دلتنگی‌های خدا

 تنهایی؛  دلتنگی؛ بی حوصله گی...

خدا ها را یکی یکی

می‌گذارم توی طاقچه‌ی اتاقم؛

شیو جی؛ گانش؛ هانومن؛ ....

این یکی هنوز اسم ندارد! 

خودم ساختمش ...

همین دیشب ؛

با خمیر نان!

حالا من تنها هستم 

و هزار تا خدا...

خدا بازی می‌کنم!

مثل همان وقتها که او تنها‌ست

و آدم بازی می‌کند...

یا با آدم بازی می کند؟

این روزها خدا دارد بدجور دلتنگی می‌کند!

نظرات 7 + ارسال نظر
سیاورشن جمعه 1 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 05:52 ب.ظ http://siavarshan.blogsky.com

بازی بزرگان !

نرگس جمعه 1 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:00 ب.ظ

درست وقتی داری خدا بازی میکنی هم خدا دارد با ما بازی میکند:)...حقیقت همین است و با همه این همه حقیقت دوست اش دارم :)

خودم شنبه 2 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:24 ق.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com/

از وقتی که خدا ادم را از خوردن میوه بدی منع کرد شیطان متولد شد
اگر میوه را هم نمی خورد از بهشت رانده می شد
زیرا شیطان همان خداست و خدا جامعه
براستی اینچنین ما را از بهشت به سوی جهنمی راندند
که در ان خداها با هم میجنگند و گاهی بازی میکنند
اگر می خواهی این جنگ پایان یابد
خدایان را به بازی بازی بگیر
انگاه خواهند مرد
و خدایی متولد خواهد شد که سالها بود در جنگ میان خدایان مرده بود

music cartoon سه‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:24 ق.ظ

http://www.mhbateni.com/mohammad/music/

نازخاتون چهارشنبه 6 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 07:13 ب.ظ http://nazkhatoun.com

سلام مهتاب جون. عزیزم من نمی​دونستم تو هند هستی! حالا واقعا ساکن هندی؟ یه مدت نمی​نوشتی و من فکر کردم دیگه نخواهی نوشت. خوشحالم که باز پیدات کردم عزیزم. راستی منم هوس یه فیلم هندی دبش کردم:)

رهگذر چهارشنبه 6 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:49 ب.ظ http://sharhnameh.blogfa.com

خدا را همین پدیده ها ساخته اند.اگر نبودند ٬ خدا تنهایی برای که خدایی میکرد؟!اصلآ معنایی خداوندی خدا سلبی است یا ایجابی؟! و از چه منبعی؟جدا از خدا هم هرگز بتوان زیست!
در حضور خدا به تو و نوشته هایت درود.وبلاگت را به لینکهایم می افزایم.تو هم اگر خواستی ٬ چنین کن.ایام به کام.

آدمیزاد پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:28 ب.ظ http://adamizad1984.blogfa.com

دایی من که دکترای حقوق می خواست بگیره یه مدتی انرژیش را گذاشته بود که به مادر بزرگم حالی بکند که این دکتری مربوط به آمپول زدن نیست!
پسر عمه من هم رفت دکترای معماریش را گرفت برد پیش پدر بزرگم (پدری) که حاج آقا من دکتری قبول شدم!
گفت: من که از اول بهت گفتم برو پزشکی بخوان!
یعنی آن دکتری را آخرش هم ازش قبول نکرد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد