جای این بخیه ها سخت آزارم میدهد. هر بار که میبینمشان انگار همه چیز دوباره شروع میشود. کابوس آن شبها دوباره جان میگیرد. من نقش اول یک سریال میشوم. سریالی که نقشهایش را قبلا هم بازی کردهام. اما این بار یک جوری درهم برهم است. زمانش به هم مربوط نمیشود. مثلا آن روز که من زود برگشتم و ماشین را دیدم که جلوی خانه پارک شده و در هم از پشت چفت خورده و هر چه کردم کسی در را باز نکرد، قبل از آن شب بود که همهی مسیر را دنده عقب گرفت تا من از روی پل نبینم که منتظر کسی ایستاده. اما اینها توی ذهنم پس و پیش میشوند.
ببین جناب بختک، کابوس یا هر چه که اسمت هست، حالا که جزئیات کار خیلی برای شما اهمیت ندارد، لطف کنید این بار که صحنهی قرار رسید، به آقای میم بگویید چاقو را کمی محکمتر فرو کند. من دیگر طاقت دیدن جای این بخیه ها را ندارم!
سلام بلاگ زیبایی داری امید وارم در کارت موفق باشی اگه تونستی به بلاگ منم سر بزن ممنون میشم