زندگی "مشت ترک"

جای زخمها را که روی دست و صورتش می بینم، دلداریش می دهم که : " کار درستی کردی رفتی پیش پدرش. به درک که گذاشت و رفت! "  اما  نگاهش هنوز دو دو می کند. از چیزی می ترسد انگار. شاید از آینده مبهم! زیر لب می گوید: می بینی؟ به همین راحتی حاصل چندین سال زندگی مشترک را گذاشت توی چمدان و راهی شد.

جای مشت ها و بریدگی روی صورتش برایم تعبیر جدیدیست از زندگی "مشت ترک"!

 

                                                          

سخت ترین معادلات برایم

اثبات خودم بود به تو!

تو با یه دسته گل اومده بودی. از پله ها نگام کردی که دنبالت بیام. اولش بغض کردم آخه دلم ازت گرفته بود اما یه بار دیگه که  با نگات گفتی بیا، همه چی یادم رفت. دنبالت اومدم ولی نرسیده بهت گمت کردم!

صبح روبروی آینه یادم افتاد که خوابتو دیدم. چیزی شبیه لبخند روی لبام اومد. اما فقط شبیه لبخند بود. ته ش غم داشت. توی آینه به چشام زل زدم و زیر لب گفتم: آخه نامرد!  هنوزم لازم بود خودمو اثبات کنم؟ اونم به کی؟ به تو؟!!!

با قهرمانان

فکر نمی کردم به این زودی بیام بنویسم.  اما کلاس امروز چنان متفاوت بود که نتونستم طاقت بیارم.  برنامه ی کلاسیم تغییر کرده بود و من تا امروز سر این کلاس نرفته بودم. فقط  می دونستم کلاس بچه های تربیت بدنیه، البته بخش آقایون!

از آموزش شماره کلاس رو پرسیدم. دیدم کلاس روبروی دفتره. تا 5 دقیقه بعد از شروع کلاس که ندیدم کسی بره تو. اومدم بیرون دیدم یکی از آقایون دم در ایستاده. پرسیدم کلاستون اینجاست. گفت: آره بابا......اصلا نمی دونیم استاد کیه؟ بچه ها کجان؟...... گفتم: استاد که منم، بچه ها رو نمی دونم! خیلی خجالت کشید و کلی معذرت خواهی کرد.  گفتم: هر وقت بچه ها اومدند منو از توی دفتر صدا کن. چند دقیقه بعد باز اومدم بیرون. یکی دیگه از پسرها ( که بعد فهمیدم پسر آقای برزگر همون کشتی گیر معروفه ) اومد جلو و سلام کرد و با اشاره به همون پسر قبلی گفت: شما ببخشید استاد. فرهنگ استادشناسیشون ضعیفه!

وقتی رفتم سر کلاس، بچه ها یکی یکی می اومدند. همینطور که حرف می زدم  از خودم پرسیدم چقدر قیافه های اینا آشناست؟  یکی دیگه از بچه ها در زد و اومد تو. این یکیو دیگه شناختم. اون آقایی که توی برنامه ی دایره طلایی کارشناسی می کنه. سلام که کرد، دستمو به نشونه ی تعظیم روی سینه م گذاشتم و سلام کردم. تازه فهمیدم این کلاس سهمیه ی قهزماناست! همه ی دانشجوهایی که اونجا بودند صاحب نام و دارای مدالهای جهانی بودند. همراه با حضور، غیاب کردن رشته ی ورزشی و مدالهاشونو هم می پرسیدم.  بهبود عباسی –  کاراته. حسن شاه علی زاده –  ژیمناستیک. مهران قنبردوست- جوانان کاراته. میلاد برزگر- کشتی. حبیب رازمندان –  کشتی آزاد. علی اصغر علی زاده - کشتی فرنگی. سید جلال محمدی آشتیانی-  بوکس.  فرهنگ ساعی- بدمینتون. مهدی سادات الحسینی- فوتبال. محمدرضا توکلی – تنیس. سید سعید خضری- دو و میدانی جانبازان و معلولین. امیر رضا لطف پور- واتر پلو. سید رسول موسوی- فوتبال. علی میرزا آقا بیک – بسکتبال. سید فخرالدین میر افضل- جودو. مهدی بهکار- کشتی و ........

تا حالا کلاسی به این متفاوتی نداشتم. خیلی برام جالب بود. باهاشون قرار گذاشتم، یه بار مدالهاشونو بیارند یه عکس دسته جمعی بندازیم. این اولین باری بود که پیشنهاد عکس انداختن با دانشجوها رو من دادم!

 بچه های پر شور و  شیطونی هستند.  بین حرفام طبق عادت می گفتم: بچه ها........ بعد یه نگاهی کردم دیدم بعضیاشون ده بیست سالی از من بزرگترند. ازشون معذرت خواهی کردم و گفتم هر چند بعضی از شما سروران بزرگتر از من هستید، اما من هم اونقدرها که فکر می کنید کم سن و سال نیستم!  زیر زیرکی می پرسیدند: مگه چند سالتونه؟ چند تاشون هم به شوخی  انگشتاشونو می زدند به صندلیاشون و می گفتند: خیلی خوب موندین! یکیشون پرسید: ورزشکارید استاد؟ گفتم: نه. ولی ورزشکاران را دوست دارم!

بعد از کلاس خیلیاشون اومدند پیشم و خودشونو بیشتر معرفی کردند. بین اون قد و هیکلها گم شده بودم!  یکی کارت باشگاه شو داد. یکی که مسئول تدارکات المپیک بود کارت هتل المپیک رو داد. اون آخری هم سر مربی تیم جوانان ایران بود که  یه سی دی داد بهم و گفت: استاد، این سی دی آموزشی کارای خودمه. پرسیدم رشته ات چیه؟ گفت: کاراته. ازش تشکر کردم. موقع خداحافظی گفت: یه وقت بد خواه، مد خواه داشتین خبرمون کنین!

همه چیز با بودنت روبراه می شود

همه چیز

فقط

تو بمان

ای عشق!

 

امروز را یادم می ماند. روزی که دو تلفن آنقدر به وجدم آورد که همه ی وضعیت خراب روحیم را درست کرد. امروز علاج این سندروم اختلال روحی – کاری را پیدا کردم. علاجش فقط عشقست، عشق...

برای من دستیابی به عشق آسمانی هم از همین انواع زمینی اش میسر می شود. همین  رفاقت ها، همین یکر نگی ها، همین دوست داشتن ها و دوست داشته شدنها.

قرار بود یک دوست برای عید دعوتنامه ای بفرستد تا عید را بروم  پیشش.  امروز برایم زنگ زد و گفت: متاسفانه جور نشده.

 اما من از جور نشدنش احساس بدی پیدا نکردم. همین که برایم گفت چند بار رفته تا شهرداری و سفارت و ... که هر طور شده  برایم دعوتنامه بفرستد، برایم کافی بود. همین که گفت: "شما هم دست از ما بکشید، ما از شما دست بر نمی داریم"، بس بود.

راستش وقتی کپی پاسپورت را برایش می فرستادم، سریع نقشه ی اروپا را جستجو  کردم تا ببینم از روتردام تا برلین چقدر راهست؟ تا برلین؟  نه! تا خانه ی هدایت...

 

ساعت یکربع به شش بعد از ظهر

اولش نمی دانستم با چه شروع کنم اما آنقدر زلالست این مرد که با او حرف کم نمی آوری. حتی وسطهاش مجبور شدم  بگویم: شما حرف بزنید صدایتان را بشنوم! گفت: هر وقت آمدی یا من می آیم دیدنت یا تو بیا، یا هر دوش! من هم گفتم: هر دوش...

آنقدر صمیمانه از دخترهاش و  بقیه تعریف می کند که انگار سالهاست همه ی آنها را می شناسی و چقدر صدایش جوانتر از آنست که در روز عشق شنیدید. البته به قول خودش، خودش هم جوانست. معلومست. با عشق که آدم پیر نمی شود، می شود؟

 

بیا برگردیم به عصر حجر
بیا پایاپای معامله کنیم
مثلاً من سیب شکار ‌کنم
تو سرم را توی دامنت بگیر
من اسب رام ‌کنم
تو روی دیوار تنم نقاشی بکش
با انگشت
طلوع خورشید را به من نشان بده
غروب
خودم در تنت غرق می‌شوم

 

پ.ن: شب جمعه با اکیپ بچه های انجمن نجوم میرم قصر بهرام. فکرشو بکنید شب تا صبح توی کویر بایستی ستاره ها رو رصد کنی. اگه از سرمای کویر جون سالم به در بردم میام براتون می نویسم.

سندروم اختلال روحی ـ کاری!

اول ترم همیشه همراهه با دربه داغونی اوضاع کاری و البته روحی من. برنامه ی کاریم اونقدر به هم ریخته است که با گذشت چند هفته از ترم هنوز ساعت کاریم دقیقا مشخص نیست. تا این لحظه فقط می دونم از اول هفته تا آخرش تهرون و اطراف اونو باید دور بزنم.  شنبه ها دو ساعت  وسط شهرم! یکشنبه ها ساعت 7:30  با خمیازه های بچه ها درس رو شروع می کنم و با تمام شدن آن در ساعت 10:30 ، باید برم توی دفترم و بشینم غلط گیری این کتاب جدیدو بکنم تا.... ساعت 2:40 که کلاس بعدیه... سه شنبه ها هم  دوباره میرم غرب، چهارشنبه ها هم که اوت یعنی خارج از تهرون... ( دلمون خوشه زندگی می کنیما! )

 

علاوه بر این برنامه ی قاراشمیش، اوضاع روحی خودم هم خیلی به هم ریخته. دیروز رفتم با بچه ها صحبت کردم که این ترم رو نرم اون دانشگاه خارج از تهرون. اما دانشجوها قبول نکردند کسی دیگه به جام بره و در عوض قول دادند تا می تونند این ترم انرزی مثبت بدهند بهم. یکیشون قرار شد بیاد کارهای خونه رو هم بکنه!

 

کلاس که تموم شد یکی از بچه ها دنبالم تا  اتاقم اومد و بعد زد زیر گریه. شروع کرد تعریف کردن که با چه آدم عوضی ای  مجبوره زندگی کنه ( جمله ی خودشه). عینکشو هم از صورتش برداشت و چشماشو نشون داد که کم بیناست. بعد هم ازم خواست راهنمائیش کنم که چه جوری درس بخونه که با وجود یه بچه ی کوچیک 8 ماهه بتونه ارشد قبول بشه و استقلال مالی برای طلاق رو داشته باشه! آنقدر خسته بودم که بهش نگفتم استقلال مالی شرط لازمه  نه شرط کافی!

اون یکی شاگردم هم اومد پیشم. همون که گفتم صرع داره. اسمشو بهم نگفته بود. یا شاید هم گفته بود، من یادم نمونده بود. ازش پرسیدم نمره ت چند شد؟ گفت: 11، ولی نمره چیه استاد...... من عاشق خودتونم!......

چقدر آمار طلاق بین دانشجوهامون زیاده... یکیشون می گفت: بچه ها فقط توی ازدواج به یه فاکتور توجه دارند: ارضای غریزه ی جنسی. و  بعد از چند ماه،  تازه می فهمند که توی هیچ چیز با هم اشتراکی ندارند حتی همین غریزه ی جنسی!

ذهنم خیلی به هم ریخته است...... اگه می بینید خیلی بی ربط می نویسم برای همینه...   روحم خسته است. دچار سندروم اختلال روحی - کاری شده. بدم نمیاد یه رابرت ردفورد پیدا بشه با یه هلیکوپتر اختصاصی، توی یه جزیره ی اختصاصی تر، بهم یه   proposal بده! هی ی ی پر رو ...... indecent شو نگفتم که.....

کار بزرگی خواهد بود...

در ارتباط با مقاله ی ف.م. سخن که در خبرنامه ی  گویا  منتشر شده بود اسد عزیر مطلبی نوشته که وقتی آن را خواندم یاد دو خاطره افتادم. اولیش مربوط می شود به مناظره ی تلویزیونی که چندی پیش صادق زیبا کلام داشت. کلی بحث بود و تئوری و حرفهای گنده گنده .... و در پایان در جواب این سوال مجری که : " چرا روشنفکران دینی نتوانسته اند جایگاهی در بین مردم داشته باشند؟" پاسخ داد: " برای اینکه اصولا  روشنفکران دنبال چنین چیزی نیستند!  معلوم است که عامه ی مردم باید دنبال پیدا کردن لقمه ی نانشان باشند!"

 

خاطره ی دیگر مربوط می شود به علی کوچولو! یادتان که نرفته است؟

سه، چهار ساله بود که مادرم او را با خودش برده بود به یکی از مجالس روضه. عده ی زیادی از خانمهای محل جمع شده بودند و آخوندی برایشان می خواند و آنها گریه می کردند. علی وقتی می بیند که آخوند هی صدایش را بلندتر می کند و خانمها هم هی اشکشان بیش از پیش در می آید و بیشتر شیون و زاری می کنند، عصبانی می شود. با همان قد و بالای نیم وجبی اش، وقتی عصبی می شود بد جور قیافه ی مردانه به خود می گیرد. رگ گردنش  باد می کند و صورتش سرخ می شود. آن لحظه ببینیش فکر می کنی الان است که سکته کند.  از جا بلند می شود و در حالی که دستهاش را از عصبانیت تکان  می داده، رو به آخوند داد می زند: "  بسه دیگه..... بس کن...... مگه نمی بینی هر چی می خونی اینا چقدر گریه می کنند. چرا اینقدر اذیتشون می کنی؟ آخه مگه مرض داری؟ ........ "

 

پ.ن: کار بزرگی خواهد بود، اگر بتوانیم، دو گام به پس بگذاریم و افکار نو را به زبان "پیشامدرن" بیان کنیم. ( نقل از مقاله ی ف. م. سخن)

استخدام برای مشارکت در یک امر خیر

چند وقتی میشه که اعصابم از دست یکی به هم ریخته. هی کوتاه میام. هی خودمو دلداری میدم که بدتر از اینم هست. هی خودمو گول می زنم. اما درست نمیشه ...... خوابم زیاد شده. وقتی به هم می ریزم همش سعی می کنم بخوابم. اینجور مواقع تیروئیدم هم میاد کمکم! دیشب که سریال "به سوی آسمان" رو دیدم یه فکری به سرم زد. یه تصادف شاید بتونه راه گشا باشه. هان؟ توی این سریالهای تلویزیونی هر چی آدم نامرد و گناهکاره وقتی فراموشی می گیره یا مثل اون یکی سریال میره توی کما ( اسمش چی بود؟) سر به راه میشه. منم دارم به این قضیه فکر می کنم که ممکنه؟......... کسی رو سراغ ندارین استخدام کنم برای یه تصادف ساختگی؟ تبعاتش در حد فراموشی باشه. بیشترشو عذاب وجدان می گیرم! تازه ممکنه از پس هزینه اش هم نتونم بر بیام! خلاصه اگه حاضر به همکاری شدید رزومه ی خودتون رو برام بفرستید تا انتخاب کنم. راستی چون برای یه امر خیره باید تخفیف بدید! آخه می خوام یکی رو به راه راست هدایت کنم. حیفه توی صوابش شریک نشید!( علامت این دیوه چه شکلیه؟!)
این لینک رو هم ببینید. یه دوست برام فرستاده که نوشته شاهکار عکاسیه. دیر باز میشه اما ارزش دیدنشو داره.

پاریس در شب


ولنتاین

-  What do you hate most?


- Ownership. Being owned!


 



کاش یکی پیدا میشد واسه ولنتاین این آهنگو برای من پیدا کنه:
Szerelem, Szerelem
Artist: Muzsikas