کاش پاک کردنِ یک بخش ناخوشایند از زندگیت هم به سادگی حذف یک پست قدیمی از  وبلاگت بود. یا قسمت نظراتِ بقیه رو میشد به سادگی یک کلیک از زندگیت پاک کرد . اینجا هر کسیو بخوای میتونی دیلیت کنی حتی خودت ! این دنیای مجازی عجب دنیاییه. مدینۀ فاضله !! 

اونقدر سعی می کنی خودتو با کار سرگرم کنی ، کلاسهای جور وا جور بری ، تصمیمات تازه بگیری و بعد درست همون روزایی که فکر می کنی دیگه همه چیز روبراه شده ، یک تلنگر باعث میشه اون زخم کهنۀ فراموش شده سر باز کنه.  یکباره به هم می ریزی . نه حوصلۀ کاری داری نه حتی نوشتن . اونقدر یهو میری توی لاکِ خودت که فکر می کنی دیگه بیرون اومدن از این لاک امکان نداره . ولی خوبیش اینه که آدم فراموش کاره یا شایدم پوست کلفت !! شایدم راه دیگه ای نداره ، باز بلند میشه و دوباره توی مسابقۀ زندگی شرکت می کنه.  فقط به عنوانِ یه دوست بهت میگم ، سعی نکن روشو  کم کنی . بگذار بگذره . اینجوری اونم تمام زورشو برای کم کردنِ روی تو بکار نمیگیره ...... خوبه  که می گذره .

 

 

فکر میکردم همه چیز زیر سر آقای "ی " باشد. امروز با او تماس گرفتم و معلوم شد ایشان که سرشان خیلی شلوغ بوده و از طرفی نمی خواستند آن کلاس را از دست بدهند ، نشسته اند و پیش خودشان فکر کرده اند که نام ما را هم حالا همینجوری اضافه کنند که اگر شد که خودشان بروند و اگر نشد  هم ..........

 

امروز حالم اصلآ خوب نیست. کلافه ام . نمی توانم بنویسم .... بگذارید برای یک فرصتِ دیگر ........

 

دیروز یک مقاله برای یک ژورنال خارجی فرستادم.  بیشتر از یک سال بود که آنرا نوشته بودم و از خاطرم رفته بود که کامل است یا نه؟ از آنجا که حال کامل کردنش را نداشتم ، همانجور مانده بود در کشوی میزم.  تا بالاخره دیروز به خودم جرات دادم و آنرا نگاه کردم، دیدم ای بابا این را که می شد همینجوری هم فرستاد. این بود که اطلاعاتش را کمی کاملتر کردم و از طریق نت آنرا فرستادم.

مقاله اول را هم دور از چشم استادم به همین طریق فرستادم  ، وقتی فهمید از دستم عصبانی شد . آنقدر که باعث شد یک ترم دیرتر دفاع کنم. و هنوز هم آثار آن یک ترم اضافه در حقوق اینجانب مشاهده می شود!!

جالب است که وقتی فهمید آنرا online فرستاده ام ، کلی توپ و تشر کرد که آنها اینطوری قبول نمی کنند . آخر زمان دانشجویی آنها با روشن کردن آتش و فرستادن دود به هوا به یکدیگر اطلاع می دادند که ما یک مقاله جدید نوشته ایم ، یک چاپار بفرستید تا آنرا برایتان بیاورد!! . وقتی هم که جواب مقاله آمد که  بعضی از قسمتها ( که بر اثر  PDF  نکردن فایلها حذف شده بود )  باید کامل شود ،‌استاد گرام که در کانادا هم تحصیل کرده بودند و بماند که چقدر به ما پز می دادند که آنجا چها که نکرده اند و ما حالا حالاها باید برویم و بوق بزنیم  ، نامۀ داوران را اینگونه ترجمه کردند که کاری که برای آنها فرستاده بودم ناقص بوده است و من باید آزمایشات بیشتری را انجام می دادم.

(‌ آی آدم لجش میگیره که اون لحظه هیچی نباید بگه که بابا تو چقده خنگی ، کی به تو دکترا داده ) . رویه بدین منوالست که همزمان با جواب Email ، یک نسخه هم با پست می فرستند و وقتی بعد از چند وقت پستچی نامه را به من دادو  من مقاله رسیده شده به دست آنها را دیدم ، فهمیدم تمام اندیسها جابجا شده است و شکلها هم درست و کامل نیست. اینست که به شما توصیه اکید می شود اگر برای جایی خواستید مقاله بفرستید حتما آنرا PDF  کنید . زیرا مملکت آنها که آنقدر گل و بلبل نیست که همه از   همین windows های ما استفاده کنند.

حرف و حدیث راجع به این اساتید گرام بسیار است ، آنقدر که بعد از اینهمه  دود چراغ خوردن تازه فهمیدیم که ای بابا ول معطلیم !!  و به قول شاعر " یک سال اگر خدمت بقال نمودی   اکنون به این رنج گرفتار نبودی "  . اگر  سلمانی کرده بودیم اوضاعمان بهتر از این بود!

باز هم این مملکت گل و بلبل خودمان ! هنوز جای شکر دارد. دیروز دعوت نامه ای از کشور دوست و برادر روسیه به دست اینجانب رسید که در آن نوشته بود اگر خواستید برای تحقیقات اینجا بیایید ، قدمتان روی چشم و در عوض ما ماهیانه چیزی حدود 150000 تومان تقدیم شما می کنیم. آنوقت من برایشان نوشتم که با این حقوق چه می شود کرد؟ و آن پروفسور گرامی در جواب نوشتند :" این حقوق کفاف گرسنه ماندنتان در اینجا را هم نمی دهد!" .

این بود که ما باز هم سر جایمان نشستیم و گفتیم هر چه باشد در مملکت خودمان حقوقمان کفاف گرسنه ماندمان را که می کند!!

 

یک خبر مسرت بخش هم داشتیم . و آن اینکه آن دوست هندی ما دستیار تولید یکی از شبکه های بزرگ هندوستان شده است و دیگر " پور ژورنالیست " نیست. و باید از دهلی به بمبئی ( یا به قول خودشان  Mumbai ) برود. حالا بهتر است ، آخر بیشتر کنگره ها را در بمبئی برگزار می کنند و اگر روزی خواستیم به مملکت آنها برویم ، می توانیم او را بیشتر تر ببینیم  و شاید هم پارتی ما شد و ما چند فیلم هندی هم بازی کردیم !!!
( آ  آ  آ  آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ  جانِ جانا  مِنا چونگی ای ای ای  ایییییییییییی )

 

 

یک خبر بیجه هم اینکه ما هنوز توی تـَرکیم !  اینجوریست دیگر . بعضی مواقع باید دست و پاهای خودت را ببندی تا کمی آدم شوی و ما رفته ایم تا آدم شویم .

دیروز از اون شکلاتها که مثل شیر پاکتی سه گوش است خریدم . از همانها که توی جعبۀ تولدت بود و میدانم تو هنوز آنها را نخورده ای!  مزۀ عیدهای دوران کودکیم را می داد..........


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خیلی بعد از تحریر :
 

دود از همه جایت بلند می شود وقتی که به گمانِ خودت در خانه نشسته ای و  حقوقی هم دریافت نمی کنی ، بعد یکی از دانشجوهای فوق لیسانس که برای دکترا می خواهد آماده شود به تو تلفن میزند و  می گوید که در فلان کلاس کنکور ثبت نام کرده است و استادش هم شخص "شما " هستید !!!!!!  من هر چه علامت تعجب هم بگذارم کفایت نمی کند. لطفا خودت درک کن که اگر من الان نشسته ام اینجا و اینها را می نویسم ، به این علت است که پاسی از شب گذشته و دستم به هیچ جا بند نیست که بروم و بپرسم علتِ این کارشان چه بوده است ؟؟؟

حالا خدا را شکر که این دانشجو من را می شناخته ، و گرنه بعید نمیدانستم همان خانم "ج"  که وصفش در پست قبلی آمد را به جای من بفرستند و جای بنده قالب کنند.  اینهم از side effect های محبوب دانشجویان بودن !!

 

 

 

 

زنگ تلفن  خانم "ج " من را از چرت در آورد. ساعت 5 بعداز ظهر بود که زنگ زد. البته درسترش این است که من ساعت 3 به او زنگ زدم و او در خانه نبود. شوهرش با لهجۀ غلیظ شمالی و در حالیکه انگار یک دبۀ چهار کیلویی ماست را همین الان سر کشیده به من گفت که خانم "ج" نیست. و این شد که خانم "ج " ساعت 5 ، کال من را بک کرد.

من از خانم "ج" زیاد خوشم نمی آید. ولی  امروز دیدم مدتهاست از محل کارم خبری ندارم و مجبور شدم به او زنگ بزنم. قصه این است که توفیق اجباری حاصل شد و اینجانب از خرداد ماه خانه نشین شده ام و تا بهمن هم باید در خانه بمانم و گهگاه از فرط بیکاری سماق بمکم.  

خانم "ج " را خیلی وقت است که می شناسم. با هم همکلاسی بودیم. و از اقبال اینجانب 6، 7 سالی است که همکاریم.  آنوقتها که در دانشگاه همکلاس بودیم او قیافه اش این شکلی نبود. تازه از شمال آمده بود و بابایش یک خانۀ نقلی برایش خریده بود. آنوقتها هم از او خوشم نمی آمد. هر چند استادمان با من هم عقیده نبود. آخر او تمام کتابها را برای استادمان ادیت می کرد و هر جمعه در منزل استاد با یکدیگر به غلط گیری کتابهای در حال چاپ مشغول بودند.  البته استادمان از آن خانواده های مذهبی بودند و این شد که تحت تاثیر او خانم "ج " هم شکلش عوض شد و ما یکروز دیدیم خانم "ج" با یک چادر مشکی که دو طرف مقنعه اش را کش قیطانی زده است به دانشگاه آمد.

بعد از  آن هم با یک آقای طلبه ازدواج کرد. بعد ما نفهمیدیم که چرا استادمان که اینهمه مدح خانم "ج " را می گفت ، یکباره سر کلاسها دیگر از او تعریف نمی کرد! البته این داستان بیشتر از چند ماه طول نکشید و دوباره تعریفهای استادمان که حالا دیگر به نوعی همکار ما هم بود ، شروع شد.

من هیچوقت علت اینرا نمی فهمم که چرا همیشه اسم خانم "ج" در مقاله هایی که آقای "الف" تمام زحمتش را می کشد ، کنار اسم اوست. چیز دیگری که نفهمیدم این بود که چرا رئیسمان که خودش قبلا به من گفته بود که خانم "ج" را با پارتی اینجا آورده اند ، حالا از طرفداران او شده است!

یک چیز مبهم دیگر این بود که خانم "ج" هر روزیکه نوبت آمدن آقای "الف" بود می آمد و کنار او می نشست و با هم بحث علمی میکردند! و بعدآ یکروز که آمد و کنار آقای "الف" نشست، من گوشهایم را تیز کردم و شنیدم که می گوید که من دیگر روزهای بیکاریم را نمیتوانم بیایم ، چون همکارها حرفهایی زده اند.

بعد از آن دیگر روزهای بیکاریش نیامد ولی هنوز هم اسم خانم "ج" کنار اسم آقای "الف" و یک  آقای " الف" دیگر در تمام مقاله ها می آید. عجیب اینست که آقای "الف" اولی یکسالی است برای مطالعات بیشتر از اینجا رفته است ولی هنوز اسم خانم "ج" را می نویسد.

شوهر خانم "ج" خیلی مرد نازنینی است! یادم می آید که یک شب خانم "ج" به او گفته بود  ساعت 8 شب منتظرش زیر پل بماند تا او برسد. ساعت 11 بود که خانم "ج" زیر پل رسید و شوهر خانم "ج" هنوز مثل یک بز آنجا ایستاده بود !!

من از خانم "ج" خوشم نمی آید ولی نمیدانم چرا در کارهایش آنقدر موفق است و  چرا با وجود آنکه یکبار بینی اش را عمل کرده و هنوز دو بار دیگر هم باید عمل کند تا اندازۀ یک بینی معمولی شود، می تواند آنقدر بلند و از ته دل بخندد ؟

 

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

پ . ن : هر گونه مشابهت موارد ذکر شده در رابطه با  خانم "ج" ، با خانمهای "ج " که شما می شناسید کاملا اتفاقی است.

 

 

 

باور کنید گم کرده ام شب را و روز را  ........    هنوز را ....

 

خوش به حالش ! گلدون کوچیک کنج اتاقم رو میگم . امروز آبش دادم . به برگاش آب پاشیدم . زنده بود. بوی زندگی می داد.  

....من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام ...........  
....من زنده ام ؟؟؟؟؟؟؟؟

گرفتمش .......اولین روزی بود که با داشتن گواهینامه رانندگی کردم.  اگه کسی رو سراغ دارید که بیشتر از 9 سال بدون گواهینامه  توی شهر و جاده رانندگی کرده ، به من اطلاع بدین و گر نه میخوام برم توی کتاب رکوردها اسمم رو ثبت کنم !

                                                     ( اینم از شام امشب، جاتون خالی )

                                

 

از روی زمین بلند شدم. نشستم روی صندلی و شروع به پوشیدن کفش و جورابم کردم.
«فکر می‌کنم که تو ـ تو این کار را ـ تو کاری را که الان کردیم ـ با بقیه می‌کنی؟»
«با کو ـ مارو را؟»
«با کو ـ مارو را.»
«البته»
آمرانه گفتم: «از حالا به بعد نمی‌خواهم با کسی جز من این کار را بکنی.»
چشم‌هایش پر از اشک شد. او به بی‌عفتی‌اش می‌بالید. از این که خجالت‌اش داده بودم، عصبانی بود.
«من مردم را خوش‌حال می‌کنم. عشق که بد نیست. حوب است.»
«به عنوان ِ شوهر ات، همه‌ی عشق‌ات را برای خود ام می‌خواهم.»
با چشم‌ها ی گشاده به من خیره شد. «سین وات»
«چی هست؟»
گریه کرد. «سین وات. مردی که همه‌‌ی عشق یک نفر را می‌خواهد. این خیلی بد است.»
«به نظر من در مورد ازدواج چیز خیلی خوبی است. همین و بس.»

ایستاد. «من با یک سین وات ازدواج نمی‌کنم. خداحافظ.»
خرد شدم. «خداحافظ»
«باکونون به ما می‌گوید خطای بزرگی است که همه را یک‌سان دوست نداشته باشیم. مذهب ِ تو چه می‌گوید؟»
«من ـ من مذهبی ندارم.»
«من دارم.»

…………….

«اگر بخواهم می‌توانم مذهب تو را داشته باشم؟»
«البته»
«می‌خواهم.»
«عالی است. دوستت دارم.»
آهی کشیدم. «دوستت دارم.»

 

                                                                                   

                                                                                                      

                                                                                                                        گهوارۀ گربه

                                                                                                                    (  کورت ونه گات ) 

 

                                   

 

رانندۀ آژانس که معلوم بود همین الان ماشینشو شسته و اومده دنبال من، پرسید  کجا ؟

منم که حسابی دلم پر بود و از دلتنگی هوس کرده بودم برم سر مزار پدر بزرگم ، مسیرو گفتم .

جاده گلی بود و راننده  کفرش در اومده بود ، با اکراه پرسید : جور‍ِ دیگه نمیشه اومد اینجا ؟

توی آیینه به چشماش زل زدم و گفتم : چرا. راه دیگه اش اینه که شما راحت بگیرین بخوابین و مردم روی دست بیارنتون اینجا !!!
تمام راه برگشتن مثه بچه آدم ساکت بود .........


                اینجا مادر بزرگم ـ پدر بزرگم  و مادرش ـ داییم و دختر کوچولوی اون یکی داییم آروم خوابیدند