آلترناتیو !
صدای جیغ حبه انگور ، شنگول و منگول رو نصفه شبی کشوند توی اتاق خانم بزی. طفلکی از ترس زبونش بند اومده بود. هق هق بلندی کرد و گفت که خواب دیده آقا گرگه گلوی مامانشو گرفته توی دهنش. می گفت صدای نفسای گرگ بدجنس اونقدر نزدیک بود که نمیدونه خواب بوده یا بیدار؟
خانم بزی در حالی که سعی میکرد گلوشو یه جوری از دید بزغاله ها قایم کنه دستی به سر حبه انگور کشید و گفت : بخواب عزیزکم. همه چیز رو به راهه . من پیش توام. دیگه لازم نیست از عمو گرگه بترسی !
حبه انگور هنوز نمی فهمید داره خواب می بینه یا بیداره؟ مامان بزی داره چی میگه ؟ راست راستی این همون مامان بزی خودشونه که به گرگ سیاه بدجنس میگه عمو ؟ این همون بز ِ زن ... زن...... اِ ... اِ ....... پس زنگولش کو؟؟؟؟ بچه ها به پاهای مامان بزی خیره شدند! جای زنگوله یه زنجیر دور پای خانم بزی بود که شکلکایی بهش آویزون بود. شکل یه بز ، یه قلب ، یه گرگ !
پس بالاخره خانم بزی هم یه آلترناتیو پیدا کرد!!!
سلام
از نظر ادبیات داستانی خیلی قشنگ بود ولی خوب نتونستم آخرشو بفهمم کاش داستان یه سطر دیگه هم داشت
رحیم
سلا م
متن زیبایی بود لذت بردم مرسی
یه دستی به سرمابکش شاید ماهم بتونیم بنویسیم ممنون
سلام
همانطور که انتظارداشتم قشنگ بود
تقریبا همیشه برای بقا عده ای دنبال آلترناتیو می گردند
به نظرم عجیب نیست یاحق
مهتاب عزیز..قصه گوی ما ازداستان های کوچکت لذت میبرم.
برایت آرزوهای سرشاردارم...موفق باشی..
سلام سال نو مبارک
داستانات خوبه و اصول داستان رو رعایت می کنی
برایت آرزوی موفقیت می کنم فقط یه چیز میگم: نذار این عادت به نوشتن رو ترک کنی چون مثل من میشی
خوشحال میشم بهم سر بزنی
یا حق
دوستان عزیز :
قصه گویی کسی مثل من طبابت بعضی بقالها را می ماند! من نه رشته تحصیلیم در این زمینه بوده و نه هیچ ادعایی در این زمینه دارم ونه میتوانم داشته باشم. بخدا شکسته نفسی و لوس کردن هم توی کار من نیست. میخواهید بدانید از رییس گروهمان بپرسید که هیچوقت جلویش کوتاه نیامده ام . چون از علم خود در زمینه کاریم نسبت به همکارانم آگاه هستم.
این همه برای این بود که بدانید اینها نوشته های دل کسی است که تحصیلات ادبیش همان وقایع دور و برش میباشد. حرف دلش را هر جور که خواست میزند بدون دانستن عروض و قافیه. شعر هم میگوید هر از گاهی که البته اگر بشود اسمش را شعر گذاشت. ممنونم که می آیید و میخوانید و نظر میدهید. اینها مایه دلگرمی است تا بتوانم نوشتن را ادامه دهم. تصمیم گرفته ام بیشتر مطالعه کنم. شاید روزی بتوانم آنطور که دلم میخواهد بنوسم.
دوباره سلام
نمیدانم با خانم غاده سمان نویسنده وشاعره معاصر سوری چقدر آشنایی دارید چون بادیدن متنها وصحبتهایتان بی اختیار یاد او می افتم البته نوشتن صریح بهایی بس گزاف دارد .
موفق وموید باشی یاحق
چقدر جالب نوشته بودین. من تازه با وبلاگ شما آشنا شدهام. ضمنا خواندن وبلاگ شما به هیچ عنوان وقت آدمو نمیگیره. باعث گذران درست وقت میشه. امیدوارم همیشه سلامت و امیدوار باشین.
مهتاب جان سلام ببخشید من تمام آخر هفته گرفتار بودم. کارگاه موسیقی بود و استاد مجید درخشانی از ایران آمده بودند و تقریبا میشود گفت نبودم. ضمنا مجید درخشانی وبلاگی هم دارد به اسم خودش در وبلاگشهر. لینکش در وبلاگم هست. این آخرین جمله هم عجب زیبا بود آدم را بفکر می برد.جای زنگوله یه زنجیر دور پای خانم بزی بود که شکلکایی بهش آویزون بود. شکل یه بز ، یه قلب ، یه گرگ !
این کوتاه داستان باید همسن جا خاتمه می یافت وگرنه این اثر گذاری را نداشت. ممنون. من از این تکه ها بسیار دوست دارم.
سلام ببخشید من یه مدت نبودن سر بزنم .......خیلی قشنگه خیلییییییییییییی.......پیش منم بیا ........یا حق
سلام
مثل همیشه از متن زیبیی که نوشتین لذت بردم
می تونیم باهم تبدل لینک کنیم
موفق باشید
سلام
خوشحال شدم وقتی دیدم بهم سر زدی
می دونی آخه منم یه زمانی مثل تو می نوشتم ولی حالا دچار تنبلی شدم
امید وارم بازم ببینمت
یا حق