مسئول آموزش اومد سر کلاس تا جلسهی امروز ظهر رو یاد آوری کنه. کلاس رو زودتر از معمول تعطیل کردم و رفتم دفتر گروه. موضوع جلسه، درخواست خرید دستگاهی بود که قیمتش حدود 400 میلیون تومنه. من، مدیر گروه و دو نفر دیگه بودیم که باید ریاست دانشکده رو متقاعد میکردیم که داشتن این دستگاه برای دانشجویان کارشناسی ارشد لازمه. من از اونجایی که پروژه زمان تحصیل خودم یه جوری به این دستگاه مرتبط میشد، موافق خرید بودم و نظراتمو گفتم. دکتر "ن" داشت دلایل مخالفتشو میگفت. دکتر "ط" که صندلی بغل من نشسته بود، سرشو آورد پایین و آروم یه چیزی گفت. متوجه نشدم چی میگه.
گوشمو بردم نزدیکتر و گفتم: ببخشید چی گفتین؟
آروم تکرار کرد: هیچی، گفتم چقدر پاهای شما کوچولوئه! الان توجه کردم!!!
اینو فهمیدیم که پاهاتون کوچولوست اما نفهمیدیم دستگاه را خریدید یا نه؟
وا به اون چه ربطی داره؟!
سلام... دلم گرفته... بهم سر بزن.. منتظرتم...
هر دم از باغ بری میرسد...
چه خوب...کلی حسنه ....بعضی ملت قدیم پاهای دخترهاشون رو میبستند تا کوچولو بمونه!!!!
جلسه جالبی بوده خداییش . یکبار من هم تو یه جلسه بودم دیدم یکی از همکارها بر وبر داره نگام می کنه با خودم گفتم شاید موهام بیرون از مقنعه است یا یه عیب دیگه همون موقع نگاهش کردم گفتم چیه ؟ گفت داشتم فکر می کردم اگر ریملت ریخته بود چه قیافه ای می شدی !