توی نت بودم که دیدم چراغ بوان روشنه و نوشته آی ام ان اس ام اس. یکدفعه صدای موبایلم در اومد. گوشی رو که برداشتم دیدم یکی داره " هلو هلو ... دیپ دیپ" میکنه! گیج شدم اول فکر کردم بوانه. دقت کردم دیدم میگه " سندیپ ... سندیپ"!
سندیپ شارما بود. برای قرارداد جدیدی که با اصفهان بستهاند اومده بود ایران. یه شرکت هم توی تهران زدند، یه قرارداد هم توی عسلویه دارند . گفت: پروژهی اصفهان خیلی خوبه و از منم خواست تا باهاشون همکاری کنم. حالا تا ببینیم...
روبروی "مومبی نایتس" همونجا که دو سال پیش دیده بودمش، ملاقاتش کردم. چقدر دوست داشتم تاریخ اون بار اول رو بدونم ( آخه توی این تاریخ یه کچل به زور سوار ماشین من شد و یه وب کم گذاشت توی ماشینم. تازه پیاده هم نمیشد ....بوق ق ق ق ق).
رفتیم تاج محل. نه اون که توی هنده. این که توی ملاصدراست! راستش اون پیشنهاد داد . من حتی بلد نبودم کجاست. با اینکه خیلی از جلوش رد شده بودم! خلاصه هی لفت ، رایت کرد تا رسیدیم. منو رو آوردند. اون مثل دفعه قبل "دال " سفارش داد. یه چیزی مثل سوپ یا آش غلیظ خیلی هات( همون آش شله قلمکار خودمون!). پرسیدم برای من چی پیشنهاد میکنید ؟ گفت : من که تا به حال گوشت نخوردم. ولی "کشمیری کباب" به نظرم خوبه. من هم همونو گفتم. بعد که غذا رو آوردند دیدم همون جوجه کباب خودمونه!
ازش پرسیدم یادشه بار اول کی همدیگه رو ملاقات کردیم؟ با کمال تعجب دیدم یه برگه رو از توی کیفش آورد بیرون و بهم نشون داد. صورتحساب دفعهی قبل بود که من پشتش چند خط یادگاری نوشته بودم. 5 خرداد سال 82....
موقع برگشتن اونقدر گیج بازی در آوردم که گفت: اگه اجازه بدی من یه ماشین بگیرم و خودم برم! گفتم : امکان نداره. بعد هم خوابمو براش تعریف کردم. آخه دیشب خواب دیدم که یه افسر پلیس جریمهام کرد. حواسم گرم صحبت بود. اصلا یادم نبود که از مدرس به سمت هفت تیر طرح ترافیکه. با صدای سوت پلیس به خودم اومدم و برگ جریمهی 13 هزارتومنی رو تحویل گرفتم! خدایی این همه خواب خوب خوب می بینیم یکیش تعبیر نمیشه، آخه این انصافه؟!!!
حالم را نمیفهمم. پایم را گذاشتهام روی پدال گاز. میرسم به اولین عابر بانک... اه...... این کارت لعنتی! چرا حالا باید خراب شود؟
مستاصل میمانم. نمیدانم هیچکس نیست یا من هیچکس را به یاد نمیآورم که در این جمعه شب که یکی شدنش با عید قوز بالا قوز شده، بشود رویش حساب کرد؟!
محمود در دسترس نیست. میترا گوشی را برنمیدارد. افشین گوشی را گذاشته روی فاکس.
علیرضا؟ یه قطره اشک روی گونهم سر میخورد......
خونه بود. چهارپایه را گذاشته بود که توی لولهای که از سقف پارکینگ میگذرد، اسید بریزد... چهارپایه لغزید. اول علیرضا افتاد بعد هم ظرف اسید....
نامردها یکیتون گوشی رو بردارید. خواهش میکنم......................
دانشجوهای این ترمم خیلی خوبند. به اندازهی کافی بزرگ شدند که بتونی باهاشون راحت باشی. خیلی هم دوستم دارند.توی آزمایشگاه این پسرا یه کم تخس بازی در میارن که البته منم با توجه به حال و هوای این روزام سعی میکنم باهاشون همراه بشم! توی اون اتاقک شیشه ای نشسته بودم زیر چشمی نگاشون میکردم که دیدم یکیشون شیر بورت رو باز کرده که بشوره، آب به جای اینکه مستقیم بیاد با زاویهی 45 درجه میاومد بیرون. پدرسوخته ها غش غش میخندیدند ، یکیشون زیر لب میگفت:انگار اینم اصغر آقا کج بریده!
بچه های اون یکی دانشگاه هم خیلی خویند. از کلاس 30 نفره، فقط 3 تاشون پسرن. البته یکی دو سالی هست که نسبت جمعیت پسرا به دخترا توی کلاس یه چیزی در همین حده! ( فکر کنم پسرا عاقل تر شدند و فهمیدند هر چه زودتر باید برن دنبال یه کار و کسب درست!). امروز تا درس تموم شد یکی از دخترا اومد جلو و گفت: شما چقدر ماهین؟! به خدا از ته قلبم میگم! یکی دیگه شون هم یه کتاب برام آورد. معلومه که از اینکه با من میتونند اینطوری ارتباط برقرار کنند خوشحالم. اما ... یه چیزی فکر منو از صبح تا حالا خیلی مشغول کرده. اینکه، چرا اون که باید صداقت من بهش ثابت میشد، نشد؟ کوتاهی از من بود یا تقدیر؟
این سریال "او یک فرشته بود" همهی حرفا و حدیثاش یه طرف، این جملهی اون دختره فرشته هم یه طرف. "به رعنا خانوم بگید تقصیر هیچکس نبود، نه من، نه شما، نه اون! "
خیلی وقته دیگه توی هیچ رابطهای دنبال مقصر نمیگردم. نمیدونم خوبه یا بد؟! شاید باعث انفعال آدم بشه. اما یه آرامشی هم کنارش هست. اینکه تلاشتو بکنی اما نتیجه رو بسپاری به یه نیروی مافوق. اسمش هر چی میخواد باشه. تقدیر، قسمت، الله، خدا یا به قول هندوها bhagwan ! این اسم خدای هندوهاست. (چقدر شبیهه به bhuwan . نهم آبان تولدش بود. اومده دهلی... همین! )
مسئول آموزش اومد سر کلاس تا جلسهی امروز ظهر رو یاد آوری کنه. کلاس رو زودتر از معمول تعطیل کردم و رفتم دفتر گروه. موضوع جلسه، درخواست خرید دستگاهی بود که قیمتش حدود 400 میلیون تومنه. من، مدیر گروه و دو نفر دیگه بودیم که باید ریاست دانشکده رو متقاعد میکردیم که داشتن این دستگاه برای دانشجویان کارشناسی ارشد لازمه. من از اونجایی که پروژه زمان تحصیل خودم یه جوری به این دستگاه مرتبط میشد، موافق خرید بودم و نظراتمو گفتم. دکتر "ن" داشت دلایل مخالفتشو میگفت. دکتر "ط" که صندلی بغل من نشسته بود، سرشو آورد پایین و آروم یه چیزی گفت. متوجه نشدم چی میگه.
گوشمو بردم نزدیکتر و گفتم: ببخشید چی گفتین؟
آروم تکرار کرد: هیچی، گفتم چقدر پاهای شما کوچولوئه! الان توجه کردم!!!
شده دلت تنگ کسی بشه که فقط دو، سه تا چهار راه اونورتر از تو زندگی میکنه؟ شده دلت لک بزنه برای شنیدن صداش؟ شده وقتی گوشی رو برمیداری تردید بیاد سراغت که نکنه ....! شده لبات وقت سلام کردن بلرزن؟ شده اشکات وقت حرف زدن سرازیر بشن؟ شده وقتی داری حرفاشو گوش میدی، توی همین وقفهی کوتاه، خدا رو صد بار شکر کنی که میتونی صداشو دوباره بشنوی؟ شده نیم ساعت حرف بزنی و نگی توی این مدت چقدر دلت تنگ شده بود؟ ..... شده وقتی گوشی رو قطع میکنی اشکات سرازیر بشن و تو ندونی این اشکا از سر ِ شوقه یا بخاطر حرفایی که نشد بگی؟! تا حالا شده؟!
مشاور
(تاثیر پذیر، برون گرا، آرمان گرا، متفکر)
تو یک تیپ "مشاور" هستی. بعضی ها فکر می کنند که تو قوی ترین و با نفوذترین شخصیت، در بین مردم هستی. البته این گروه اشتباه می کنند. واقعیت این است که تو نمی خواهی دیدگاهها و اعتقادات شخصی خود را به دیگران تحمیل کنی. با این حال تو برون گرا و باهوشی و دوست داری خودت را درگیر مسائل دیگران کنی. بنابر این با دانشی که داری، به بقیه کمک می کنی. تو دقیقاً مصداق این اصطلاح هستی که می گویند "معلّمها در عین حال دانش آموز هم هستند" و به همان اندازه که دوست داری یاد بدهی، دوست داری که یاد هم بگیری و این موضوع تو را راضی می کند. تو تنها و بیکس نخواهی مرد، امّا هرچه بیشتر به پایان عمرت نزدیک می شوی، بیشتر در خودت فرو می روی و به این فکر می کنی که آیا زندگیت کلّاً معنی و هدفی داشته؟ این حالت ممکن است ده ها سال طول بکشد. ضمناً تو به احتمال زیاد بعد از همسرت خواهی مرد. |
دیروز سر قبر ننه جون بهش گفتم:" ننه جون! این عباست مال ِ خودت. نخواستیم!"
خدا از سر تقصیرات ما بگذره. بعضی وقتا فکر میکنم این ما بودیم که باعث مرگش شدیم و گرنه این خانواده حالا حالاها برو نبودند! تازه ما نوه های سوگلیش بودیم که هر وقت نوبت خونهی ما میشد، با دست و رقص به استقبالش میرفتیم. از بچههای عمو علی و حسین اصلا دل خوشی نداشت. وقتی میآوردنش خونهی ما، با پز میگفت: ببین چه جوری خوشحالی میکنند؟ عمو هم اخماشو میکرد توی هم و میگفت: اولشه!
شمارهی خونهی مامانو گرفتم. دو تا زنگ که خورد، محمود گوشی رو از بالا برداشت و ننه جون از طبقهی پایین.
ننه جون با صدای بلند گفت : الو؟ بفرمایید. ( گوشاش سنگین نبود البته به جز مواقعی که خودش صلاح میدونست سنگین بشه! ولی عادتش بود که داد بزنه. اصلا تن صداش بلند بود.)
محمود که از بالا گوشی رو برداشته بود، پدر سوخته بازیش گل کرد، گفت: سلام حاج خانوم. ببخشید برای یه امر خیر مزاحمتون شدم!
- این دختره رو که پسر دائیش میخواد. شما کی باشین؟
- من، همون سربازی هستم که امروز شما رو رسوندم خونه. از وقتی که اومدید کلانتری و گفتید منزل پسرتون رو گم کردید تا حالا توی فکر شمام! با خودم میگم آخه شما نیاز به کسی دارید که مدام مراقبتون باشه! اینجور که میگفتید پسراتون قدرتونو نمیدونند!
- پسره این حرفا چیه میزنی؟ من اگه میخواستم همون چهل سال پیش شوهر میکردم.
- ببین حاج خانوم، حالا شما اجازه بدید من بیام منزلتون.....
- آخ آخ آخ پسره ه ه .......خجالت بکش...
من که پشت گوشی مرده بودم از خنده.....
ادامه دارد