نمک نشناسیه ........

  خیلی وقتا  که کم میارم ناخود اگاه میرم دخترمو بغل میکنم. اونم  یه جورایی پشتوانه ی عاطفی منه  . همسرم هم  گاهی میشه روش حساب واز کرد  . اما اگه بفهمه قبل از اون رفتم سراغ برادرم ، حسابم رو باید به کلی مسدود تلقی کنم !!!   یه دوست هم دارم که یادمه یه روزی بهم گفت " اگه هر وقت حس کردی کاری از من بر میاد ، یا جایی کسی رو برای کتک خوردن لازم داشتی ، میتونی روی من حساب کنی ".  همه ی موجودی حساب بانکیم همینان .........
سیم و زر ما شکر که اندوختنی نیست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

صبح که بلند شدم قیافه ی در به داغون و زهوار در رفتشو دیدم  . داشت میمرد . پرسیدم چه مرگته ؟ زد زیر گریه و گفت دلم تنگه ....... دلم تنگه ......
نمیدونستم چی باید بگم تا آروم بشه !
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

عید قربان مبارک
امروز عید قربانه و من از صبح توی این فکرم که آیا دستور ذبح گوسفند بجای انسان توسط خدا میتونه کنایه ای باشه برای همه انسانهایی که مثل گوسفند بجای قربانی شدن در راه خدایان قربانی جهالتشون شدند؟؟

Everything But ………or ………Nothing But……. ????

 

شک کرده ام  به همه چیز . به اینکه خدا بشنود صدایشان را . به اینکه انسانی حتی بشنود فریاد دردشان را. شک کرده ام به اینکه اصلا انسانی وجود داشته باشد و یا خدایی ! شک کرده ام به همه چیز . به تو ، به خودم  ، به انسانیتمان! ......  که  هستیم ؟ می شنویم ؟ می بینیم ؟ می فهمیم ؟؟؟؟؟؟ ..... اگر نشنیدیم و ندیدیم و نفهمیدیم ، انسانیم ؟  اگر دیدیم و شنیدیم و فهمیدیم و دم بر نیاوردیم  چه ؟ !!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ارگان مصباح  زلزله ی اخیر را  خشم  خدایان میداند !  یاد کتاب سینوحه افتادم .. چرایش بماند !

چنان آیات ِ روشن خدا را ندیده گرفته ایم که خدا یک دستمان را هم که قطع کند ،‌ به روی خودمان نمی آوریم و بلند بلند فریاد میزنیم  " خدایا دست ِ دشمنان اسلام را قطع کن " .....

 

یه وقتهایی هست که دیگه مطمئنی هیچ دلی برات نمونده . مطمئنی که شدی یه تیکه سنگ........  اونوقت یه ایمیل برات میاد که وقت باز کردنش می بینی داره دستات میلرزه . یه چیزی هم  توی سینه ات داره تالاپ تولوپ میکنه  ! 

خدا رو شکر که سالمی..... ... خدا رو شکر .

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

کلافه ای . از بی حوصلگی میری مسنجرتو باز میکنی . چراغ یکی از افراد توی لیستت روشنه. براش یه  پیغام میفرستی:

_ سلام آقای دکتر . خوبین ؟

_ سلام . یو ؟؟؟

_ بایدم نشناسین دیگه ...  منم مهتاب

_ سلاممممممممممممممممممممم . تو کجایی دختر ؟ دلم شده بود یه نقطه برات .

_ همینجا ها ...... زنده ایم ...... هستیم ......

_ یه خواهشی کنم ازت ، نه نمیگی؟

_ بفرمایین . اما وب کمم وصل نیست !

_ بدجنس . وصلش کن دیگه........... یالا منتظرمممممممممممم

_ ( این دفعه رو کوتاه میای )  یه لحظه پلیز .

_ سلامممممممممممممممممممم.............

_ چی شد ؟  می بینید ؟

_ موهات منو دیوونه میکنه .

_ ( به روی خودت نمیاری ) ...  خوب چه خبرا ؟

_ توی دوربین نگاه کن ......... خواهش .......

_ ( توی دوربین نیم نگاهی میندازی . یه دستی تکون میدی .... ) خوب دانشگاهتون چه خبر؟

_ موهات چقدر قشنگه دختر ........ چشمات ..... بینی کوچیکت ......  ( صفحه پر میشه از این کلمه ) زیبا یی ......... زیبا ..........زیبا .......... زیبا ........

_ (از دیدن این همه کلمه ی "زیبا "   یه حسی قلقلکت میده ....... ولی باز به روی خودت نمیاری ) ....... خوب پروژه تون تموم شد ؟

_ ببین یه خواهشی بکنم ؟ ....... میری یه تاپ بپوشی ؟؟؟؟؟

وب کمو قطع میکنی . کلافه تر از قبل میشی.........  دیسکانکت میکنی . میای می نشینی اینجا  . با خودت فکر میکنی ....... یاد یکی از پستهای قبلی می افتی که توش اشاره کرده بودی به زبان مردم پاکستان که جنسیتها را دو دسته کرده اند : مرد و عورت ........  با خودت فکر میکنی . مردم تو چطور این دو دسته را تقسیم کرده اند؟؟

 

  بعضی کلمات رو شاید بارها شنیدم ولی یکروز ، یکجا ،‌ توی یک موقعیت ِ خیلی معمولی وقتی همون کلمه رو میشنوم تا مدتها ذهنمو درگیر میکنه.  با ذهنم کلنجار میره. صبح  تا چشممو باز میکنم ، اولین چیزیه که میاد سراغم ....... راستی " رسالت " من توی زندگی چیه ؟ مسلما همینجوری نبوده که موجودی به نام "من " ، به شکل و شمایل "من " ، با خصوصیات "من‌" توی این دنیا بیاد. دارم میگردم ببینم رسالت این "من " چیه ؟ 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خوشم میاد از افرادیکه میدونند دنبال ِ چی هستند. بعضیا خیلی راحت میدونند که اولین ها توی زندگیشون چیه ؟ مثلا رنگ مورد علاقه شونو بدون هیچ مکثی میگن. یا از غذا که بپرسی ، میگن برای اینکه فلان غذا رو  بخورند حاضر به انجام هر کاری هستند . ( داخل پرانتز : امشب برای اولین بار فسنجون پختم  . جاتون خالی ) .....  با خودم که فکر میکنم میبینم نمی تونم راحت در این موارد اظهار نظر کنم.  نمیدونم شاید این خصوصیت ناشی از اینه که اصولا آدم قانعی هستم. خیلی اهل ِ شکایت نیستم. یه اردیبهشتی به تمام معنا  ... اینه که توی همه چی دنبال خوبیاش هستم. به نظرم آبی قشنگه . صورتی هم زیبایی خودشو داره . بعضی موقعیتها هم فقط قرمز می چسبه.  نارنجی ، سبز ، زرد ، مشکی ....... هر کدوم حس ِ خودشونو دارند. هر کدوم توی یک موقعیتی بهترین هستند......

 این کنار اومدن با همه چیز  ، خیلی هم خوب نیست.  بعضی وقتا فکر میکنم زیادی خودمو جای این و اون قرار میدم.  وقتی یک دوست ، یه همکار ، یا یه فامیل کاری رو مخالف میل من و حتی فراتر از اون مخالف عرف و قانون و شرع و  ... انجام میده ، خیلی نمیتونم عصبی بشم !!! با خودم شرایطشو در نظر میگیرم ، میگم شاید در اون شرایط حق داشته این کارو بکنه. دیگه خیلی که بخوام غیر منصفانه  حرف بزنم ، میگم  بیشتر از این نمی فهمه. چه انتظاری میشه داشت؟ .....  خلاصه اونقدر از بالا به قضیه نگاه کردم که شاید طرف پیش خودش فکر کنه چقدر هالو هستم ! دلم میخواد یه کم بدجنس بشم. هر چند این حس با اون رسالتی که اول گفتم دنبالشم جور در نمیاد.  ولی حسم بود دیگه چیکار کنم . ......  به یه چیزی هم معتقد شدم  : کسی که زیادی بفهمه طرفشو نفهم بار میاره !!! 

 

جلسه ی خوبی بود ، هر چند  از ساعت 1 تا 6 طول کشید.  جلسه ای بود با حضور اعضای هیئت علمی و ریاست دانشگاه.  ازش خیلی خوشم میاد. حرف ِ زیادی نمیزنه. خیلی تیز بین و دقیقه. بچه ها میگن قبلا توی اطلاعات بوده . من نمیدونم . ولی هر چی هست آدمه . ...  توی جلسه ، یکی از این خاله سوسکه ها ! که از گروه معارف بود بلند شد و گفت : باید دانشگاه را به معنی ِ واقعی اسلامی کرد و مسئولیت امر به معروف با تمامی گروهها ست. جوابی که داد خیلی قشنگ بود . گفت : من هم با شما موافقم که باید جو دانشگاه اسلامی شود.  اما تعریف من از اسلام چیزی غیر از چادری کردن دانشجویانست. اگر من به فکر رعایت قوانین اسلامی هستم ،‌باید وسیله ی رفت و آمد دانشجویان را طوری فراهم کنم که با خیال راحت و بدون مزاحمت دیگران به دانشگاه بیایند. اسلامی کردن دانشگاه یعنی این. یعنی ایجاد فضا برای راحتی آنها . یعنی با مطالعه رفتن استاد سر کلاس. یعنی هدف داشتن برای دانشجویان و ......  خلاصه حسابی خورد توی ذوق ِ بچه مردم !!‌  یکی از آقایون اساتید گفتند : منظورشان وضع ظاهری دانشجویانست.  حسابی از این یاد آوری بهش برخورده بود. گفتم که خیلی تیزه.  اولش هم فکر میکرد که وقتی داره برای یه مشت نخبه ! که اسمشونه عضو هیئت علمی هستند ، حرف میزنه ، اونا هم همینقدر تیز باشند. ولی آخراش دیگه قطع امید کرده بود. از جوابی که به این آقا داد هم خوشم اومد.  گفت : یکی از دانشجویان با سر و وضعی که به همه چیز میخورد الا یک دانشجو به دفتر من آمد  و یک تقاضای غیر قانونی ( مثل  جلوگیری از مشروط شدنش و یا یه همچین چیزی ) داشت. به دانشجو گفتم: من تقاضای غیر قانونی شما را به شرطی انجام میدهم که شما یک تقاضای قانونی من را انجام دهید. دانشجو  خوشحال شد ، پرسید که باید چه بکند. می گوید : برو با یک قیافه ی دانشجویی بیا ، من کارت را انجام میدهم.  می گفت: دانشجو شروع میکند به گریه کردن و می گوید : من  چون فکر میکردم  اینجوری بهتر کارم راه می افتد با این قیافه آمدم ! (  قابل توجه بعضی آقایون اساتید که اینجوری بهتر تر نمره میدهند  ) ........