از روی زمین بلند شدم. نشستم روی صندلی و شروع به پوشیدن کفش و جورابم کردم.
«فکر میکنم که تو ـ تو این کار را ـ تو کاری را که الان کردیم ـ با بقیه میکنی؟»
«با کو ـ مارو را؟»
«با کو ـ مارو را.»
«البته»
آمرانه گفتم: «از حالا به بعد نمیخواهم با کسی جز من این کار را بکنی.»
چشمهایش پر از اشک شد. او به بیعفتیاش میبالید. از این که خجالتاش داده بودم، عصبانی بود.
«من مردم را خوشحال میکنم. عشق که بد نیست. حوب است.»
«به عنوان ِ شوهر ات، همهی عشقات را برای خود ام میخواهم.»
با چشمها ی گشاده به من خیره شد. «سین وات»
«چی هست؟»
گریه کرد. «سین وات. مردی که همهی عشق یک نفر را میخواهد. این خیلی بد است.»
«به نظر من در مورد ازدواج چیز خیلی خوبی است. همین و بس.»
ایستاد. «من با یک سین وات ازدواج نمیکنم. خداحافظ.»
خرد شدم. «خداحافظ»
«باکونون به ما میگوید خطای بزرگی است که همه را یکسان دوست نداشته باشیم. مذهب ِ تو چه میگوید؟»
«من ـ من مذهبی ندارم.»
«من دارم.»
…………….
«اگر بخواهم میتوانم مذهب تو را داشته باشم؟»
«البته»
«میخواهم.»
«عالی است. دوستت دارم.»
آهی کشیدم. «دوستت دارم.»
گهوارۀ گربه
( کورت ونه گات )
http://www.petitiononline.com/persian/petition.html
عاشقانرا گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم