روزی زنی به همراه شوهرش که مرد ِ قوی هیکلی هم بود در راهی بودند. در میان راه رود خانه ی کوچکی بود که باید از آن میگذشتند. مرد درد کمر را بهانه کرد و شروع کرد به آه و ناله کردن . مبادا که زن از او بخواهد که برای گذشتن از رود او را بغل کند. زن ِ بیچاره باورش شد و گفت : اگر خیلی درد داری من ترا کول میکنم و از آب میگذریم . نکند پا در آب بگذاری و دردت بیشتر شود. مرد بر دوش زن سوار شد . به نیمه راه که رسیدند ، زن طاقتش تمام شده بود. مرد پرسید : پس چرا نمیروی؟ زن گفت : خیلی سنگینی مرد ! مرد گفت : آخر من مرد هستم! زبانت لال شود .ماشاء الله بگو زن !
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تخصصش بهم ریختن ِ اعصاب منه. اونم فقط ظرف چند دقیقه! .......... این پست بنا به دلایلی سانسور شد !
سانسور؟؟
بهت نمیاد مهتاب جان..!!