مامانم همسن من که بود ، بچه ی پنجمش هفت سالش بود. بچه ی شیشمش هم تو راه. خدائیش این یکی رو اصلا نمیخواست. توی سینه اش یه غده در اومده بود. دکترا میگفتند باید سینهشو ببری. رفت و پرونده تشکیل داد. تا دم اتاق عمل هم رفت. ولی یهو ترس برش داشت و توی یه فرصت پرونده شو گذاشت زیر چادرش و دِ در رو. یکی از دکترا گفته بود اگه یه بار دیگه زایمان کنی احتمالا خوب میشی. این بود که مامانی توی ثانیه آخر راه دومی رو انتخاب کرد. حالا این که چرا بعد از اون یکی دیگه هم اومد منم بیاطلاعم!
مامانم همسن من که بود دیگه حسابی مامان شده بود. یعنی روت میشد بگی که مامانه. آخه به هیکلش میخورد. سردت که میشد میتونستی خودتو بندازی توی یه آغوش امن گوشتی. یا اینکه خودتو زیر چادر مشکیش قایم کنی بی اونکه کسی بفهمه اون زیر قایم شدی!
مامانم خیلی چیزا رو میدونست که من نمیدونم. از خیلی چیزا میگذشت که من نمیتونم بگذرم. حتی داد و بیداد هم بلد بود بکنه که اونم من بلد نیستم!
نه! من هیچوقت مامان خوبی نمیشم.....