میدونی؟ گفته خودتون برید یه خط تلفن تقاضا کنید بعد .......
- الو؟
- ........
- امروز تاکسیو میخوای؟
- .......
- پس من میام میگیرمش...
ببینم اصلا فهمیدی من چی میگفتم؟
نه! نه! چی گفتی؟!
سومین ساله که توی دورهی سالیانهی همکلاسیهای دبیرستان شرکت کردم. آذر یا به قول بچه ها اقدس، پزشک عمومیه. خیلی با استعداد بود. هنگامه که معمولا نمراتش از اولین ها بود، خیلی خودش رو برای درس خوندن اذیت میکرد. اونوقتها تعریف میکرد که برای اینکه خوابش نبره میره توی اتاقی که از سرما میلرزه، درس میخونه! آخرشم لیسانس تغذیه گرفت و یه شوهر ترک کرد که نمیگذاره بره سر کار!
وحیده، اول پرستاری قبول شد بعد انصراف داد و رفت زمین شناسی. حالا هم که توی دوره های سالیانه هر بار یه بچهی زر زرو رو پاشه! پروانه که توی دوره هامون شرکت نمیکنه تخصص زنان و زایمان گرفته. یادمه بچه ها اونو جزو قبولیهای کنکور نمیدونستند. هنوزم با یه خشم فرو خورده ای میگن : اون که سهمیه ای بود.
ذاکر عباسی بیچاره باید هر سال گواهی مدرک لیسانسشو همراش بیاره تا بچه ها باور کنند الان دبیر ادبیاته!
امسال یکی دیگه از بچه ها به جمعمون اضافه شده بود. هیچکس رو از جمع یادش نمیاومد! یکی از بچه ها اونو اتفاقی دیده بود و به هزار زور حالیش کرده بود که یکی از همکلاسیهای ماست! حالا هم که اومده بود میگفت : ببخشید من هیچکدوم از شما رو یادم نمیآد. بعد اضافه کرد: آخه من توی مراحل مختلفی، دوستای متفاوتی پیدا کردم. دوستای دورهی لیسانس، دورهی فوق لیسانس. و اینجوری بود که فهمیدیم فرح فوق لیسانس گرفته! حالا انگار بقیهی بچه ها بعد از دورهی دبیرستان دیگه هیچکس جدیدی رو وارد زندگیشون نکردند که بقیه رو یادشونه!!!
بقیه ی بچه ها ، توی همون دورهی دبیرستان درجا زده بودند. افکارشون یک زن! به تمام معنا بود. البته از نوع خاله زنکیش! سیما میگفت: رانندگی یک کار مردونه اس! اما بد نیست زن هم بلد باشه واسهی بعضی مواقع. یه جای دیگه هم توی صحبتاش گفت: هر زنی که موبایل داره، زن درستی نیست! آخه زن واسه چی موبایل میخواد!
مژگان از غذاهایی که برای شوهرش درست میکنه، میگفت. سهیلا که جمع بدون اون مزه ای نداره مثل هر سال، ادای خانم حجتی، دبیر جغرافیا و خانم رفیعی، دبیر زبان رو در میآورد.
هر سال بچه ها منتظرند تا فیروزه بیاد و ببینند مد جدید چیه! اما امسال این فائزه بود که انگشتر انداخته بود به انگشتای پاش! .....
یکی یکی بچه ها رو از زیر نظر گذروندم. یه دنیا فاصله بود بینمون. ولی امروز رو اومده بودم تا خوش بگذرونم. پس یه یا علی گفتم و بلند شدم واسهی رقص!
قرارمان شد
فردا شب
منتظرم باش
سراغت می آیم
نه!
نیاز به چمدان نیست
همه ی تعلقاتت را
بگذار
میخواهم
با تو
از مرزهای تنم
سه ساعت نشستن، یک شیرینی دانمارکی و یک لیوان سن ایچ تمام عایدی جلسه امروز بود. باز یکی از همان جلسههای همیشگی. تبریک به رئیس جدید. کف زدن برای رئیس قدیم. اظهار نظرهای کارشناسانه که چه باید بشود و چه و چه! هر کس نداند به خودش وعده میدهد که تا چند هفتهی آینده همه چیز روبراه میشود. کلی بودجه برای تحقیقات ردیف میکنند، بی هیچ زد و بندی به دستت میرسد ، اختلاسی این وسط نمیشود، همهی پروژه ها کاربردی و اصولی میشود و قرار است دردی از این مملکت دوا شود ! خلاصه همه چیز گل و بلبل میشود.... همه چیز الا این دل ِ صاحاب مردهی من که این روزها با دیدن هر کچلی تالاپی فرو میریزد!
جای این بخیه ها سخت آزارم میدهد. هر بار که میبینمشان انگار همه چیز دوباره شروع میشود. کابوس آن شبها دوباره جان میگیرد. من نقش اول یک سریال میشوم. سریالی که نقشهایش را قبلا هم بازی کردهام. اما این بار یک جوری درهم برهم است. زمانش به هم مربوط نمیشود. مثلا آن روز که من زود برگشتم و ماشین را دیدم که جلوی خانه پارک شده و در هم از پشت چفت خورده و هر چه کردم کسی در را باز نکرد، قبل از آن شب بود که همهی مسیر را دنده عقب گرفت تا من از روی پل نبینم که منتظر کسی ایستاده. اما اینها توی ذهنم پس و پیش میشوند.
ببین جناب بختک، کابوس یا هر چه که اسمت هست، حالا که جزئیات کار خیلی برای شما اهمیت ندارد، لطف کنید این بار که صحنهی قرار رسید، به آقای میم بگویید چاقو را کمی محکمتر فرو کند. من دیگر طاقت دیدن جای این بخیه ها را ندارم!
جادوگر دستش را به سوی بریدا دراز کرد و شاخه گلی به او داد.
- " وقتی با هم آشنا شدیم – و انگار همیشه تو را میشناختهام، چون نمیتوانم به یاد بیاورم که پیش از آشنایی ما جهان چه طور بوده - شب تاریک را به تو نشان دادم. میخواستم ببینم چهطور با مرزهایت روبرو میشوی. میدانستم در برابر بخش ِ دیگر خودم هستم، و این بخش دیگر هر چه را که نیاز دارم به من میدهد،دلیل خدا برای جدا کردن مرد از زن همین بوده."
بریدا گل را لمس کرد. پس از ماهها این نخستین گلی بود که میدید. بهار فرا رسیده بود.
- " آدمها به هم گل میدهند، چون معنای حقیقی عشق در گلها نهفته است. کسی که سعی کند صاحب گلی شود، پژمردن زیباییاش را هم میبیند. اما اگر به همین بسنده کند که گلی را در دشتی بنگرد، همواره با او میماند. چون آن گل با شامگاه، با غروب خورشید، با بوی زمین خیس و با ابرهای افق آمیخته است."
بریدا به گل نگریست. جادوگر آن را پس گرفت و به جنگل برگرداند.
چشمهای بریدا پر از اشک بود. به بخش ِ دیگرش افتخار میکرد.
- جنگل این را به من آموخت: که تو هرگز مالِ من نمیشوی، و برای همین برای همیشه تو را خواهم داشت........"
- تمام زندگیم به یاد تو هستم، و تو هم. این طوری ما غروبها، پنجره های بارانی و چیزهایی را به یاد داریم که همیشه خواهیم داشت، چون نمیتوانیم صاحب آنها شویم."
متولد اردیبهشت
(برج ثور)
طفل شیر خوار طبیعت
صبور
یکدنده
وفادار
سنگ خوش یمن : زمرد
رنگ محبوب : بنفش روشن
گل شانس : زنبق
فلز وجود : مس
عنصر وجود : خاک
سیاره : زهره
شعار : « همه چیز مال ِ من است »
سمبل : گاو نر
در قلب زن متولد برج ثور همیشه مکانی برای پذیرا شدن درماندگان وجود دارد، مکانی که در آن عشق و محبت به حد وفور یافت می شود، مکانی که هر توفان زده ای می تواند به آن پناه ببرد. زن متولد اردیبهشت روح واقعا بزرگی دارد.
*****************************
متولد دی
( برج جدی)
با هدف تجربه کردن
اهل عمل
جاه طلب
کار آمد
سنگ خوش یمن : نار سنگ
رنگ محبوب : سفید
گل شانس : میخک سفید
فلز وجود : سرب
عنصر وجود : خاک
سیاره : زحل
شعار : « من استفاده میکنم »
سمبل : بز
خدای من ! او کسی است که می داند کجا میرود. مستقیم رو به جلو!