Time Difference

 

اه……. همیشه یادم می‌رود این تفاوت زمان لعنتی را. یادم می‌رود وقتی یک ساعت و چهل و پنج دقیقه پیش قول نیم ساعت دیگر را می‌دهی باید حالا حالا ها صبر کنم!  ببخشید ساعت شما چند است؟

تجزیه، ترکیب!


_
چقدر پوستت خوب شده؟!

: آره. این دکتره کارش فوق العاده س ! برای شبا یه کرم دور چشم داده. یه کرم صورت. یه قرص ویتامین. برای روزا هم که یه سری چیزای دیگه و ضد آفتاب و تونیکهای تقویت کننده.  هر نسخه اش صدو پنجاه، شصت تومن تموم میشه!

_ میدونی؟ با خودم  میگم چرا  این مردا هیچکدوم از این دردِ سرا رو ندارند؟ نه زیر چشمشون چین می‌خوره. نه پف می‌کنه. نه  سفید کننده می‌خوان. نه...

: آره. منم خیلی وقتا به صورتشون دقیق شدم. مثلا خیلیاشون مژه های بلند و ردیفی دارند. بعضیاشون لباشون اینجوری گوشتی و قرمز و  قلوه ای و هوس انگیزه. پوست صورتشونشم با اینکه هیچ کرمی نمی‌زنند خوبه!

_ آره. خدائیش اکثرا تجزیه شون خوبه، اما...... مرده شور ترکیبشونو ببرند!

هر نفسی که فرو می‌رود .......

توی این یه ماهه خیلی لاغر شده. ۱۰- ۲۰  کیلو یا شایدم بیشتر. از تو صورتش فقط دو تا چشم بیرون زده از حدقه باقی مونده. دستاش شده یه تیکه استخون. استکان رو که بلند میکنه، تا برسونه به دهنش نصف چایی رو می‌ریزه روی فرش. همون فرشهای ابریشمی کرم که یکساله خریدند.  ولی خواهرم هیچی بهش نمی‌گه! حتی اخم هم نمی‌کنه که این لکه های فرش دیگه پاک نمی‌شه!  به روی خودش هم نمی‌آره که اینا رو تازه خریده بودند که وقتی برای دخترشون خواستگار اومد، خونه یه کم روبراه باشه .  

بلند که میشه ازش فقط یه شکم می‌بینی! شکمش باد کرده. شده مثل یه بادکنک گنده. هر لحظه انگار می‌خواد بترکه.  روزایی که حالش خوبه خودش تا دستشویی میره. اونم نیم ساعت طول می‌کشه تا خودشو برسونه. شبا از درد به خودش می‌پیچه. تا صبح چشماش به هم نمی‌رسه. ولی صداش در نمی‌آد. می‌گه اگه از خدا نمی‌ترسیدم یه مشت قرص می‌نداختم بالا و شماها رو راحت می‌کردم.

 هنوزم مراعات بقیه رو می‌کنه. چشمای نگران ثمر رو که می‌بینه، ماسک اکسیژن رو از صورتش برمی‌داره و می‌گه : خوبم بابا.... خوبم......

 مامانم بود مامانای قدیم !

 

مامانم همسن من که بود ، بچه ی پنجمش هفت سالش بود.  بچه ی شیشمش هم تو راه. خدائیش این یکی رو اصلا نمی‌خواست.  توی سینه اش یه غده در اومده بود. دکترا می‌گفتند باید سینه‌شو ببری. رفت و پرونده تشکیل داد. تا دم اتاق عمل هم رفت. ولی یهو ترس برش داشت و توی یه فرصت پرونده شو گذاشت زیر چادرش و دِ در رو.  یکی از دکترا گفته بود اگه یه بار دیگه زایمان کنی احتمالا خوب میشی. این بود که مامانی توی ثانیه آخر راه دومی رو انتخاب کرد. حالا این که چرا بعد از اون یکی دیگه هم اومد منم بی‌اطلاعم!

مامانم همسن من که بود دیگه حسابی مامان شده بود. یعنی روت میشد بگی که مامانه. آخه به هیکلش میخورد. سردت که میشد میتونستی خودتو بندازی توی یه آغوش امن گوشتی. یا اینکه خودتو  زیر چادر مشکیش قایم کنی بی اونکه  کسی بفهمه اون زیر قایم شدی! 

مامانم خیلی چیزا رو می‌دونست که من نمیدونم. از خیلی چیزا می‌گذشت که من نمی‌تونم بگذرم. حتی داد و بیداد هم بلد بود بکنه که اونم من بلد نیستم!      

نه! من هیچوقت مامان خوبی نمیشم.....   

 

غافلگیری عاشقونه

 

تو... تو یه چیز دیگه ای

بهت گفتم که  تو واسه من زیادی... من مثل یه بچه ام و تویه کوه آب نباتی !
گفتم بهت , دیوونه ام , یه آدم عجیبم
...
لابه لای این آدما , فک می کنم غریبم
گفتم که تو ماهی ولی منم فقط جرقه
تو بمبی اما من فقط , صدای یک ترقه
تو
... تو یه چیز دیگه ای,... تو مثل یک خدایی
منم که خیلی گیجم و یادم می ره کجایی
همش باید داد بزنی تا تو رو پیدا کنم

تو... تو یه چیز دیگه ای
یادم میره همیشه که , فقط تو قلب مایی ( ینی تو قلب منی )

کارم رو ببین , خودت رو ببین , ببین که به کجاها کشیده
من یه مداد سیاهم و تو دفتر سفیدی
ترسم اینه تا که بیام , بگی چرا خط کشیدی
من پر از اشتباهم و تو هم همش می بخشی
می بخشی که باید همش کار بدمو ببخشی

رنگها

همیشه وقتی تو چشام نیگاه  می کرد بهم می گف: رنگ عشق مشکیه… مشکی رنگ عشقه

 نمی خوام بدونم تا حالا دنیای رنگارنگش رو تو چند تا چشم دیده.

شایدم دلم میخواد همرنگ اون بشم

 تا وقتی عشقش برام بی رنگ شد

بفهمه که عشق مشکی برام  سیاه بازیه

همیشه دوست داشتم که یه جوری واقعی تر گولم بزنه... یه جوری که حقیقتا رنگم کنه!

سوء تفاهم!

خواستم پستِ قبلی رو پاک کنم تا اگه لحن بدی توش بکار بردم و خدای نکرده بعضی از دوستانمو ناراحت کرده ، یه جوری تلافی کنم. اما به چند دلیل این کارو نکردم. قبل از اینکه دلایلشو بگم از آقا سجاد، آقا مهران آقا مهدی و امیر آرام و نرگس خانم و رکسانای عزیز به طور ویژه عذرخواهی میکنم. و اما.... پست قبلی رو پاک نمی‌کنم تا یادم باشه هر وقت عصبانی شدم هیچ چیزی نگم، ننویسم و هیچ تصمیمی نگیرم.

و دیگر اینکه یادم باشه ممکنه بعضی چیزها سوء تفاهم باشه و به اون بدی که ما فکر می‌کنیم نباشه. و یاد بگیرم که نباید حساب همه رو یکی کرد.

بعد از خوندن بعضی آفلاینهام به قدری از پیشنهاد خودم عصبانی شدم که به خودم گفتم : تقصیر توئه که جنبه ی آدما رو در نظر نمی‌گیری. نمی‌خوام حرفاشونو اینجا تکرار کنم چون خودتون می‌تونید حدس بزنید. تا اینجا حق با من بود که هر چی دلم می‌خواد بیام و بنویسم. البته فکر کنم تنها به کسانی برخورد که من براشون احترام قائل بودم. خب، این رو هم باید می‌فهمیدم چون کسی که شخصیتش اجازه داده چنین حرفهای زشت و زننده ای رو بنویسه ، اصلا چیزی به عنوان برخوردن براش معنایی نداره!

قسمت دوم قضیه یه سوء تفاهم بود. که شاید به علت عصبی بودن من اینقدر زاویه دیدم رو خراب کرد. دوست عزیزم شماره تلفنش رو برای هماهنگی برایم ایمیل زده بود ، من هم برایش اس ام اس فرستادم. که گفتند شماره اشتباهه! من هم با ذهنیت خرابی که از آفلاینها گرفته بودم فکر کردم شاید ایمیل هم سر کاری بوده است! از طرفی ناراحت شدم که چرا فریب خورده ام و از این طریق شماره موبایلم را هم شخص مزاحم به دست آورده است!

حالا فهمیدم که فقط یک اشتباه تایپی بوده ! و من نباید آنقدر زود به هم می‌ریختم..........