چشامو بستم. یه نفس عمیق کشیدم. پیش خودم گفتم همه چی خوب میشه. همه چی. ...... صدای زنگ موبایلم که اومد چشامو باز کردم. سارا برام پیغام داده بود. میخواست بدونه از باباش خبری دارم یا نه؟ یه زنگ زدم بهشون. گفتند وضع ظاهریش بد نیست. یه کم جون گرفته. نمیدونم این ارامش قبل از طوفانه؟ نه ........ نه.......دلم میگه همه چی خوب میشه. همه چی ....... براش پیغام دادم و گفتم که اوضاع مرتبه. توی این سفر که رفتم پیشش مجبور شدم یه چیزایی رو بهش بگم. تموم بدنم میلرزید وقتی داشتم حرف میزدم. فشار خودم اومده بود پایین. سارا هم فقط چشماشو بسته بود . نفسای عمیق می کشید. سعی میکرد خودشو کنترل کنه. لباش میلرزید. گونه هاش میلرزید. اشکاش آروم از گوشه ی چشماش پایین می اومدند. با خودم میگفتم : چقدر سنگدلم که اینا رو بهش میگم. ....... اصرارم واسه این بود که مراسم عقدش زودتر انجام بشه. نمیدونم آدم اون شب چه احساسی باید داشته باشه؟؟؟؟؟ .......... چشامو میبندم. کاش همه اینا خواب باشه......... آره یه خوابه ..... چشامو که باز کنم همه چی خوب میشه ..... همه چی.........
سلام!
مطلبتو خوندم جالب بود...موفق باشی.
وبلاگ احمدرضا از دیار عشق آپدیت شده منتظرم بیای و نظر بدی اگر هم با تیبادل لینک موافق بودی بگو...منتظرتم...
خداحافظ.