پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
شهریار کوچولو گفت: کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: بعید نیست.... تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت...
شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد.
شهریار کوچولو گفت: قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.....
روباه گفت: انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی.
برنده ی لوتوی آفریقای جنوبی شدن هم بد نیستا، نه؟ به شرطی که سر کاری نباشه. برای شما هم ایمیل اومده یا فقط من این برنده ی خوش شانس بودم؟ مبلغش هم قابل توجهه. یک میلیون و خوردهی دلار آمریکا! من که هنوز جدی نگرفتمش. شماره بلیط رو هم داده! یعنی میشه؟!!
آنشب
شبی شد
برتر از هزار شب
فرشته ها و ملائک
یکی یکی
آمدند
دورمان
حلقه زدند
تو
همین جا بودی
روبروی من!
تنگ در آغوشم گرفتی
مرا
بوئیدی
بوسیدی.......
با لبهات
مست شدم...
چشمان من
تو
ملائک
حتی خدا!
غرق نور بود
گفتی:
یعنی
تکرار میشود دیگر؟!
شب قدری شد آن شب!
برتر
از
هزاران شب...
اما
تکرار شد
هر لحظهاش
هزار بار!
من
نگاهت را
بارها
با خود
مرور کردم!
لبهات را
هزار بار
مزمزه کردم
هنوز هم
انگشتهات
هر شب
در پیچ و تاب موهایم
گیر می کنند!
من
ثانیه های آن شب را
ثانیه ای هزار بار
مرور می کنم!
باورت میشود؟
هزار بار.....
از در که وارد میشی، معلومه که خونه روح زندگی توش نیست. اف اف شون کار نمیکنه. دو تا لگد محکم که بزنی، حتی اگه پشت در هم افتاده باشه، راحت باز میشه! دیوارای نمدار، کاشیای نصفه نیمه، دستگیره های شکسته، قبضهای پرداخت نشده برق و تلفن ......
اما هنوزم که ازش بپرسی میگه شوهرم آدم خوبیه! فقط ناراحتی روانی پیدا کرده. میگه شبا دیروقت میاد خونه. اما هر چی فکر میکنه یادش نمیاد که کی و سر چی بود که قهر کرد. چه بهونه ای پیدا کرد که بعد از اون با دخترش هم حرف نمیزنه! سر چی بود که مثل دیوونه ها زد کامپیوتر و اسکنر و گلدونا را داغون کرد. خیلی چیزا رو یادش نمیاد! یه حرف قشنگ، یه نگاه توام با محبت، یه شاخه گل، یه بوسه از سر عشق. نه ! حتی تاریخ همبستریشون رو هم به یاد نمیاره!
میگه شبا که از راه میاد، یه پرس غذا دستشه. غذاشو که خورد، ولو میشه جلوی تلویزیون. این چند وقته شلوارش رو هم میذاره زیر سرش! البته جز وقتایی که جیباشو خالی خالی کرده باشه!
میگه شوهرش داره میره دبی. یه فکرایی توی کله شه. اما زن ِ بیچاره هنوز نمیدونه باید از رفتنش خوشحال باشه یا ناراحت؟!
قورت دادن بعضی مسائل مثل ماهها ترا ندیدن عادت من است. این تحمل را عملی به توانایی من در پذیرفتن مسائل ندان. آنچه را که پذیرفتم زندگی توست، آنچه را که آرزو میکنم خوشبختی توست... من با تعقل کاری ندارم. من دیوانهام. ژاله تو
من باختم...
من یک بازندهام!
بازندهی بازی ای که هرگز شروع نشد!
***
آقای زهری شعر نقشهای قالی من را با صدای گرمشان در رادیو صدای ایران ـ تورنتو خوانده اند که لطف کردند و فایل صوتی آن را هم به یادگار برای من فرستادند. یادگاری ارزشمندی ست برایم. هر کار کردم نشد لینکشو بگذارم. دوست داشتید از اینجا گوش کنید:
http://hezardastan.org/Mahtab/Mahtab.mp3