تقصیر خودمان هم نیست، هیچ جا آموزش ندیده ایم. بالاخره دانستن اتحاد جمله مزدوج و انتگرال نا معین و فرمول تترا اتیل ارتو سیلیکات و تعیین انرژی جنبشی توپی که با سرعت 30 کیلومتر بر ثانیه به دیوار برخورد میکند قضایای واجبتری است. خدائیش را بخواهید این نظریه نسبیت انیشتین همه جا به درد می خورد. یا همین اصل عدم قطعیت هایزنبرگ باز یک جاهایی به کار می آید. ولی هیچ جا به ما آموزش نداده اند که خواسته هایمان را چطور بیان کنیم و اصولا چه بخواهیم؟ همین است که بعضی هایمان میخواهیم فداکاری کنیم و اصلا به روی خودمان نمی آوریم که از طرف مقابل انتظاری هم داریم. آنوقت این خواسته ها یکجایی قلمبه می شود. چند وقتی هم قلمبگیش را پنهان می کنی و به روی خودت نمی اوری ، اما بالاخره یکروز این قلمبگی سر باز میکند و آنروز شاید دیگر خیلی دیر باشد!
فکر که میکنم می بینم راه و رسم خیلی چیزها را بلد نیستیم. جایی خواندم که " عاشق شدن مثل غرق شدن در دریاست و دوست داشتن مثل شنا کردن در آن ". دیدم راست می گوید ! بیشتر ما از آنجهت عاشق می شویم که بلد نیستیم در این دریا شنا کنیم ! اگر راه و رسم دوست بودن را بلد بودیم ، وهم ورمان نمی داشت که عاشق شده ایم.
حس می کنم روابط انسانیمان ضعیف است. بس که هر چه نمره ناپلئونی بود را فرستادیم بروند رشته علوم انسانی!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پ. ن : لطفا به کسی بر نخوردها. من و شما که چه فیزیک هسته ای خوانده باشیم چه جغرافیای همسایه کاری از دستمان بر نمی آید. صحبت از ما بهتران است!