به کجا می رویم (۲) کلید خورد!


خوب، بنا به در خواست بعضی از خوانندگان "به کجا می‌رویم (2) " در دست ساخت می‌باشد! البته با توجه به نظرات رسیده می‌خواهیم قسمت بزن بزنش را زیادتر کنیم تا جذابتر شود!

و حالا چند خطی در مورد  " به کجا می‌رویم (1) ":

نویسنده در ابتدای متن، فضای کل وبلاگستان را زیر سوال می‌برد و قصدش هیچ وبلاگ خاصی نیست. اما بخش دوم متن، به شدت بر می‌گردد به کسانی که با حرفهای غیر کارشناسانه‌شان، نمی‌دانند چه ظلمی دارند در حق این جامعه اعم از زن و  مرد و دختر و پسرش می کنند! نیتشان را نمی‌دانم، ولی حتی اگر خیر هم باشد در نتیجه‌ی کار تفاوت چندانی حاصل نمی‌شود.  نمونه اش همین افزایش آمار فساد و فحشا  (که حالا خیلی راحت حق مالکیت بر بدن می‌نامیمش!)  همه نتیجه‌ی همین رفتار غیر کارشناسی شده‌ هستند.  می‌دانید مشکل کجاست؟ می‌نشینیم ژست روشنفکری می‌گیریم و  فکر می‌کنیم اگر حرفهای زیر شکمی را بی پروا به کار ببریم، آدم ریلکس و با کلاسی به حساب می‌آورندمان!  حالا این که در مقام حرف است، خیلی که کلاسمان بالاتر باشد در مقام عمل هم  می‌خواهیم اثبات کنیم و آنوقت آمار همین می‌شود که "مشکل عمده‌ی خانمهای این مملکت، می‌شود سکس گروهی!" .  من هم نگفتم که خانم ایکس آمده و تبلیغ این کار را کرده،‌ اما به نظرم ارائه این آمارهای غیر واقعی، از زشتی نفس کار  می کاهد.  من اطرافم (اعم از گروههای سنی متفاوت)  را که نگاه می‌کنم هنوز تعداد  این افراد  آنقدر نیست که بتوان برایش آماری اینچنین ارائه داد. حتی اگر هم بود، این را نشانه‌ی tolerance  نمی‌دانستم! بعد هم آدم در سایتهای پورنو انتظار دارد که بیایند و از نحوه‌ی هم بستریشان آمار بدهند، اما وقتی وبلاگ است و با نام نوشته می‌شود و فراتر از آن صاحبش داعیه‌ی حمایت از مکتبی خاص را دارد، آدم این حرفها را نمی تواند شخصی تلقی کند. من هم می‌دانم که شکاف بین نسل من و این نسل روشنفکر امروز!  بیش از آنست که بشود تصور کرد. اما سوالم این است که می‌خواهید  به  کجا بروید؟ این ژست‌های روشنفکرانه انتهایش کجاست؟ اگر امروز نتوانید به یاد بیاورید که جسما با کسی خوابیده باشید و روحا با کسی دیگر، قطعا فردا و فردا ها به یاد خواهید آورد. می‌خواهم این مرز را کسی بیاید و برای من هم توضیح بدهد! مرز بین هرزگی و مالکیت بر بدن را!

 

ادامه دارد........

 

*

پ.ن ۱: خیلی از دوستان آمده بودند و تذکر داده بودند که فمینیست اصولا کارش خشتک کشی نیست! البته آدم می‌ماند دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را! ( ضمن اینکه من با خود تعاریفی که در این مکتب یا هر مکتب دیگر است مشکلی ندارم. اما مکتبی که ضمانت اجرایی در بین هواداران خودش را نداشته باشد، مانده ام که چطور می‌خواهد در بعد وسیعتری جنبه اجرایی پیدا کند!)

 

پ.ن ۲ ‌: در نظر خواهی دوست عزیزم روزنه ،  دیدم نظر خانم شهلا شرف خیلی متین و حساب شده بود. گفتم بگذارم اینجا تا شما هم از دست ندهیدش.  ( اینا رو هم من گفتم ؟!)

Gravatar دوست گرامی سلام، مطلب شما را پرینت کردم و با حوصله خواندم. نکته ی خیلی مهمی که شما به آن اشاره کرده اید این است که دیگران را به دیده ی تحقیر نگاه کنیم، آنان را کم هوش و یا سازشکار بپنداریم و باصطلاح از بالا بخواهیم راجع به آنها قضاوت کنیم. آنچه که فکر می کنم کمی اشتباه فهمیده اید، نظرتان راجع به مکتب فمینیسم است. شاید بهتر باشد به عده ای آدم پرخاشگر، بعنوان "رهبران" نهضت فمینیسم نگاه نکنیم و نظرگاههای آنان را عمومیت نبخشیم؛ کما اینکه به نظر من همین آدمها بزرگترین ضربه ها را تا حال به نهال نوپای جنبش زنان ایران زده اند. فمینیسم در پی تزریق آمپول مقاومت از بیرون به زنان نیست. او می خواهد زنان را به سلاح دانش و استقلال مجهز کند. جنبش زنان تنها توسط خود زنان و به کمک مردان سامان می گیرد. فمینیسم در پی جنگ جنسیتها نیست. مثال می زنم: یک دختر فمینیست اصلن در ذهنش هم نمی گنجد با مردی عقب مانده، که قصد دارد او را به مایملک خود تبدیل کند، ازدواج کند. یک مادر فمینیست با عروسش سر جنگ و دعوا ندارد؛ بالعکس چون دردهای او را می فهمد از او حمایت می کند. جنگ جنس ها جنگ احمقانه ای ست که عده ای شروع کرده اند و متأسفانه تا حال هیچ حاصلی نداشته جز همان جنگ و توهین و پرخاشگری. زنان نیمی از جمعیت دنیا را تشکیل می دهند و حمایت روشنگرانه ی آنان از یکدیگر کافی ست که محرومیتهاشان را به حداقل برسانند.
 

پ.ن ۳:   لیلا خانم ، اتفاقا تحصیلات نویسنده نه در دانشگاه آزاد بوده و نه در رشته‌ای که شما به آن اشاره کردید. تحصیلات من در یکی از رشته ها‌ی علوم پایه  است که اگر نمی‌دانید بروید ببینید جایگاهش کجاست؟! ( البته این شیوه‌ فقط مختص بحث من  با امثال شماست! و گر نه در مطلب قبلی هم گفتم که صرف خواندن چند کتاب و حتی تحصیلات عالیه این اجازه را به آدم نمی‌دهد که با دیده ی حقارت به بقیه نگاه کند!)


پ.ن ۴: این روزها حال و هوای وبلاگستان آدم را یاد صفحات رساله ی توضیح المسائل می‌اندازد. همه اش شده حرفهای ....! 

برای دلم


باور کن

دلگیر نیستم

از تو

 

دلی که گیر باشد

دلگیر نمی‌شود که!

می‌شود؟!

 

تو باور کن .....

 

حتی اگر

دلِ من

باور نکند!

 

نه!

این
فقط دلتنگی‌ست

و

دلتنگی

حق دل!

 

سر  ِ برج هم نمی‌خواهد

 

مطالبه هم نکنی

کف ِ دستت می‌گذارند

حقت را!

مگه چیه؟ عنوان نداره!

اینجور وقتا، فقط دلت می‌خواد به یه چیزی گیر بدی. فرقم نمی‌کنه گیرش به چی و از چه نوعی باشه.  بستگی داره  کدوم دم دست‌تر باشه! بذار ببینم....... اوم م م ..... همکارم آقای دکتر "ب ل" چطوره؟ نه بابا اشتباه نکنید. این اون سگه،  بل  نیست که!  هر چند تا حالا چند بار هم پاچه من رو گرفته. ولی این بل با اون بل یه کمی فرق می‌کنه. تازه شم امروز کلاس نداره. بخشکی شانس!

...... کلاس امروزم هم که با ورودی‌های جدیده!  بی‌خودی که نمی‌شه به اونا گیر داد. تازه اولین روزه که با من درس دارند طفلکی‌ها!

نوچ! ...... هیچکی دم دست پیدا نمی‌شه. عوضش این چند ساعته که از راه رسیدم، گیر دادم به خوردن! اینم در نوع خودش گیره دیگه! ماکارونی، انگور، دو تا کاسه توت و  پسته و بادوم. اونم از نوع هندیش! حالا هم که یه کپسول فیفول!

راستی کچل! دیدم امروز دلم بهونه می‌گیره، گفتم  گیر بدم عاشق بشم. خودتو لوس کردی، اونم پرید!

 

پ.ن ۱: هی آقاهه با توام........ اومدی سوار ماشینم شدی، کلی هم با حرفای صد تا یه غازت سرمو بردی ، اونوقت واسه  یه  بازدید  که اونم خودم رسوندمت، ده هزارو پونصد تومن هزینه می نویسی؟  دلم خنک شد که وسط اتوبان پیاده‌ت کردم. به بر و بچ  هم سفارش می‌کنم کسی از بانک ملی شعبه‌ی شهدا وام نگیره!


پ . ن ۲ : نامرد! گفت دارم میرم  لاوان ولی رفت دوبی!

آقا به خدا مشورت خواستن هم اصول خودشو داره!

از زمان اعلام نتایج دانشگاه‌ها، اعم از آزاد و سراسری و روزانه و شبانه و پیام نور و فراگیر و غیره و ذلک، تا یکی دو هفته بعد آن تلفن‌های دوست، آشنا، همسایه‌ی دیوار به دیوار مامان اینا، دوست دختر فعلی حسین و  خواهر شوهر سابق شوکت خانم همسایه‌ی خاله جون طیبه و خیلی‌های دیگه که به علت ضیق وقت از گفتن اسامی آنها معذورم!، شروع می‌شه. خیلیاشون رو برای اولین باره که اسمشونو می‌شنوم ولی اونا سعی دارند که بگن همیشه جویای احوالات اینجانب بوده‌اند!  بعضی‌ها هم که خیلی راحت بلافاصله بعد از سلام، یکراست سوال اصلیشونو می‌پرسند( بازم خدا خیرشون بده!).  بیش از 99 درصدشون به محض مطلع شدن از نتیجه‌ی کنکور، بدون لحظه‌ای فکر کردن، گوشی رو برداشته‌اند و شماره گرفتند. نمونه‌اش همین همکلاسی دوره‌ی کارشناسی ارشد خودم. یکی نیست بگه آخه شما دیگه چرا؟! بعد از چندین سال زنگ زده و میگه: یکی از اقوام، شیلات دانشگاه آزاد قبول شدند، حالا فهمیدند که این گرایش رو از همون ابتدا برای قشم می‌خواستند، حالا به نظر شما راهی نیست که بتونند بیان واحد تهران مرکز؟! ( بابا جون تهران مرکز شیلاتش کجا بود؟)

یا این  همسایه‌ی خودمون که پسرش یه بار LNB مونو روی پشت بوم دزدید، اومده می‌پرسه به نظر شما شیمی شبانه‌ی بیرجند بهتره یا روانشناسی عمومی واحد رودهن؟!! ( شما وجه تشابهی بین این دو می‌بینید؟) 

امروز هم که این خانم آقا ابراهیم  خودش روش نشده زنگ بزنه، گوشی رو داده دست یکی از اقوام  که شماره تلفن خونه‌شو  بده به من، تا من به ایشون زنگ بزنم!  پرسیدم مشکلشون چیه؟ میگن آقا پسرشون رفتند برای ثبت نام، ازشون کارت پایان خدمت خواستند!!! آخه آدم چی بگه بهشون؟ مثلا من چه کاری ازم بر می‌آد؟ هان؟!

 

قمپز در کردن!

 قمپز ( در اصل قپوز) نام توپی است که عثمانی‌ها در سلسله جنگ‌هایی که با ایران داشته‌اند مورد استفاده قرار می‌دادند. این توپ اثر تخریبی نداشت چرا که در آن از گلوله استفاده نمی‌شد و فقط از باروت و پارچه‌های کهنه که با فشار درون لوله توپ جای می‌دادند تشکیل شده بود. هدف از استفاده آن ایجاد رعب و وحشت در بین سپاهیان و ستوران بوده است.  در جنگ‌های اولیه بین ایران و عثمانی، این توپ نقش اساسی در تضعیف روحیه سربازان ایرانی داشت ولی بعدها که دست آنها رو شد، دیگر فاقد اثر اولیه بود و هر گاه صدای دلخراش این توپ به صدا در می‌آمد، سپاهیان می‌گفتند: نترسید، قمپز در کردند.

ببینم شما هم تا حالا قمپز در کرده‌اید؟

 

او می‌آید باز .....

او می‌آید و باز

دل ِ غمگین مرا

چشم بیمار مرا

زخم دیرین مرا

همه مرهم بنهد

 

او می‌آید
              از جاده دور

از پس ِ ظلمت شبهای سیاه

می‌درخشد

                چون ماه

می شود

لحظه‌ی موعود ظهور

و همه خسته دلان

مست غرور

 

از ازل

در دل من

 با سر زلفش عهدیست

 

او می آید باز

او که نامش

"مهدی" ست.

پ.ن : این شعر مال ۸-۷ سال پیشه. کاش حالا هم این حس ها سراغم می اومد! امروز یه مولودی به مناسبت تولد حضرت مهدی دعوت شدم همون یه ریزه حسی که مونده بود رو هم پرپر کرد این خانوم جلسه ایه! ( خدا ازش نگذره بچه مردم رو از راه به در می کنه!!!) ما همون بهتر که بشینیم توی خونه و توی این مراسم شرکت نکنیم و گر نه بعید نمی دونم حکم ارتداد ما رو هم صادر کنند! البته آقا جون شما این حرفای ما رو نشنیده بگیرید. خیلی مخلصیم!

همون وقت که....

ماشینو جلوی در گذاشتم و اومدم توی خونه. همون وقت که برات پیغام دادم که : یه روز یکی دلش تنگ میشه، sms میده که پس  کجایی تو پدرسوخته؟!  اونوقت نه، یه کمی بعدش! همون وقت که داشتم زیر لب زمزمه می‌کردم که " عطر محبوبه‌ی شب پشت هر دیوار سنگی راه داره ......" رفتم ماشینو بیارم تو، دیدم چراغ راهنمای سمت شوفر و چراغ عقب ماشینو باز کردند و بردند. همون وقت اومدم تاریخ بیمه بدنه ماشینو نگاه کردم ، دیدم مهلتش تا همین دیروز بوده!

نقشه‌ای برای نقش‌های قالی!



خاتون جان!

یادت هست

نقش‌های قالیت پر بود از

رنگ‌های لاکی و گلی؟

 

حیف!

دیگر .......

همه‌اش

گِلی است، گِلی!

 

بس که هر لحظه

لگد مال می‌شود

دستهای تو

و

طرح‌های من!

 

نقشه ای هست

که می‌خواهد

نقشی نباشد

و

نقاشی!

راستی!
 کسی بود بپرسد*

                                       " قالی‌ها را چرا دار می‌زنند؟!"


*پ.ن: با توجه به نظر آقای مجید زُهری عزیز که وقت گذاشتند و از دید یک منتقد  شعرم را بررسی کردند این مصرع ( از  " پرسید "  به  " بپرسد "  )  تغییر کرد . از لطف ایشان سپاسگزارم.