زیر ناودون طلا که میرسی سعی میکنی همه ی اونایی رو که موقع اومدن التماس دعا داشتند به یاد بیاری. اسمهای اولین نفرا رو تند تند توی ذهنت مرور میکنی. بعدیاش رو باید فکر کنی تا یادت بیاد کیا بودن؟ دیگه اون آخراش خیلی به ذهنت باید فشار بیاری تا نکنه کسی از قلم بیفته! انگار که اگه یکیشونو یادت بره یه دینی به گردنت باقی میمونه! برای اونایی که بیشتر برات مهمند دو رکعت نماز هم میایستی میخونی. اگه خیلی مهم باشند که طواف هم میکنی. بعضیا رو که میترسی خدا به اسم نشناسد شون با اسم و فامیلیشیون میگی! با نوک انگشتت اسما رو یکی یکی روی پردهی کعبه مینویسی. افشین، عسل، مامان، آقاجون، مهناز، ساره، میترا، محمد، علیرضا، مرتضی ..... یهویی یادِ سودابه میافتی. اما شک داری اسم بچه هاشو هم بنویسی. واسه همین فقط مینویسی سودابه و بچه هاش! واسهی یه لحظه همهی کسانی رو که از بچگی میشناختی سعی میکنی توی ذهنت مرور کنی. حتی اونایی که دیگه توی زندگیت نیستند یا حتی اونایی که دیگه زنده نیستند!
آقای صادقی، مادر بزرگ و پدر بزرگ، دایی و دختر دایی و پسر عمو و ...... مجید که حتی نمیدونم کی شهید شد؟
اما به خودت که میرسی، انگار نه انگار که اصلا چیزی میخواستی! انگار همین که اینجا توی آفتاب سوزان مکه تونستی بیای زیر ناودون طلاش بایستی و نگاش کنی برات بسه. انگار همین که بهت لیاقت داده بیای و زل بزنی به پردهی خونهاش راضیت میکنه. این احساس آرامش اونقدر برات ارزش داره که هیچ چیز دیگهای نمیخوای. حس طفل گمشدهای که حالا توی آغوش مادرش آروم گرفته ..... چشاتو میبندی . یه نفس عمیق از عمق وجودت میکشی و آروم زیر لب میگی: "خدایا ، هر چی تو بخوای "!
رسیدن بخیر حاج خانم.
سلام
خوب بود.
سلام عزیز جانم/ممنون از اینکه دعا کردی/همین که به فکرم بودی واقعا متشکرم.
بسیار عالی نوشتی
خیلی عالی
متحول شدم