امروز تولد داداشی منه؛ سه روز دیگهم تولد داداشی تو. هر دوتاش مبارک...
میدونی کوچولو؟
ما همهمون مثه تیکههای پازل میمونیم. اما من هنوز جامو پیدا نکردم. واسه همینه که همش اینور اونور میافتم... خوش به حال تو که میدونی جات کجاس!
و خدا وقت زدن گٍل آدم به پبمانه؛ وسوسه شد و پیمانه را سر کشید و درعالم مستی به فرشتهها حرفهایی را زد که نباید!
نزدیکیهای سحر بود که دیدم در خونه رو میزنن. اولش فکر کردم دارم خواب میبینم اما دوباره کوبیدن به در. آخه زنگ خونهام خرابه. قیافه خونهم بد نیست اما توش ... هر چند حالا دیگه پوستم کلفت شده. اما شب اول اگه از زور خستگی راه نبود نمیتونستم با دیدن مارمولکهای روی سقف بخوابم. زیر وان توی حمامم هم دو سه تا قورباغه زندگی میکنن! البته من اولش فکر میکردم فقط یکیه و انداختمش بیرون اما حالا فهمیدم که یه خونواده رو با این کارم داغدار کردم! چند شب پیش هم که خواستم برم توی آشپزخونه یه رت دیدم! بعد از اون شب در آشپزخونه رو بستم و عطای نان وج بودن رو به لقاش بخشیدم ( عطا رو به لقا میبخشند یا لقا رو به عطا؟)
دوباره کوبیدن به در و من حیران از این که: ینی کی میتونه باشه این موقع شب؟! ترسون لرزون رفتم دم در... پرسیدم: کیه؟ اولش جوابی نیومد اما دوباره که پرسیدم یکی با لهجهی عربی گفت: انا انجل!!!
هر چی فکر کردم دیدم من دوستی به نام آنجلا ندارم که. بعدش هم ما اینجا انگل زیاد دیدیم اما انجل نه!
گفتم: انا دونت رممبر یو!
گفت: اادخل؟
گفتم:آی کنت آندرستند!
گفت؛ دخول ... اینتر ...
گفتم: مرتیکهی الدنگ ..... برو واسه خوار مادرت دخول اینتر کن....
گفت: لا لا ... انا انجل... ملک ...
ملک؟!.... یا حضرت عباس ! حتما عزرائیله اومده سراغم جونمو بگیره. آخه شب قبلش خیلی نا امید و پکر بودم. همه فکرامو هم کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که همه چیو تموم کنم. قول و مولی رو هم که داده بودم پشم... توی فکرش بودم ببینم کدوم راه درد کمتری داره. شنیده بودم یه ماریه که وقتی نیشت میزنه میری به یه خواب راحت و دیگه میخوابی واسه ابد... همونی که کلئوپاترا ....
با صدای لرزون ازش پرسیدم: هل انت عزراییل؟ ( بابا هنوز تصمیمم قطعی نشده؛ خودم وقتش که شد خبرتون میکنم!)
گفت: لا لا.... جاست اُپن !
فهمیدم اونم دست و پا شکسته انگلیسی بلده. گفتم خوبه؛ یه جوری راضیش میکنم تو این غربت کاریمون نداشته باشه... درو باز کردم. علی الله... از راتان که بدتر نیستن ؛ هر چی باشه ملکن...(شاید هم خدا فکر کرده دیگه وقتشه مسیح از یکی یکدونهگی در بیاد!)
در اصلیو باز کردم و وایسادم پشت در توری. حداقل اینجوری یه کم طول میکشید تا بیان تو و من وقت داشتم یه کاری بکنم.
بیان تو؟ آره دیگه یکی نبودند که! سه چهار تا از ملائک که انگار راهشونو گم کرده بودند! راستش قیافهشون خیلی هم به انجل نمیموند! اگه نیروهای انتظامی ایرانی میدیدنشون حتما آفتابه میانداختن گردنشون!
توی همین افکار بودم که یهویی فهمیدم قضیه چیه! سه چهار شب پیش با یه پروفسور بازنشسته توی حیاط دانشگاه آشنا شدم. من ساده به خیال اینکه دارم انگلیسیمو تقویت میکنم نشستم کلی براش حرف زدم. اونم هر چی اطلاعات میخواست ازم گرفت و شب سوم اومد در خونهم و پول خواست!!! منم ترسون زنگ زدم به راتان!
راتان میشناختش و گفت: این یه شرابخواره که پول مشروبشو اینجوری جور میکنه! اونقدر ترسیده بودم که اگه راتان میاومد خونهم میپریدم بغلش. شانس آوردم که راتان اینو نفهمید وگرنه هر طور بود نصفه شبی خودشو میرسوند!
القصه دیدم وقت سحره و ملائک و باقی قضایا... این بود که گفتم: آقا مثه اینکه اشتباه اومدین. میخانه سکتور فیفتینه. اینجا فورتینه!
گنده ملکشون کلی اظهار شرمندگی کرد و گفت: اوه... ساری مادام...
گفتم: بابا .... یور ولکام.... ما ایرونیها به مهمون نوازی معروفیم .... شما هر وقت خواستین می تونین تشریف بیارین .. فقط اگه حضرت عزراییل رو با خودتون نیارین لطف میکنین!
گفت: نه بابا اون با ما نمیپره آبجی ( تا گفتم ایرونیم زد کانال ایران!) ما توی باند اونا نیستیم!
گفتم: ای بابا...اونجا هم باند بازیه؟ فکر می کردیم فقط ایران خودمون اینجوریه . گفتیم اونجا که بیایم دیگه همه چی حله.
گفت: ای روزگار.... اونا که هیچ ؛ خود خدا هم دار و دسته داره. ما رو هم واسه این که یه بار سوتیشو گرفتیم پرتمون کرد بیرون.
گفتم: سوتی؟ استغفرالله... خدا و سوتی؟
گفت: اون وقت که داشت آدمو میساخت ....
گفتم: آهان. قضیهشو شنیدم.... حتما شما هم سجده نکردین....
گفت: نه نقل این حرفا نیست ... ما گفتیم ما خودمون هر چقدر بخوای عبادتت میکنیم؛ دیگه واسه چی آدم میسازی ؟ گفت: میخوام واسه خودم روی زمین جانشین داشته باشم.
این گذشت تا بعد از اون که میخواست آدم و حوا رو از بهشت بیرون کنه. داشت قضیه سیب و اینا رو بهونه میکرد که ما خونمون به جوش اومد. آخه خوبیت نداشت یه ضعیفه رو همینجوری لخت و عور بفرستی بیرون! زدیم تو روش که: بابا خودت گفتی میفرستمشون زمین . نگفتی؟ پس چرا بامبول در میآری؟ بیا و راست و حسینی قضیه رو بهشون بگو ... خلاصه یکی ما بگو؛ یکی خدا بگو ... این شد که به ما هم بست که سجده نکردی به آدم و همهمونو پرت کرد توی این خراب شده که میبینی داریم خماری میکشیم! خواستم بگم شانس آوردی نفرستادتت ایران که دیگه صبر نکرد و با رفقاش یه ریکشا گرفتند به مقصد سکتور فیفتین!
پ.ن ۱ : اینم خونهم
پ.ن ۲ : اگه می دونستین چقدر تایپ کردن اینجوری سخته ایراد نمی گرفتین چرا همینجوری زرتی آنلاین فرستادمش توی نت!
پ.ن ۳: بله که مجبورم بنویسم. آخه تعطیلاته و من هم تنها نشستم توی دانشگاه. چون خونهم هیچی ندارم حتی تی وی!
تنهایی؛ دلتنگی؛ بی حوصله گی...
خدا ها را یکی یکی
میگذارم توی طاقچهی اتاقم؛
شیو جی؛ گانش؛ هانومن؛ ....
این یکی هنوز اسم ندارد!
خودم ساختمش ...
همین دیشب ؛
با خمیر نان!
حالا من تنها هستم
و هزار تا خدا...
خدا بازی میکنم!
مثل همان وقتها که او تنهاست
و آدم بازی میکند...
یا با آدم بازی می کند؟
این روزها خدا دارد بدجور دلتنگی میکند!
مرتیکه... مرتیکه.... با خودم چندین بار زیر لب تکرار میکنم... مرتیکه .....
وقتی چند بار تکرار کنی؛ قیافه همهی مردهایی که تمام مردی و مردونگیشون فقط توی یه تیکه گوشت جلوشون خلاصه شده؛ توی نظرت مجسم میشه! شما چند تاشو میشناسین؟
پ.ن : همینجوری ....
امروز با ابتیی که دختر خوب و مهربونیه رفتیم سینما. برای این اوضاع در به داغون روحی من فیلم مناسبی بود. jhoom baraber jhoom یعنی همه چیو فراموش کن فقط برقص!
آقا اگه این پروفسور میذاشت ما خیلی خوش میگذروندیما.... البته مسئله اساسی اینه که اونم میخواد خوش بگذرونه منتهی مدلش فرق می کنه و ما همش باید در حال حالی کردن بعضی مسائل به ایشون باشیم! مثلا این که آقا شما هم مثل بقیه برای من دوست هستی؛ به همین قناعت کن دیگه. اما اون میگه یه چیز بالاتری از دوست. پرسیدم: آخه این بالاتر یعنی چی؟ شما به خاطر کمکهایی که به من کردید برای من مهمترید ولی بعنوان یه فرند. میگه : قبول فرند.
فردا صبح یه مقاله میذاره روی میزم با این عنوان :
! Just Friendship , Just Sex *
خدایی آدم میمونه از سه چیز این هندیا:
عشقشون؛ توجیهاتشون و روشون!
* مقاله شامل نظرات کسانیه که معتقدند صکص میتونه بعنوان ابزاری برای ابراز شدت علاقه دو دوست به هم باشه نه فقط برای کسب لذت !
اینجا با همه کمبودهایی که داره آدم احساس آرامش می کنه. چندیگر از شهرهای تمیز و خوب هند محسوب میشه ( به قول خودشون beautiful city ). شهر به بخشهای متعددی تقسیم شده. مثلا دانشگاه و کمپوس که شامل حوابگاه دختران و پسران و مهمان های ویزه اس ( مثه من!) در سکتور ۱۴ قرار داره. و بهترین و شیکترین مرکز خریدش در سکتور ۱۷. برای رفتن به سکتورهای متفاوت میتونی ریکشا (سه چرخه که یک نفر برای روندنش پا میزنه) یا اتو ریکشا ( ماشین سه چرخ) کرایه کنی. خیلی قیافه تمیز و خوبی نداره اما وقتی سوار ریکشا میشی باد که زیر موهات میخوره و منظره شهر رو می بینی بدت نمیاد.
دانشگاه پنجاب دانشگاه بزرگیه که اونوقتا که ساختند معلومه حسابی تمیز بوده اما حالا جوریه که من اگه قرار باشه برم دستشویی حاضرم تا خونه ام پیاده برم اما اینجا نرم! گوشه توالتاش یه لگن شکسته گذاشتند و یه پارچ. بیشتر وقتا هم یک نفر رفته توش و فارتیده زده بیرون! ( اینو پسر عموم که کوچیک بود وقتی توی شلوارش کاری میکرد می گفت).
زندگی به شکل بدوی اینجا جریان داره اما هر چی هست آدم و عقیده اش حرمت داره... قیافه های متفاوتی می بینی. خانمهایی که با دو سه من چربی اطراف شکم یه تاپ بالای نافی زیر ساریشون تن کردند یا دخترای جوونی که به روز هستند و تی شرت و شلوار پوشیدند. اکثرن خود پنجابیها سوت ( مثه پیرهن بلند) و شلوار می پوشند اما توی توریستها که بیشتر chinies هستند مدلهای فشن زیادی می بینی ( و چه موهای زیبایی دارن ). پسرای جوونی رو می بینی که معتقدند مو مقدسه و موهاشونو کوتاه نمی کنند و چیزی مثل عمامه دور سرشون پیچیدند ( سیک ها). بعضی ها هم ریشهاشون رو خیلی محکم تاب دادند و مثل کش بستند زیر چونه شون.
خلاصه هر کس هر جور که دوست داره فکر می کنه. هر جور دوست داره می پوشه و هیچکس نیست که نگاه چپ بکنه یا اووووه ه ه ...... جوووون ... عجب تیکه ایه بگه!
اینا رو که داشتم می نوشتم جواد برام یه SMS فرستاد که :
" و همانا ما شما را به زور چک و لگد به سوی بهشت رهنمون می سازیم!"
سوره ناجا - آیه ۱۱۰