دیروز سر قبر ننه جون بهش گفتم:" ننه جون! این عباست مال ِ خودت. نخواستیم!"
خدا از سر تقصیرات ما بگذره. بعضی وقتا فکر میکنم این ما بودیم که باعث مرگش شدیم و گرنه این خانواده حالا حالاها برو نبودند! تازه ما نوه های سوگلیش بودیم که هر وقت نوبت خونهی ما میشد، با دست و رقص به استقبالش میرفتیم. از بچههای عمو علی و حسین اصلا دل خوشی نداشت. وقتی میآوردنش خونهی ما، با پز میگفت: ببین چه جوری خوشحالی میکنند؟ عمو هم اخماشو میکرد توی هم و میگفت: اولشه!
شمارهی خونهی مامانو گرفتم. دو تا زنگ که خورد، محمود گوشی رو از بالا برداشت و ننه جون از طبقهی پایین.
ننه جون با صدای بلند گفت : الو؟ بفرمایید. ( گوشاش سنگین نبود البته به جز مواقعی که خودش صلاح میدونست سنگین بشه! ولی عادتش بود که داد بزنه. اصلا تن صداش بلند بود.)
محمود که از بالا گوشی رو برداشته بود، پدر سوخته بازیش گل کرد، گفت: سلام حاج خانوم. ببخشید برای یه امر خیر مزاحمتون شدم!
- این دختره رو که پسر دائیش میخواد. شما کی باشین؟
- من، همون سربازی هستم که امروز شما رو رسوندم خونه. از وقتی که اومدید کلانتری و گفتید منزل پسرتون رو گم کردید تا حالا توی فکر شمام! با خودم میگم آخه شما نیاز به کسی دارید که مدام مراقبتون باشه! اینجور که میگفتید پسراتون قدرتونو نمیدونند!
- پسره این حرفا چیه میزنی؟ من اگه میخواستم همون چهل سال پیش شوهر میکردم.
- ببین حاج خانوم، حالا شما اجازه بدید من بیام منزلتون.....
- آخ آخ آخ پسره ه ه .......خجالت بکش...
من که پشت گوشی مرده بودم از خنده.....
ادامه دارد
در نیست ...
راه نیست ...
شب نیست ...
ماه نیست ....
نه روز و نه آفتاب
بیرونِ زمان ایستاده ایم
با دشنهء تلخی در گرده هایمان
هیچکس
با هیچکس .....
درود ...
سلام
گاهی آدم باید صحنه ی حادثه را مجسم کند تا بفهمد و حالش را ببرد. این قصه ی کوتاه شما وقتی مجسم شود ٬ خواننده را روده بر می کند.
راستی ممنون از کامنت خوبتون. ما از همون اول ازلش گفتیم که دستامون بالاست و می دونیم که نابود می نویسیم.نثر من نثر داغونی است.فقط می نویسم که بدونم هستم.با این حال نثرش که هیچْ عکس وسطیش و محتویاتش تقدیم شما.