سلام . نبودم .... وقتی نبودم  یه عالمه حرف داشتم واسه نوشتن ! حالا هستم ، اما حرفی ندارم ..... چرا اینجوریه؟  خواستم بنویسم " همیشه " اینجوریه ، یادم اومد توی اون کتاب روانشناسی نوشته بود از " همیشه "، "هیچ  " و امثال آن استفاده نکنید. منم نه اینکه همه ی کارام اصولیه! اینه که به کار نمی برم ! 

این که دنیای مجازیه به اصطلاح ولی توی اون دنیای واقعی هم هیچ غلطی نکردیم ! نمی بینی؟ یه دوست ِ پر و پا قرص هم برای خودم نذاشتم !  تنها دوست ِ صمیمی  یا بهتر بگم تنها دوستم زریه  که حرف همو می فهمیم. میتونم باهاش راحت ِ راحت حرف بزنم بدون اینکه برداشت ِ بدی بکنه یا اصولا برداشتی بکنه ! از حرف زدن با هم قرار نیست نتیجه ای بگیریم. همین که گوش میکنیم بسه . دو ماه ِ پیش که بهش زنگ زدم ، داشت میرفت بیرون . این بود که نشد حرف بزنیم. چند روز پیش هم که اون زنگ زد من حوصله شو نداشتم ، شماره شو که دیدم قطع کردم !  اینو میگن دوستیه واقعی . مزاحمتی واسه هم نداریم ! فقط میدونی یکی  یه گوشه ی این دنیا هست که هر وقت دلت بخواد میتونی باهاش راحت درد ِ دل کنی.  همین حس برات کفایت میکنه ،‌همینه که دیگه اصلا لزومی هم نمی بینی که براش حرف بزنی. همین که هست کافیه!

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

راستی هنوز 10 ساعت اینترنت ماهیانه دانشگاهم  توی این ماه تموم نشده ! دیدین گفتم توی تٌرکم!!  هیشکی تشویق نمیکنه منو ؟...........

 

 آورده اند که :

روزی زنی به همراه شوهرش که مرد ِ قوی هیکلی هم بود در راهی بودند.  در میان راه رود خانه ی کوچکی بود که باید از آن میگذشتند. مرد درد کمر را بهانه کرد و شروع کرد به آه و ناله کردن . مبادا که زن از او بخواهد که برای گذشتن از رود او را بغل کند. زن ِ بیچاره باورش شد  و گفت :  اگر خیلی درد داری من ترا کول میکنم و از آب میگذریم . نکند پا در آب بگذاری و دردت بیشتر شود. مرد بر دوش زن سوار شد . به نیمه راه که رسیدند ، زن طاقتش تمام شده بود. مرد پرسید : پس چرا نمیروی؟ زن گفت : خیلی سنگینی مرد ! مرد گفت : آخر من مرد هستم! زبانت لال شود .ماشاء الله بگو زن !

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

تخصصش بهم ریختن ِ اعصاب منه.  اونم فقط ظرف چند دقیقه!  .......... این پست بنا به دلایلی سانسور شد !

تنهام . خیلی تنهام ....  روزایی بود که نمی فهمیدم چه جوری دارند میگذرند. فرصت ِ فکر کردن بهشونو نداشتم. تمام وقتم پر بود. درس بود ، دانشگاه ، دوستام ، بی خیالی ، مشنگ بازی  ، پیاده گز کردن از ده ونک تا خود میدون ، درد دل کردن ، چغاله خوردنای یواشکی توی ماه رمضون ... چقدر دلم تنگه برای اون روزا !   می رفتیم  دانشگاه ولی می نشستیم توی زمین چمن . بی خیال ِ کلاس . پرند ساعت 1 تا 3 رو بیکار بود . من متون اسلام داشتم. همیشه فقط بقدر ِ یک "حاضر گفتن " میرفتم سر کلاس. سریع بر می گشتم. پرند همونجور توی زمین چمن منتظرم  میموند. همونجور که پاهاشو دراز کرده بود و یه لم داده بود روی شونه ی راستش . می نشستیم و با هم حرف میزدیم. ..... می خندیدیم . یه عالمه حرف داشتیم واسه گفتن.  ساعت بعدش شیمی فیزیک 3 داشتیم.  چه امتحانی دادیم  !امشب چقدر دلم هواتو کرده .

یادم نمیاد آخرین بار کی بود دیدمت؟ تابستون پیارسال بود؟؟؟ نمیدونم ....... 

میدونم که همه ی اون روزا رفته . میدونم که اگه باز فرصتی پیش بیاد و بتونیم کنار هم باشیم ، خیلی حرف نداریم واسه گفتن . فاصله خیلی چیزا رو عوض میکنه.

امشب دلم بد جوری تنگه . برای همه ی اونایی که مرزها و فاصله ها از من گرفتشون ولی توی وجودم همیشه هستند. احساسشون میکنم. نگاهشونو بیاد میارم. با یادآوری حرفاشون بی اختیار لبخند میزنم..... نگرانم  برای " بوان ". از وقتی رفته بمبئی ازش هیچ خبری ندارم. این زمین لرزه هم  که فاجعه بود ....... خدایا مراقبش باش.  کاش یه آفلاین برام میذاشت.  برای " سناتور"  هم دلم تنگ شده.  سر سفره ی ابوالفضل براش خیلی دعا کردم.  نه برای اینکه مال ِ من باشه ، نه ! برای خودش دعا کردم. کاش اینجا رو نمی خوند اونوقت می نوشتم که الان از اون وقتای دلتنگیاست.

بد جوری سرما خوردم .  با این دماغ  ، رفتن  سر کلاس خیلی اعتماد به نفس میخواد. مجبورم مراقب خودم باشم. پارسال که اینجوری شد جای زخمش تا چند ماه مونده بود. دکتر م گفت معلوم نیست با خودت چیکار کردی! ..... از بی حوصلگی نشستم فیلم دیدم . بالاخره تونستم Malena رو ببینم . جالب بود. 

باید سوال طرح کنم. حالشو ندارم. برگه ها و پاکت سوالات همینجور موندن روی میزم.

  سوال 1  : جدول ارتباط گروه نقطه ای Oh و D4h  را رسم کنید .........  

 راستی میدونید همین سوال که شما همینجور مفت مفت خوندین برای 40 تا دانشجو چقدر ارزش داره؟   زندگی همه چیزش نسبیه . ارزش، ضد ارزش . خوبی ، بدی . خوشبختی ، بدبختی .......  بستگی به   m  داره . بستگی به  c داره .....    اولی جنبه ی هر آدمه و دومی زاویه ی دیدش

 

اهل قلم

بچه که بودم ، خیلی اهل قلم بودم . یادم می آید هر وقت مادرم آبگوشت می پخت ، سر اینکه استخوان ِ قلمش مال ِ کی باشد با برادرم دعوا می کردیم.  تا اینکه یکروز دعوایمان خیلی بالا گرفت . هیچکدام حاضر نبودیم به نفع دیگری کنار بکشیم. آخر هر دو اهل ِ قلم بودیم. مادرم ده دقیقه ای تحمل آورد. اما داد و فریاد ما کلافه اش کرده بود. این بود که گوشتکوب را برداشت و به طرفمان پرتاب کرد. گوشتکوب روی هوا چرخی زد و یکراست آمد به کله ی من خورد. خون از سر و رویم جاری شد ......... از آن به بعد دیگر یاد گرفتم  که اهل ِ قلم بودن نمی ارزد به شکستگی کله !  این بود که خود را از میدان رقابت بیرون کشیدم. موقعیت به نفع برادرم بود و او یکه تاز این میدان بود.

 فصل ِ تابستان فرا رسید. برادرم دنبال کار می گشت تا اینکه به واسطه ی آشنایی پدر با یکی از کسبه ، کاری برای او فراهم شد. برادرم خیلی خوشحال بود ، زیرا او اهل ِ قلم بود و از شانسش در این کار هم با قلم سر و کار داشت. قلم را باید خیلی دقیق و محکم میگرفت تا اوستا با چکش به روی آن بزند!! گاهی هم بر عکس بود ، اوستا قلم را می گرفت و او باید با چکش می کوبید روی قلم ! .....  ده  ، پانزده روز بیشتر آنجا کار نکرد. نه اینکه نخواهد کار کند! اوستایش بیرونش انداخت. آخر چند بار بجای آنکه چکش را روی قلم بزند ، روی دست ِ اوستا زده بود. روز آخری اوستا حسابی از دستش عصبانی شده بود.  چکش را به طرف ِ برادرم پرت کرده بود و یکراست خورده بود به کله اش! این بود که خونین و مالین به خانه آمد.

بعد از چند روز دوباره کاری پیدا کرد متاسب با روحیاتش!  منصور نقاش توی محله مان معروف بود. کارش حرف نداشت. و برادرم خوشحال بود که پیش او شاگردی می کند.  نکته ی اصلی هم این بود که اینجا هم با قلم سر و کار داشت و دیگر لازم نیست بگویم  که خوشحالی برادر من برای این بود که او اهل ِ قلم بود ....... با هر مکافاتی که بود، تا آخر تابستان همان سال پیش منصور نقاش شاگردی کرد . اما سال ِ بعد که خواست دوباره پیشش برود ، آقا منصور او را قبول نکرد. گفت : من شاگردی را که از خودش طرحهای جدید در بکند نمیخواهم.........

فکر کنم بعد از خرداد 76 بود که  برادرم فهمید همه ی این سالها راه را اشتباه رفته است . از بچگی  یک نیروی درونی به او گفته بود که اهل ِ قلم است ، اما نوع ِ قلمش را مشخص نکرده بود.  تا این شد که یکروز " اورکا ، اورکا " گویان به خانه آمد و گفت بالاخره استعدادش را کشف کرده و در یکی از  روزنامه های داغ ِ آنروز ها شروع به کار کرده است.  نمیدانم چرا برق ِ چشمانش مرا یاد ِ آن ضربه ی گوشتکوبی که در طلب ِ آن قلم به سرم خورده بود انداخت! .......

دیگر نمی نویسد .  مدتی است که  فهمیده  که اهل ِ قلم بودن نمی ارزد به  شکستگی کله ...... نمیدانم چرا من فراموش کرده بودم این را اما !!!

فکر می کردم نوشتن اینجا آرامم می کند .  اما نمی کند .............. 

از فواید نوشتن وبلاگ اینست که کمی دقیقتر به اطرافت نگاه می کنی تا بتوانی حرفی برای پست بعدی داشته باشی. خیلی وقتها هم سوژه خودش یکراست می آید سراغت.

دیشب یک DVD PLAYER خریدم. بعضی از فیلمها که برایم رایت کرده بود را نمی شد با کامپیوترم ببینم. قفل میکرد. فکر کردم ایراد از کامپیوتر من باید باشد ، دیشب که فیلمها را  چک کردم ، دیدم نه! بعضی هایش باز هم گیر میکند. دیدم که همیشه هم ایراد از طرف ِ من نیست از او هم میشود باشد!

حتما شما هم فرمهای قرعه کشی جوایز  خریداران وسایل سامسونگ را دیده اید. سوالهایی است که پاسخ میدهی و بعد با پست کردن آن می توانی یکی از برندگان خوشبخت شوی ! سوالها به زبانهای مختلف نوشته شده. انگلیسی ، آلمانی ، عربی ،‌فارسی و یک زبان دیگر که به نظرم  مال پاکستان باشد. اردو یا پشتویش را درست مطمئن نیستم. هر چه هست خیلی مبتذل به نظر می آید!! سبک نوشتن حروف فارسی است. اما خود کلمات ترکیبی است از فارسی ، عربی ، انگلیسی و هندی .  معجونی است برای خودش !  نکته ای که نظرم را جلب کرد این بود که در قسمت سوال مربوط به جنسیت دو مربع گذاشته بودند : یکی  مرد  ،  دیگری  عورت ! ........ تکلیف ِ زن  را یکراست معلوم می کند !

 

 

مرد ِ خوبی است. نه آنکه فکر کنی هر شب یکراست به خانه می آید. نه !  از آن مردها  هم  نیست که زنبیل دست می گیرند و از بقالی سر کوچه برایت سبزی و نان و رشته آش می خرند یا بچه ات که مریض شد و تب داشت دستپاچه شوند و  فوری او را به دکتر برسانند .  از سر کار هم که بیایی باز باید خودت شام را حاضر کنی. ظرفهایش را هم بشویی . چای بعد از غذا را هم که نباید فراموش کنی.  

مرد خوبی است . ورزش می کند. می گوید برای سلامتیش خوب است . نقش ماساژور  را هم گهگاه به من میدهد!  گاهی هم باید سر متر را برایش بگیرم تا بداند امشب چند سانت به دور بازوهایش اضافه شده. از تنهایی که شکایت کنم ، میگوید باید معتاد بودم تا قدرم را می دانستی! مرد ِ خوبی است چون معتاد نیست!           

غذا که آماده باشد ، خانه هم مرتب ، بچه هم که همه چیزش روبراه باشد ، درخواستی هم نداشته باشی ....  مرد خوبی است.

امشب می گفت :  اینجور زندگی کردن را از پدرش به ارث برده است. میگوید برادرش هم همینطور است.

 مرد خوبی است که خودش اینها را می گوید!

می شکنم . تو  نیز با من می شکنی........  و من تکه های شکسته ی خودم را بهم پیوند میزنم.  می بینی؟ دیگر "من " قبلی نمی شود.  هنوز تکه های ترا بهم نچسبانده ام. اما میدانم ترا هم که بچسبانم دیگر "تو " ی قبلی نمیشود برایم. 

"تو" یی که شکسته باشد که دیگر بت نمی شود. می شود؟ 

 

 

 خوب که فکر می کنم می بینم ریشه ی بیشتر مشکلات این است که ما به درستی نمیدانیم از یکدیگر چه می خواهیم. خودمان هم هنوز درگیر هستیم که خواسته هایمان از طرف مقابل چیست؟ این طرف مقابل می تواند همسر ، دوست ، همکار ، فرزند و یا حتی مادر و پدر باشد. بعضی هایمان که بیشتر سرمان می شود میدانیم چه می خواهیم ولی روش صحیح بازگویی را نمی دانیم. یعنی  نمی توانیم مستقیما حرفهایمان را بیان کنیم  و سعی داریم آنها را به طور غیر مسقیم و با کنایه ابراز کنیم. بعضی دیگر که خود را خیلی هم عقل کل می نامیم عکس آن عمل کرده و چنان با صراحت و تندی بیان می کنیم که ............

 تقصیر خودمان هم نیست، هیچ جا آموزش ندیده ایم. بالاخره دانستن اتحاد جمله مزدوج و انتگرال نا معین و فرمول تترا اتیل ارتو سیلیکات و  تعیین انرژی جنبشی توپی که با سرعت 30 کیلومتر بر ثانیه به دیوار برخورد میکند   قضایای واجبتری است.  خدائیش را بخواهید این نظریه نسبیت انیشتین همه جا به درد می خورد. یا همین اصل عدم قطعیت هایزنبرگ باز یک جاهایی به کار می آید. ولی هیچ جا به ما آموزش نداده اند که خواسته هایمان را چطور بیان کنیم و اصولا چه بخواهیم؟ همین است که بعضی هایمان میخواهیم فداکاری کنیم و اصلا به روی خودمان نمی آوریم که از طرف مقابل انتظاری هم داریم.  آنوقت این خواسته ها یکجایی قلمبه می شود.  چند وقتی هم قلمبگیش را پنهان می کنی و به روی خودت نمی اوری ، اما بالاخره یکروز این قلمبگی سر باز میکند و آنروز شاید دیگر خیلی دیر  باشد!

فکر که میکنم می بینم راه و رسم خیلی چیزها را بلد نیستیم.  جایی خواندم که " عاشق شدن مثل غرق شدن در دریاست و دوست داشتن مثل شنا کردن در آن ".  دیدم راست می گوید ! بیشتر ما از آنجهت عاشق می شویم که بلد نیستیم در این دریا شنا کنیم ! اگر راه و رسم دوست بودن را بلد بودیم ، وهم ورمان نمی داشت که عاشق شده ایم.

حس می کنم روابط انسانیمان ضعیف است. بس که هر چه نمره ناپلئونی بود را فرستادیم بروند رشته علوم انسانی!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~

پ. ن : لطفا به کسی بر نخوردها. من و شما که چه فیزیک هسته ای خوانده باشیم چه جغرافیای همسایه کاری از دستمان بر نمی آید. صحبت از ما بهتران است!