همه چیز با بودنت روبراه می شود
همه چیز
فقط
تو بمان
ای عشق!
امروز را یادم می ماند. روزی که دو تلفن آنقدر به وجدم آورد که همه ی وضعیت خراب روحیم را درست کرد. امروز علاج این سندروم اختلال روحی – کاری را پیدا کردم. علاجش فقط عشقست، عشق...
برای من دستیابی به عشق آسمانی هم از همین انواع زمینی اش میسر می شود. همین رفاقت ها، همین یکر نگی ها، همین دوست داشتن ها و دوست داشته شدنها.
قرار بود یک دوست برای عید دعوتنامه ای بفرستد تا عید را بروم پیشش. امروز برایم زنگ زد و گفت: متاسفانه جور نشده.
اما من از جور نشدنش احساس بدی پیدا نکردم. همین که برایم گفت چند بار رفته تا شهرداری و سفارت و ... که هر طور شده برایم دعوتنامه بفرستد، برایم کافی بود. همین که گفت: "شما هم دست از ما بکشید، ما از شما دست بر نمی داریم"، بس بود.
راستش وقتی کپی پاسپورت را برایش می فرستادم، سریع نقشه ی اروپا را جستجو کردم تا ببینم از روتردام تا برلین چقدر راهست؟ تا برلین؟ نه! تا خانه ی هدایت...
ساعت یکربع به شش بعد از ظهر
اولش نمی دانستم با چه شروع کنم اما آنقدر زلالست این مرد که با او حرف کم نمی آوری. حتی وسطهاش مجبور شدم بگویم: شما حرف بزنید صدایتان را بشنوم! گفت: هر وقت آمدی یا من می آیم دیدنت یا تو بیا، یا هر دوش! من هم گفتم: هر دوش...
آنقدر صمیمانه از دخترهاش و بقیه تعریف می کند که انگار سالهاست همه ی آنها را می شناسی و چقدر صدایش جوانتر از آنست که در روز عشق شنیدید. البته به قول خودش، خودش هم جوانست. معلومست. با عشق که آدم پیر نمی شود، می شود؟
بیا برگردیم به عصر حجر
بیا پایاپای معامله کنیم
مثلاً من سیب شکار کنم
تو سرم را توی دامنت بگیر
من اسب رام کنم
تو روی دیوار تنم نقاشی بکش
با انگشت
طلوع خورشید را به من نشان بده
غروب
خودم در تنت غرق میشوم
پ.ن: شب جمعه با اکیپ بچه های انجمن نجوم میرم قصر بهرام. فکرشو بکنید شب تا صبح توی کویر بایستی ستاره ها رو رصد کنی. اگه از سرمای کویر جون سالم به در بردم میام براتون می نویسم.
سلام. یکرنگی کم است اما می توان آن را یافت...
سلام، خوش بحالتون. اینجا امروز ابری بود/دیروزهم/ اصلا کی ابری نبود؟/ فرداهم قراراست برف ببارد/ پسفرداهم و لابد روزهای دیگر....
سلام
خوشحالم مهتاب جان خوشحالم عزیزم
همیشه شاد ببینمت
می بوسمت
راوی
یکرنگی رو تو همون زمین و آسمون کویر ببین .
چندی ست که اراده فرمودیم تقریر کنیم
برات نوشته بودم تواون اس ام اس که ما درد مشترک داریم و چقدر نزدیکیم...
حالا بقول دوستی من واقعا جنم که میفهمم....
چه خوب که حداقل امکان رفتنشو داری و دیدنشو .مهتاب من حس میکنم گره کوری هستم که همون بودن عشق از کیلومترها اونورتر بازش نمیکنه....
ولی تو راست میگی عشق ادمو پیر نمیکنه ولی انتظار و چشم براهی ادمو ...
حتما از قصر بهرام بنویس من یه بار قرار بود برم نشد....تعریف آسمونش و ستاره هاشو خیلی شنیدم.حتما خوش میگذره...
تو لباس گرم به تن داری فقط کافیه یاد حرفاش و ....بیفتی مگه نه؟
قصر بهرام؟ کجاست؟
سلام
به قولی ما اینوری ها! خوشتون باشه ابجی خانومی!
اون مرد را من هم می شناسم٬همه می شناسندش...مهربان است٬می دانم .
هدیه ی مهربانی اش برای من جعبه ایی رنگی ست که هر وقت دل تنگ می شوم٬جعبه را باز می کنم و بعد همه چیز یادم می رود...
شماره ی شنیدن صدایش در دستانم است٬برای شنیدنش دلم به انتظار بهار نشسته...
سلام
نوشته هاتون قشنگ بود . موفق باشید