رانندۀ آژانس که معلوم بود همین الان ماشینشو شسته و اومده دنبال من، پرسید کجا ؟
منم که حسابی دلم پر بود و از دلتنگی هوس کرده بودم برم سر مزار پدر بزرگم ، مسیرو گفتم .
جاده گلی بود و راننده کفرش در اومده بود ، با اکراه پرسید : جورِ دیگه نمیشه اومد اینجا ؟
توی آیینه به چشماش زل زدم و گفتم : چرا. راه دیگه اش اینه که شما راحت بگیرین بخوابین و مردم روی دست بیارنتون اینجا !!!
تمام راه برگشتن مثه بچه آدم ساکت بود .........
اینجا مادر بزرگم ـ پدر بزرگم و مادرش ـ داییم و دختر کوچولوی اون یکی داییم آروم خوابیدند
خوشحالم که اول شدم
سلام
خوشبختم
این عکسه یه جورایی به آدم آرامش میده!
نمی دونم چطوریه آدم که سرخاک میره یه جورائی آروم میشه و برمیگرده ... از آشنایی باوبلاگت خوشحال شدم