یک شب یلدای یک نفره!

می‌دونم که این نشونه‌ی خوبی نیست ولی دلم نمی‌خواد هیچ جا برم. امشب تنهام. از تنهاییم هم بدم نمیاد و  توی خلوت خودم حالی دارم با حافظ!


طالع اگر مدد* دهد دامنش آورم به کف

گر بکشم زهی طرب، ور بکشد زهی شرف

 

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد

وه که درین خیال کج عمر عزیز شد تلف

 

*به یک عدد مددِ طالع نو یا دست دوم فوری نیازمندیم. تا خونه خالیه و سرو کله‌ی کسی پیدا نشده!!!

شعر، کلام قلبی یا قالبی ؟

وارد وبلاگ حضور خلوت انس شدم. "وقتی نیستی"  آقای عباس معروفی را که می‌خواندم، بی اختیار یک قطره اشک روی گونه‌ام  سر خورد. چقدر به دلم نشست:

 

عاشقت باشم می‌میرم

یا عاشقت نباشم؟

نمی‌دانم کجا می‌بری مرا

همراهت می‌آیم

تا آخر راه

و هیچ نمی‌پرسم از تو

هرگز

عاشقم باشی می‌میرم

یا عاشقم نباشی؟

 

می‌دانم که وارد شدن در این بحث، اصولا در حیطه‌ی تخصصی من نمی‌تواند باشد. این را فقط بگذارید به حساب یک اظهار نظر شخصی و نه تخصصی. 

حتما برای خیلی از شما هم اتفاق افتاده، که همینطور که مشغول کاری هستید، کلمات سراغ ذهنتان بیایند و دست آخر هم ببینید که "عجب! چه دلنشین کنار هم ردیف شده‌اند".  نمی‌دانم این دل نوشته‌ها را می‌شود تحت عنوان "شعر"  قرار داد یا خیر؟!

 

در بخش نظر‌خواهی مربوط به این پست آقای معروفی، آمده بود:

 

سلام ... نمی دانم این نوشته را تحت عنوان شعر گذاشته اید در این جا یا خیر ... اما اگر که آری که دو کلامی حرف دارم : متاسفانه تکرار مکررات هم از لحاظ فرم هم از لحاظ کلمات دارد ... ساده ای که با عرض معذرت به ابتذال می کشد ... کلماتی مثل :عاشق/کجا/آخر راه /تهی/ و ... با همان کاربری های آرکاییک و خاک گرفته از جانب شما جای تعجب دارد ... این ها را درش در بهترین کاربری ها بستند و 4 میخ هم بر آن کوبیدند .... باز جای عجب دارد که احساس که کاملن عمق نگرفته دست به قلم می شوید دوستان در شعر ... در هر حال یا این است یا آن که هنوز تا بادیه ی رساندن حس با این ابزار در این شعر راه خیلی زیادی دارید .... مایه ی تاسف است که همه هر تراوش احساس را می خواهند 2 روزه شعر کنند .... خدا بخیر کند برای شعر ... موفق باشید ...
شهرام بشرا

 

چند نکته هست که فکرم را به خود مشغول کرده:

تعریف شعر نو چیست؟ لزوم پدید آمدن آن چرا احساس شد؟ قرار دادن قالب برای شعر نو، کاری درست است؟ و اگر بخواهیم قالبی برای آن تعریف کنیم، ویژگیهای خاص آن چه باید باشد تا بتواند شعر نو را از قالبهای تعریف شده‌ی قدیم  تفکیک کند؟ و اصولا محتوای شعر نو چگونه باید باشد؟

 

خوب اگر قرار بود شاعر در چهارچوب وزن و قافیه و  عروض و سبک و امثال آن قرار بگیرد، پس چرا "شعر نو"؟! من شخصا احساس می‌کنم، شعری که برایش قالب تعریف کنند، قلب شاعر را به زنجیر می‌کشد و نمی‌گذارد که کلمات آزادنه، از عمق قلب و جانش به روی کاغذ بیایند.

از آنطرف هم اگر هیچ مرز و محدوده‌ای برای شعر نو قرار ندهی، این می‌شود که هر کسی مثل من می‌آید و  دهها کلمه‌ی با ربط و بی‌ربط را پشت سر هم ردیف می‌کند و اسمش را می‌گذارد "شعر"!  کمی هم که چاشنی عشق و آغوش ( مثل پست قبلی خودم!) قاطیش کنی دیگر می‌شود:  اِند ش!

در باب این حکایت تکراری بودن واژه ها و تشبیه‌ها هم، ظریفی می‌گفت: ‌اولین کسی که روی معشوقش را به گل تشبیه کرد،‌ "نابغه" بوده‌است. دومین نفری که چنین تشبیهی را به کار برد، "مقلد" بوده است و  سومین نفر "ابله"! من هم معتقدم که شعر باید حرفی برای گفتن داشته باشد.  نمی‌توان به تکراری بودن واژه ها خرده گرفت اما تکراری بودن مفاهیم خیلی به دل نمی‌چسبد! دست کم نوع نگاه باید فرقی داشته باشد. نه؟

حالا که من و افرادی چون من نمی‌توانیم  یا نمی‌خواهیم قالب شعر را رعایت کنیم،  این فرهنگستان زبان فارسی بیاید و نامی برای این دست نوشته‌ها انتخاب کند، تا وجدان ما هم آسوده خاطر شود. مثلا:  "دل نوشته" ، "دکلمه حوضی" یا چه می‌دانم هر چه خودشان صلاح می‌دانند!

 

و کلام آخر، ضمن احترامی که برای نوشته‌های آقای معروفی قائلم و بی‌اغراق می گویم که بعضی از آنها واقعا تا عمق جانم نفوذ می‌کند ( مثل این یکی : می‌خواهم اندامت را به حافظه‌ی دستانم بسپارم ..) و ضمن یاد‌آوری این نکته به خودم که رشته تخصصی من اجازه‌ی دخالت در این حوزه را به من نمی‌دهد، از بند چهارم پاسخ آقای معروفی نوعی بی ارزش کردن کار شاعر برای وقت گذاشتن دو روزه تنها برای چند بیت شعر" را استنباط ‌کردم!  باور کنید بعضی از تک بیتها ارزش روزها تفکر و وقت گذاشتن را هم دارد. مثل این یکی :

" آیینه رویا آه از دلت، آه "!

 

پ. ن ۱: یکی بیاید و فکری به حال این پای ما که دارد از گلیمش درازتر می‌شود، بکند! 

پ. ن ۲: حالا خوبه حوزه تخصصی من نبود و نخواستم حرفی بزنم و گر نه چه پستی می‌شد؟!

    

 

 

 

 

و من

چقدر

بی‌ چاره‌ام ...

که از تو

به تو

پناه می‌آورم!

از تو

به تو

شِکوه می‌کنم!

 

و نیمه‌شب

از آغوشی که

نصیبم نمی‌شود

به آغوش خیال تو

غلت می‌زنم...

حواسم هست!

وارد پمپ بنزین که می‌شوی، مسئول پمپ سمت راست اشاره می‌کند که به این سمت بیا. فرمان را به سمتش کج می‌کنم. چند ثانیه بعد مسئول پمپ سمت چپی را می‌بینی که با دست می‌خواهد حالیت کند که به طرفش بروی. با سر اشاره می‌کنم که همینجا خوبست! 

_ پرش کنم؟

_ نه 30 تا بزن. (‌ وقتی چند تایش را معلوم کنی، دیگه نمی‌تونند سرت کلاه بگذارند! یه بار اینجوری کلاه گذاشته بودند سرم. حواسم هست!)

سر بر می‌گردانم تا ببینم چند لیتر باقی مانده؟ رقمها به سرعت می‌چرخند و  روی 25  لیتر که می‌رسد، مسئول پمپ سریع صفرش می‌کند! تازه معنی اصرارشان را می‌فهمم!

سوئیچ را می‌دهد و انعام هم می‌خواهد...

 

بازم علی

علی کوچولو در حالی‌که انگشتاشو دونه دونه باز می‌کرد، زیر لب با خودش می‌گفت: سه شنبه ..... چهارشنبه...... پنجشنبه....... جمعه....

بعد هم مقتدرانه دستاشو با ذوق بالای سرش برد و داد زد: چاهار روز ........ دسسِش درد نکنه آلوده!

رزمایش اقتدار و دشمن فرضی!

حتما قیافه‌ی ملت ما شبیه احمقهاست که هنوز هم می‌توانند باد توی گلویشان بیاندازند و بگویند: عزیزان ما برای پوشش خبری رزمایش اقتدار به جوار رحمت حق رفتند. خدایا این ماموریت الهی را از ایشان بپذیر!!!

چطور می‌شود از اقتدار سخن گفت وقتی هنوز قطعات فرسوده‌ی هواپیماهایمان اینچنین قربانی می‌گیرند؟

با دیدن عکسهای تک تکشان بغض گلویم را می‌فشارد. اشک روی پهنای صورتم می‌ریزد و با خود تکرار می‌کنم: رزمایش اقتدار ........ رزمایش اقتداری که دشمن فرضی‌اش چنین جوانان ما را جزغاله کرد!!!  اقتدارش را نمی‌دانم کجاست اما دشمن فرضیش،‌جهل ماست. حماقت ماست. سکوت ماست... با یک معاینه فنی ساده قبل از پرواز می‌شد  جلوی دشمن فرضی ایستاد!

 

پس از تحریر: وقتی با هواپیمای دارای نقص فنی دستور پرواز داده شود، پیدا کنید دشمن فرضی را!

1- یه حرف خصوصی با آقایون دارم. یه کمی گوشتونو بیارین جلو. خوب، اومدین؟ .... " آقا‌جون ترو خدا لقمه ‌ی اندازه دهنتون بردارید تا اینقدر نگران نباشین خدای نکرده، کسی به لقمه‌ی شما چشم داره!"  گرفتین چی میگم؟  یارو یه لا قبا هر جور بوده میره مخ خونواده‌ی دختر بیچاره رو میزنه تا راضیشون می‌کنه. حالا هنوز چند ماه نگذشته به بهانه‌های مختلف زنشو آزار میده. اسمشم میگذاره علاقه!  مردک ِ‌دیوونه ! راضیه خانمش ترم آخر تحصیلشو توی همون درقوز آباد بگذرونه، نکنه که وقتی اومد تهرون، پسرای دانشگاه تهرون رو ببینه و هوا ورش داره! نکنه که از دستش بده! نکنه که کسی به قد و بالاش نگاه بکنه!  نکنه فلان.......نکنه بهمان ........ نکنه کوفت........ نکنه مرض......!

خواستم اینو توی شماره‌ی دو بگم،‌اما دیدم همینجا بهتره. شنیدید که میگن " پشت هر مردِ موفقی یک زن خوب و صبور  وجود داره؟"  حالا اینم اضافه کنید که :" پشت هر زنِ موفقی، یک مردِ غر غرو وجود داره!"

(حالا این میون اگه چند تا استثنا پیدا کردید، نیاید و ایراد بگیرید که اعصاب محصاب ندارم امشب!)

 

2- توی دفتر اساتید، یه آبدارخونه هست که هر کی میره و برای خودش چای می‌ریزه. یه قسمتی از اون اتاق رو هم طبقه بندی کردند و  هر استادی یه باکس اونجا داره که کارهای مربوط به اون استاد، مثل تحقیقهایی که دانشجوها می‌ارند، یا نامه‌هایی که معمولا از شرکتهای داخلی و خارجی میاد و اینجور مدارک .. رو اونجا می‌گذارند تا هر وقت استاد چشمش به جمال این مدارک افتاد اونا رو برداره.  شنبه بعد از تموم شدن کلاسم یه سر رفتم توی اون اتاقک. دیدم توی باکس مربوط به من، یه پاکت بزرگه. اول فکر کردم حتما از طرف یکی از جاهایی که برای سمینار مقاله فرستاده بودم، جواب اومده. ولی دیدم هیچ چیزی روی پاکت نوشته نشده. با تعجب بازش کردم و دیدم توش یه نامه از طرف ریاست دانشگاهه!  

مونده بودم برم چی بگم به این مسئول آموزش. آخه حکم رو اینجوری ابلاغ می‌کنند؟  توی باکسی که معلوم نیست سال تا سال بهش سر بزنی یا نه؟! ... که یکدفعه فهمیدم قضیه از کجا آب می‌خوره. بعد از اون جلسه‌ایکه اعضای گروه با ریاست گروه و ریاست دانشگاه داشتیم و قضایایی که من شروع کننده‌اش بودم! ، این مسئول آموزش که بدجوری نقش جان نثاری ریاست گروه رو داره، با من و چند نفر دیگه رفتارش عوض شده بود. مثلا صبحا که می‌رفتم توی دفتر و به همه یه سلام عمومی می‌کردم، ایشون اصلا منو نمی‌دیدند! ..... حالا این نامه هم ادامه‌ی همون قضیه بود. حتما می‌خواستند از مدت نامه بگذره ( که گذشته بود)‌! چون می‌دونه من خیلی اهل چای نیستم و کم میرم توی اون اتاقک!

حالا بازم خیلی دیر نشد. حکمو برداشتم و اولین طرح ارائه شده رو هم امشب بررسی کردم.  مجری طرح نوشته کار بدیعیه و برای اولین بار داره انجام میشه. یه کم این ور و اونور گشتم و دیدم قبلا انجام شده! و به این ترتیب اولین طرح پژوهشی رو مجبورم رد کنم.  جالب اینه که صفحه اول اسم مجری رو ننوشتند، تا مثلا من بدون غرض نظر بدم! ولی صفحه‌ی دوم، آدرس و محل تحصیل و بقیه موارد مجری رو نوشتند!!! ( خوب منم فهمیدم مال کیه؟! ولی بازم مجبورم ردش کنم! خدا به خیر کناد!).

 

3-  یه طرحی هم اسد خان ( بیلی و من ) داده  با عنوان: " روش جدید تولید برق"!  که من به عنوان داور طرحهای پژوهشی تصویبش می‌کنم!  و از نظر من طرح بدیعیه. چون این برق رئیس جمهور با اون برق امام که داشتیم فرق وکوله!

علی کوچولو

هنوز شش ماهش تموم نشده بود که به دنیا اومد. فقط یک کیلو و دویست گرم بود. راحت توی کف یه دست جا می‌شد.  یه مدت توی دستگاه بود تا سیستم تنفسی‌اش کامل بشه. باباش توی گرفتن شناسنامه تعلل می‌کرد! اما خواهرم هر جور بود راضیش کرد بره براش شناسنامه صادر کنه.

وروجکی شده برای خودش. پر از انرژیه. یه لحظه یه جا آروم نمی‌گیره. خیلی وقت بود تصمیم داشتم در مورد کارهاش بنویسم اما جور نمی‌شد. راستش فکر می‌کردم نتونم اونطور که خودش ژست میگیره و حرف میزنه، مطلبو بگم و قشنگیش از بین بره. از این به بعد هر از گاهی از کاراش می نویسم. بچه ها میگن: اگه مهران مدیری علی رو کشف می‌کرد!!! چنان رقص برره ای میزنه که انگار اجدادش همه برره ای بودند!

 

دیروز معلمش مشقهای بچه ها رو می‌دیده، که می بینه علی مشقاشو کامل ننوشته. بهش میگه : امشب که رفتی باید جریمه بنویسی. 5 بار از همین درسی که نصفه نوشتی!

موقع بیرون اومدن از کلاس،  میره سراغ معلمش و دو تا لواشک میگذاره روی میزش. میگه: خانم نمیشه حالا خشکه حساب کنید؟!!