و من شر حاسدٍ اذا حسد!

سال ۷۶ بود که برای اولین بارها می‌رفتم سر کلاس برای تدریس. یه روز با خودم بردمش سر کلاس تا موقع امتحان مراقب دانشجوها باشه. توی راه برگشت به خونه گفت: یکی از پسرا وقتی تو داشتی می‌رفتی توی کلاس به یکی از دانشجوهات گفت:‌این استادتونه؟ عجب جیگریه!

 این اولین نشونه بود. نشونه حسد! اون هم با ظاهری که اصلا متوجه نشی میخواد بنیادتو بسوزونه. شب؛ انگار که یهو از دهنش در رفته باشه این جمله رو پیش شوهرم گفت و من احمق باید ده سال طول می‌کشید تا می‌فهمیدم که نه این جمله ( و بعدها جملات دیگه) از دهن ایشون یهویی در رفته و نه اصلا و اصولا این جمله رو دانشجویی گفته! 

و این تازه شروع یک نقشه ماهرانه و حساب شده بود ...

پ.ن: نامرد بودن بهتره یا نارو خوردن؟

 

هپی برث دی

به بوان زنگ زدم و تولدشو تبریک گفتم.

پ.ن: بعضی‌ها همیشه توی زندگی آدم می‌مونند. چه بخواهی چه نخواهی. چه بخواهند چه نخواهند!

میانبر

  یا بیست و چهار سال طول می‌کشد تا خانم دکتر شوی یا یک شب!

اصلا حواسم نبود راههای کوتاهتری برای خانم پروفسور شدن هم هست. حیف!

پ. ن۱: اعتراف می‌کنم دیدنت اصلا هم اتفاقی نبود  جناب پروفسور!