قرار شد من حاجی رو برسونم خونه. پشت چراغ قرمز یه نگاه انداختم به صورتش. خیلی وقت بود اینجوری نگاش نکرده بودم. خطوط صورتش منو برد تا اون روزای دور. اون وقتا که تا میاومد بچه ها حتی اگه توی اوج بازی بودند، ورقها رو هول هولکی جمع می کردند تا یه وقت جاجی نبینه و ناراحت بشه. اونوقتا که ممد میرفت سیگارشو توی توالت کنج زیر زمین میکشید ( بیچاره یه بارم غافلگیر شد و مجبور شد سیگارو کف دستش مچاله کنه. هنوزم جای داغیش باقی مونده!). روزایی که همه توی عروسیاشون به حرمت حاجی آهنگ رو قطع میکردند. روزایی که حاجی پیچ گوشتی رو محکم میگرفت توی دستاشو و وسیلههای برقی تموم محل رو تعمیر میکرد. با همین دستا که حالا اینقده لرزون شده. با همین انگشتا که حالا روی زانوهاش رنگ گرفته و زیر لب داره میخونه: تو عاشق شو اون با من!
سلام خوب من
نوشته تون رو خوندم. قشنگ بود.
فکر کنم بهتون گفته بودم که زیبا می نویسید؟!!
موفق باشی.
ما چاکر همه با معرفتهاش هستیم چه عوض بشن چه عوض نشن