توی تاکسی فقط صدای غر غر پسر بچه ی 5 – 6 ساله ای میومد که مدام با مادرش مشاجره داشت. بعد از چند دقیقه بچه برای اینکه دعوا رو به نفع خودش خاتمه بده ، با صدای بلند داد زد : پس منم به بابا میگم دیروز توی آشپزخونه بو گند را ه انداختی !
دو پسر جوونی که کنار من روی صندلی عقب نشسته بودند ، نتونستند جلوی خنده شونو بگیرند. بیچاره خانمه که خیلی خجالت کشیده بود ، گفت : آقای راننده من پیاده میشم ! تاکسی داشت از پل زیر گذر رد میشد ، واسه همین نمیشد توقف کنه. همونجور که ماشین حرکت میکرد ، خانمه در جلو رو باز کرد تا راننده رو مجبور به توقف کنه که یهو ......... بوم ......... صدای برخورد ماشینی بود که با سرعت زده بود به در ماشین .
راننده قرمز شده بود و فریاد میزد : " خواهر ِ من ! عیبی نداره که ! همه می ...زند. من می ... زم. این آقایون هم می ... زند ! درو چرا از جا می کنی آخه؟ "
سلام وبلاگ زیبایی داری به ما هم سر بزن پشیمون نمیشی
دختر تو چقدر بامزه ای مردم از خنده.
دختر تو چقدر بامزه ای مردم از خنده.
این دوتا بالاییا چرا مثه همن؟!
آخه مگه آشپزخونه جای این کارای زشته؟!!
اوخ اوخ روده بر شدم از خنده.........
سلام....یعنی چی اونوقت...(هاه هاه هاه)
آقا این که داستان نیست که بخواهید دنبال نتیجه اخلاقی توش بگردید. این اتفاق توی تاکسی افتاد منم دلم نیومد شما رو بی نصیب کنم. همین !
دلم نمیخوایت بگم ولی من این داستان رو یه جای دیگه شنیده بودم
من نگفتم این داستان است دوست عزیز. این اتفاقی بود که توی تاکسی افتاد . پس احتمال این که شما آنرا از زبان افراد زیر شنیده باشید وجود دارد :
۱- راننده تاکسی
۲- آن دو جوان که روی صندلی عقب نشسته بودند
۳- خود من
چهارمی ندارد. چون بعید میدانم آن خانم برای کسی تعریف کرده باشد . هر چند از پسرش هیچ چیز بعید نیست !
سلام خیلی جالب بود همیشه شاد باشی
شاید اون دو تا جوون... ولی تقریبا شش سال پیش
این مطلب مرا بیاد خاطره ی شنیدنی انداخت
روزی از روز های ایام عزا در یک مجلس روضه خوانی نشسته بودم که در اثنا ئ سخنرانی حا ج آ قا مو قعی
که بین سخنانش مکث کرده بود ومجلس یک پارچه
گوش شده بودند پیر مرد مسنی درحال چرت زدن بود
که ناگهان باد معده ای از این بیچاره همراه با صدا ی
بسیار بلند رها شد ، کنار این پیر مرد پسر بچه ای
نشسته بود ، زمانی که پیر مرد متوجه خطای خود
شد بی درنگ یک پشت گردنی به این پسرک بیچاره
زد وبا صدای بلند گفت : « ده ، بچه درست بنشین »
کودک درمانده هم با صدای بلند تکرار می کرد که
:« خودت گـــــ .... ز یدی ، خودت » وهمچنان
گریه میکرد و از مجلس بیرون رفت.
دو روز بعد در همین مجلس در حالی که
همان پیر مرد می خواست روی صندلی که کنار
باغچه ، وسط حیاط قرار داشت بنشیند
پایه ی صندلی کج شد و او به داخل باغچه
واژ گون گشت در همین اثنا پسر بچه ا ی که
از این پیر مرد کینه به دل داشت نم دانم از کجا
مثل اجل بر سر پیر مرد که داخل باغچه افتا ده
بود حاضر شد ومدام می گفت :« هــای ، هــ..ای
دلم حال آومد دیگه نگویی تو گ... زیدی ،
دیگه به دروغ نگویی تو گ... زیدیا »
سلام. خیلی بانمک بود، کلی خندیدم.
سلام...خاطره قشنگی بود... (قشنگ فیششششششششش والا یه جورایی بود) (نیشخند) دستان چقدر گیر میدید به این داستان گفتن که داستان نیست خاطره میباشد نقطه....ایام به کام...تاتا