گفت : برای اینکه بهتر همدیگرو بشناسیم ،  یه عقد بکنیم . بعد ببینیم به درد هم میخوریم یا نه؟

گفتم : اگه به درد هم نخوردیم چی؟؟

گفت : هیچی دیگه ،  مگه این همه زن و شوهر که دارند با هم زندگی میکنند به درد هم میخورند؟!!

هر بازی قواعد ِ خودش را دارد. حالا گیریم که بازی ِ روزگار باشد ! وقتی ابتدایی ترین قواعدش را رعایت نکردی ، محکوم به شکست خواهی بود . دیر یا زود!

گیرم که دو دو تا همیشه اینجا چهار نشود. بالاخره یا سه می شود یا پنج !  خونه پرش را هم بخواهی می شود 6 و 7 !! احمقانه بود که فکر کردی اینجا آنقدر هرتی هرتی است که بشود 200 !!!

آخر تو چه فکری کردی؟؟ اصلا فکر هم کردی؟؟؟؟؟؟؟؟

 

ملای عزیز :

رد ِ پایت را دیدم . چه بی خبر ؟ خبرمان میکردی گاوی ، گوسفندی سر می بردیم و آمدنت را جشن می گرفتیم . راستش دلتنگم که نشد ببینمت. نشد حرفهایم را با تو بگویم. کلی حرف توی دلم تلمبار شده  بود، کاش وقتی آمدی اینجا بودم. می دانی چند سال است به خانه ما نیامدی؟ 7-26 سالی می شود. آن روزها دوازدهم هر ماه می آمدی. با یک شال سبز و یک عبای بلند ، با یک موتور سه چرخ !  

می آمدی ، از حسین و اصغر و عباس و زینب می گفتی . مادرم همسایه ها را خبر می کرد. نذریهایشان را جمع می کردند و به تو می دادند تا برایشان دعا کنی. دعا کنی تا بچه هایشان سالم بمانند. دعا کنی تا سر براه باشند. و تو  استکان ِ چای را بر می داشتی. زیر لب وردهایی می خواندی و آن وقت در استکان فوت میکردی! و بعد چای را تا نصفه هورت می کشیدی و ته مانده اش را میدادی دست ِ کسی که حاجتش از همه ضروری تر بود و بقیه باید تا ماه بعد منتظر می ماندند!. ...  نمیدانم چطور همه چیز به این خوبی در خاطرم مانده است. تو هم یادت می آید؟ یادت هست بار آخر که خواستی از خانه ما بروی موتورت روشن نمیشد؟ آن چند نفر را که هر چه زور داشتند به کار بردند تا موتور ِ تو روشن شود، یادت می آید؟ حسین و اصغر و عباس و زینب و بقیه بچه ها را می گویم؟؟  دلتنگشان شده  ام !هیچکدامشان دیگر توی محله ما نیستند....

نه تاب ِ دوری و نه تاب ِ دیدار !  میگذره........... ولی مثل سیخی که از کباب بگذره

جدی جدی باید یه فکری به حال ِ این اعصابم بکنم . یه جورایی نیاز به تعمیر داره.  میرم ببینم چه مرگشه ؟؟
در دست تعمیر !              
آهسته برانید

         

همینه دیگه ! وقتی با زر زر ِ تلفن ِ یه همکار از خواب بلند میشی و بعد ِ یه مشاجرۀ تلفنی با یه رئیس ِ زبون نفهم ِ هفت طبقه ، میخوای وضعت چی باشه ؟ هان ؟؟؟  در به در ه یه پاچه ای که بگیری . لعنتی! یکی هم خونه نیست تا بتونی دق‌ِ دلیتو سر ِ اون در بیاری . شانس چیز سوختۀ ما رو می بینی ؟

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

خوب ! حالا یه کم بهترم !  یه صبحانه ، یه دوش ( آب سرد بود ، حوله رو هم یادم رفته بود ببرم ! اوووووویییییی ...) ، یه قرص ِ ویتامین ، یه چت ِ بیزینسی  همۀ چیزایی بودند که باعث شدند اعصابم برگرده سر ِ جاش !

نمیدونم چه حکمتیه من هر چه دور ِ خودم می چرخم باز میرسم  به هند ‌!  

جلوی ِ آینه میرم با خودم میگم : همچین بی شباهتم نیستما !

 _ راس میگیا ، چشمای سیاه ِ اینقَدَری ، موهای مشکی ِ مشکی ، پوستتم که همچین بلوری نیست ! غلط نکنم  مامانت ...........

_  اوهوی ی ی..... اصلا حالیته چی میگی؟

_‌ خوب آخه تو نیگاه کن شک نمی کنی؟

_ نمیدونم شایدم توی بیمارستان .......

_ چرند نگو  !

_ آخه اونروز اون هندیه هم کف ِ دستمو دید ، گفت خیلی شباهت داره به هندیا !

_ افکارت هم که بوی هندو میدن !! کریشنا و راما و این حرفا .......

_ نمیدونم . خودمم موندم ! شاید توی زندگی ِ قبلیم  یه هندو بودم .

_ هی ی ی .... ! دیدی گفتم . زندگی قبل و بعد چیه؟ اینا افکار ِ هندوهاس .

_ بابا فرقش چیه؟  اونا میگن با توجه به اعمالت توی این دنیای کنونی ، توی دنیای بعدی شکل سگ و گربه و موش و اسب و قاطر میشی ....... اونقدر این شکلی اون شکلی میشی تا زمانی که دیگه با توجه به شایستگی  اعمالت به این دنیا نمی آیی و به " نیروانا " ملحق میشی.  خوب به نظر ِ تو این متفاوت از اون چیزیه که ما قبول داریم؟  

_ کفر نگو  دختر ! سوسک میشیا . من که میترسم به چیزی غیر ِ اونکه پیش نماز محله مون میگه فکر کنم.  "حزب فقط حزب ِ علی ...... رهبر فقط  سید علی ........ "

_بیخودی شلوغش نکن . من کجا حرف ِ سیاسی زدم ...... من میگم همه دینها یه حرف بیشتر ندارند. فقط با توجه به فرهنگ و آداب و رسوم و موقعیت زمانی و حتی جفرافیایی شکل ِ ظاهری حرفاشون فرق میکنه. مثلا تو خودت فکرشو بکن . چرا اونقدر از درختا و نهرهای بهشتی تعریف شده؟ چون اسلام بین ِ یه مشت عرب ِ بیابون نشین ِ ملخ خور  ظهور کرد. این عربا فهمشون بیش از این نبوده که ! اصلا اعجاز ِ اصلی اسلام همینه که اونجا ظاهر شده .  مثلا اگه توی استرالیا بود که دیگه بهشتو اینجوری وصف نمی کردن.  همه میگفتن : خوب این بهشت که میگی همینجاس دیگه !!

_ خدایا این بچه سرش نمیشه ! تو به این شرکایی که میگه کاری نداشته باش. من خودم ضامنش میشم سر ِ عقل بیاد !

_  اصلا تو خودت بحث ِ دینو کشیدی وسط. ببینم تو که ادعای تدین داری چه جوری به این راحتی تونستی بر اساس ِ یه سری شباهتها حتی در مورد ِ مادر ِ من .........  ولش کن . تو که نمی فهمی . لا اقل بذار ما بریم به بیزینسمون برسیم  با همون یارو هندیه .....

 

 

باور همیشگی ام این بود که این تنها خود ِ آدم است که می تواند  در مواجهه با بیماریهای اعصاب به خودش کمک کند. باورم هنوز همین است ، با این تفاوت که در یافته ام انسان در آن موقعیت اصلا دوست ندارد به خودش کمک کند.  از آزار دادن ِ خودش لذت هم می برد! مثل ِ زخمی که با آن کلنجار می روی . پوستش را می کنی  و خون افتادنش را نگاه می کنی  !!!

( ینی باید برم دکتر ؟ )

     

 

با خودم فکر می کردم  به این واژۀ  "مرز" . چقدر باریکست ! مرز ِ عشق و نفرت . مرز دوستی و دشمنی . مرز کفر و ایمان . مرز نبوغ و جنون ! آیا هر یک از اینها بذری از نقطۀ مقابل را در خویش ندارد؟

 کتاب "خیر و شر " اثر کریشنا مورتی را برای n اُمین بار بر میدارم. کتابی است با قطع جیبی که هر  صفحه آن بیش از 20- 10 سطر ندارد. و من هر سطرش را 6-5 بار میخوانم. 

"هنگامی که ذهن ، کاملا هوشیار ، تیز و مراقب است ، چیزی بنام خیر و شر مطرح نیست بلکه فقط ساحت ِ بیداری وجود دارد "

.یا  این جمله اش که کولاک است : " در اثر ِ تامل در خواهید یافت که نفس ِ تمرین ِ عدم عصیان ،‌عصیان می آفریند " !

شما هم با من بخوانید ، جالب است : " تنها زمانی خیر می تواند متحقق شود که توجهی جامع وجود دارد ، توجهی که در آن تلاش برای چیزی بودن یا چیزی نبودن ، صورت نمی گیرد ( که البته به چنین کاری عادت نداریم) . تلاش برای خوب بودن ، روندی است که بالذاته شر می آفریند. فردی که سعی می کند تا متواضع و فروتن باشد و تمرین ِ فروتنی می کند، شر می آفریند زیرا به محض ِ آنکه خود آگاهید که فروتن هستید،‌دیگر فروتن نیستید. بلکه بالعکس متکبر و پر از نخوت شده اید. آقایان ! به این حرفها نخندید ، تواضع چیزی نیست که بشود آنرا تمرین کرد. انسانی که  سعی در تمرین ِ فروتنی دارد، نخوت را پرورش می دهد. در واقع "خود" و "من" را پرورش می دهد منتها با لباسی قابل ِ احترام !!

وقتی ذهن توانایی توجهی یکپارچه نسبت به "آن چه هست" را دارد ، یعنی فرضآ توجه به حرص و طمع ، آنوقت خواهید دید که به کلی از حرص و رشک رها شده است. در این حالت ذهن تبدیل به ذهنی که حرص و رشک را سرکوب کرده است نمی شود بلکه ذهن ، رها از حرص است یعنی در شکلی کاملآ متفاوت قرار می گیرد....... انسانی که به واقع لزوم رهایی از حرص را متوجه می شود ، دیگر ایده آلی ندارد، او فقط صرفآ نسبت به حرص هشیار است. ذهنی که حرص را محکوم یا با چیزِ دیگری قیاس می کند، اقتدار "توجهی کامل" را از دست می دهد، زیرا صرفآ به قیاس و محکوم کردن بذل توجه دارد .

لذا خیر ، نقطۀ مقابل ندارد. خیر ، تقوا نیست. بلکه ساحتِ حضوری بی انگیزه است که فقط از طریق خودشناسی متحقق می شود ".

 

دیروز هم بحث ِ من همین بود  ( این قسمت مخاطب ِ خاص دارد) ، من معتقدم به اینکه افراد را به صرف ِ داشتن ِ عقیده و دینی خاص نمی توان دسته بندی کرد. حتی اگر دین ِ آنها از نظر ِ ما دین هم  محسوب نشود.  به نظر من انسانها تنها دو نوعند : یا شناخت دارند و یا شناخت ندارند. ( البته این نظر هم مال ِ کریشنا مورتی است که در یکی از کتابهای دیگرش خوانده ام )

اما با تمام وجود این دسته بندی را قبول دارم.  معتقد به هر فرقه و مسلک و دین و گروهی  میخواهی باشی باش، باز هم در یکی از این دو قرار میگیری. ........ خیلی حرف دارم بزنم .....خیلی ..........



 

راستی چرا هیچوقت نشد که با تو از این حرفها بزنم؟؟ 

 


هنوز به اندازه ی یک کف پا آزادم !

کفشهایم را آویزان می کنم از گردنم
عقب عقب می روم که نبینی رد ِ پاهایم را
که پیدایم نکنی!

 

پیچ پیچک