هر نفسی که فرو میرود .......
توی این یه ماهه خیلی لاغر شده. ۱۰- ۲۰ کیلو یا شایدم بیشتر. از تو صورتش فقط دو تا چشم بیرون زده از حدقه باقی مونده. دستاش شده یه تیکه استخون. استکان رو که بلند میکنه، تا برسونه به دهنش نصف چایی رو میریزه روی فرش. همون فرشهای ابریشمی کرم که یکساله خریدند. ولی خواهرم هیچی بهش نمیگه! حتی اخم هم نمیکنه که این لکه های فرش دیگه پاک نمیشه! به روی خودش هم نمیآره که اینا رو تازه خریده بودند که وقتی برای دخترشون خواستگار اومد، خونه یه کم روبراه باشه .
بلند که میشه ازش فقط یه شکم میبینی! شکمش باد کرده. شده مثل یه بادکنک گنده. هر لحظه انگار میخواد بترکه. روزایی که حالش خوبه خودش تا دستشویی میره. اونم نیم ساعت طول میکشه تا خودشو برسونه. شبا از درد به خودش میپیچه. تا صبح چشماش به هم نمیرسه. ولی صداش در نمیآد. میگه اگه از خدا نمیترسیدم یه مشت قرص مینداختم بالا و شماها رو راحت میکردم.
هنوزم مراعات بقیه رو میکنه. چشمای نگران ثمر رو که میبینه، ماسک اکسیژن رو از صورتش برمیداره و میگه : خوبم بابا.... خوبم......