تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام، آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا ؟
ـ خانه کوچک ما
سیب نداشت
chera inghadr ghamgini tu???!!
من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم ، چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به ان را نیز هرگز نمی پذیرم.
نادر ابراهیمی
مهتاب جان عجیبه که تو ضرورتش رو انکار می کنی ولی شدیدا بهش میدون می دی!