مامانم همسن من که بود ، بچه ی پنجمش هفت سالش بود. بچه ی شیشمش هم تو راه. خدائیش این یکی رو اصلا نمیخواست. توی سینه اش یه غده در اومده بود. دکترا میگفتند باید سینهشو ببری. رفت و پرونده تشکیل داد. تا دم اتاق عمل هم رفت. ولی یهو ترس برش داشت و توی یه فرصت پرونده شو گذاشت زیر چادرش و دِ در رو. یکی از دکترا گفته بود اگه یه بار دیگه زایمان کنی احتمالا خوب میشی. این بود که مامانی توی ثانیه آخر راه دومی رو انتخاب کرد. حالا این که چرا بعد از اون یکی دیگه هم اومد منم بیاطلاعم!
مامانم همسن من که بود دیگه حسابی مامان شده بود. یعنی روت میشد بگی که مامانه. آخه به هیکلش میخورد. سردت که میشد میتونستی خودتو بندازی توی یه آغوش امن گوشتی. یا اینکه خودتو زیر چادر مشکیش قایم کنی بی اونکه کسی بفهمه اون زیر قایم شدی!
مامانم خیلی چیزا رو میدونست که من نمیدونم. از خیلی چیزا میگذشت که من نمیتونم بگذرم. حتی داد و بیداد هم بلد بود بکنه که اونم من بلد نیستم!
نه! من هیچوقت مامان خوبی نمیشم.....
تو... تو یه چیز دیگه ای
بهت گفتم که تو واسه من زیادی... من مثل یه بچه ام و تویه کوه آب نباتی !
گفتم بهت , دیوونه ام , یه آدم عجیبم...
لابه لای این آدما , فک می کنم غریبم
گفتم که تو ماهی ولی منم فقط جرقه
تو بمبی اما من فقط , صدای یک ترقه
تو... تو یه چیز دیگه ای,... تو مثل یک خدایی
منم که خیلی گیجم و یادم می ره کجایی
همش باید داد بزنی تا تو رو پیدا کنم
تو... تو یه چیز دیگه ای
یادم میره همیشه که , فقط تو قلب مایی ( ینی تو قلب منی )
کارم رو ببین , خودت رو ببین , ببین که به کجاها کشیده
من یه مداد سیاهم و تو دفتر سفیدی
ترسم اینه تا که بیام , بگی چرا خط کشیدی
من پر از اشتباهم و تو هم همش می بخشی
می بخشی که باید همش کار بدمو ببخشی
همیشه وقتی تو چشام نیگاه می کرد بهم می گف: رنگ عشق مشکیه… مشکی رنگ عشقه
نمی خوام بدونم تا حالا دنیای رنگارنگش رو تو چند تا چشم دیده.
شایدم دلم میخواد همرنگ اون بشم
تا وقتی عشقش برام بی رنگ شد
بفهمه که عشق مشکی برام سیاه بازیه
همیشه دوست داشتم که یه جوری واقعی تر گولم بزنه... یه جوری که حقیقتا رنگم کنه!