با اتوبوس به سمت میدون هفت تیر می‌رفتیم. روبروی شرکت صندوق نسوز خرم، اجتماع کوچکی بود که منجر به ترافیک شده بود.  تعدادی از کارگران یک مقوای سفید را دست گرفته بودند. روی مقوا با خطی نه چندان خوش نوشته شده بود:

7 ماهست حقوق کارگران این شرکت پرداخت نشده ......... پایینش هم یکی دو تا شعار:

خرم جنایت می کند....... دولت حمایت می‌کند.....

 

به سارا گفتم: کاش دوربینم همراهم بود. این سومین باریه که پشیمون شدم از اینکه وقت خرید موبایل به این قابلیتش توجه نکردم!

 

بار دومش، جلوی مغازه‌ی سبزی فروشی بود. روی یک کاغذ نوشته بود: سفارش سبزی از خرید و پاک کردن تا شستشو  و خرد کردن... تحویل درب منزل!  hasansabzi@yahoo.com

 

بار اولش؟

یک قطعه از بهشت بود. با همون در سفیدی که انتهای یه جاده‌ی سبز بود. هنوزم گیجم که نکنه توی خواب بوده!

 

سال ۲۰۰۶ مبارک

یه بار دسته‌جمعی رفته بودیم باغ. چهل، پنجاه نفری می‌شدیم. رفتنمون  یهویی شد و خیلی برنامه‌ریزی شده نبود. سفره‌ رو که می‌خواستیم بندازیم تازه فهمیدیم چقدر وسیله کم و کسر داریم.  بعضیا با چنگال میوه‌خوری پلو می‌خوردند. بعضیا  هم توی بشقاب تخت سوپ ریخته بودند و هورت می‌کشیدند. خیلیای دیگه همینا رو هم نداشتند... اوضاعی بود برای خودش.  داشتم دوغ رو می‌ریختم توی یه چیزی شبیه این لگن پلاستیکیا! ( حالا قبلا  کسی توش لباسشو شسته بود یا نه نمیدونم!)  الهه یه نگاهی کرد و پرسید: با این! مگه پارچ نیست؟ گفتم: سر سنگی چه انتظارایی داریا؟!!!

تا شب که توی باغ بودیم، هر کسی چیزی می خواست، همه با هم داد می‌زدند: سر سنگی چه انتظارایی داریا!!!

 

*****

 

رفتم پشت سرش ایستادم. زدم روی شونه‌اش و گفتم: مگه امشب عیدِ  تو نیست. اینجا چیکار می‌کنی دختر؟ برگشت و با لبخند گفت: امتحان دارم استاد!  

چه زجری داره آدم غریب باشه‌ها؟! غربت دینی، غربت ملیتی، هر جورش باشه  عذاب‌آوره. کاش لا‌اقل موقع برنامه‌ریزی امتحانا یه کمی هم به فکر اقلیتهای مذهبی باشند! عیدی که تعطیل نباشی که فایده نداره. فکرشو بکنید امتحانای ما رو بگذارند  توی عید نوروز! ( راستی کسی میدونه مبنای سال کلیمیان چیه؟ الان چه سالی هستیم؟ من امروز از اون یکی شاگردم که کلیمیه پرسیدم اما نمیگم!)

 

سال نوی میلادی بر همه دوستان مسیحی و عزیزان خارج از کشور که خواسته یا ناخواسته امشب عیدشونه مبارک باشه....

 

پ.ن: شرط می‌بندم فردا تلویزیون، اسکروچ رو  نشون میده. برای n اُمین بار! 

 

فدای سرم. نه؟!

همه چی توی چند ثانیه اتفاق افتاد! ده پونزده متر فاصله.... فشار روی پدال ترمز..... زمین یخزده .... بوم!!!

ماشینم داغون شد. داغون!

لااقل یکی هم پیشم نیست تا بهم بگه فدای سرت!

نماز امشب من

 

خواستم در وصف کسی اینطور شروع کنم: " بعضی آدمها بزرگ اند" . اما می‌بینم به دلم نمی‌چسبد. یک جائیش درست نیست. صفت و موصوف را گم کرده‌ام اینجا! این "بزرگی" نیست که به او معنا می‌دهد. دیگر وقتی بخواهم از او بنویسم، نمی‌گویم نویسنده است، نمی‌گویم شعر می‌نویسد، نمی‌گویم شعرهایش را دوست دارم، فقط اسمش را می‌گویم. بقیه‌‌اش را اوست که معنا می‌دهد!

همیشه با نوشته‌هایش دلم را می‌لرزاند. فکر‌می‌کردم این شعرهای اوست که دل را می‌لرزاند. امشب اعتراف می‌کنم به اشتباهم! این روح بزرگ اوست که کلامش را چنین اثر بخش می‌کند. ایمیل هم که بفرستد اشک آدم را درمی‌آورد، دل آدم را می‌لرزاند، حتی اگر دو کلمه باشد! حالا می‌فهمم چرا گفته بود " آدم که دو روز وقت نمی‌گذارد تا یک شعر بنویسد!" راست می‌گوید، شعری که با زور و ضرب جفت و جورش کنی، قالب هم که داشته باشد، شعر نمی‌شود. شعر هم بشود، دل را نمی‌لرزاند! جاودانه نمی‌شود. "شعر زندگی " نمی‌شود. می‌رود توی دیوان‌هایی که خاک‌می‌خورند!

دنبال یک کتاب می‌گردم. از قالبهای‌شعری و تاریخ، ادبیات تویش چیزی نگفته‌است. درباه‌ی نجوم و پزشکی و شیمی هم نیست. شاید یک‌جوری به همه‌ی اینها مربوط شود اما اصل را چیز دیگری می‌داند. اسمش  را نمی‌دانم! اصلا نمی‌دانم هنوز کسی آن را نوشته است یا نه؟ اما دنبالش می‌گردم! می‌روم با کلید واژ‌ه‌های مختلف جستجویش کنم:

 

انسانیت

آدم‌های بزرگ

انسان برتر

آدم شدن

آدمیت

.......

شما چیزی به ذهنتان نمی‌رسد؟

 

********

 

امشب نمازم با همیشه فرق داشت.

اذان را که می‌گفتند

وضو کردم  

و خواندم .....

 

" اگر خدا نیستی

  چرا تکی

  یگانه‌ی من؟ "

 

اشک ریختم ...

سبحانک ربی العلا

گفتم

 

 " آنقدر شوق انگیزی

   که سجده می‌کنم

   تو را

   بلند بالای من! "

 

 خواندم:

نماز من

به آغوش تو

ختم می‌شود

 

" از همه‌ی دنیا

  که بگذرم

  از آغوش تو

  چشم نمی‌پوشم

  آقای من!"

 

باورتان می‌شود؟

 

* بخشهای سبز رنگ، شعر تازه‌ی آقای معروفی‌ است. لازم بود بگویم؟!  

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش/ کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

در پست "شعر، کلام قلبی یا قالبی؟ "  به طرح چند سوالی که پس از خواندن نظر آقای شهرام بشرا  برای نوشته‌ی آقای معروفی ، به ذهنم رسید پرداختم. راستش مدتها بود که این سوال ها برایم بود و این نظر تنها بهانه‌ای شد برای یادآوری. از آنجا که نظرم تخصصی نبود ( در همان پست هم نوشته ام که: این را فقط بگذارید به حساب یک اظهار نظر شخصی و نه تخصصی) ، فکر نمی کردم که مطرح کردن آن با شخص نویسنده، سودی داشته باشد و متاسفانه لحن نوشته ی کامنت آقای بشرا چنان بود که مرا مطمئن کرد که  اگر هم قبلا به ایشان اطلاع می‌دادم، احتمالا خیلی مثمر ثمر نمی‌بود!

تنها اشتباه من این بود که آقای بشرا را از قرار دادن  نظرشان در وبلاگم مطلع نکردم. اما با هم نگاهی بیندازیم به متن کامنت مدیر  یک سایت ادبی برای من:

 

[ web | email ] دکتر شهرام بشرا

 

سلام دوست عزیز . اصولن این که قطره اشکی به گوشه ی چشمان شما بنشیند دلیلی بر این نیست که بیایید و بی اطلاع بنده در باب کامنت بنده قلمفرسایی کنید آن هم در حوزه ای که به زعم خودتان در آن تخصصی کار نمیکنید و اطلاعات کافی در آن ندارید .
دوست عزیز و گرامی حداقل شما که ظاهرن امروزی فکر می کنید و صحبت اندازه و گلیم چگونه است که بی اطلاع بنده  من را نقد می کنید ؟؟؟ جل المخلوق!
عزیز دل من ! اینقدر به مانند شما برای دل خودشان آمدند و در باب این شعر ایران نوشنتد که روزمان این شده فدایت شوم . شما همان بهتر که در حوزه ای که در آن تخصص داری بنویسی و به قول خودت پا از گلیمت درازتر نکنی .
وقتی که اطلاعات تئوریک کافی نداری عزیز دلم چطور میآیی و جرات می کنی که بنویسی ؟؟؟ باز هم جل المخلوق !
اگر فکرتان فی الباب شعر نو یا هر چیز دیگر مشغول شده بروید و مطالعه کنید یا از آگاهان بپرسید . نه این که ابتدا به ساکن بیایید و به نقد کسی که نمی شناسید و از اطلاعات ش آگاه نیستید بنویسید . جواب کامل به این شبه نقد عجولانه و سرسری شما تا همین امشب با همین متن شما در سایت ما گیل ماخ قرار خواهد گرفت تا چون تو کسان به قول خودت پا را از گلیم شان درازتر نکنند .
ته نبشت !‌: عباس آقا که ما را به خاطر ادیت شعرش قرین رحمت کرد با ایمیلی که برای من داد . حالا این میانه شما چکاره ای خدا می داند ؟
دکتر شهرام بشرا / مدیر سایت ادبی گیل ماخ

 

 

کاش آقای دکتر وقت می‌گذاشتند و نوشته‌ی من را یکبار دیگر می‌خواندند تا ملاحظه کنند که من نگفته‌ام قطره‌ی اشک من دلالت دارد بر اینکه مهر تایید بزنم نوشته‌ای شعر محسوب می‌شود یا خیر؟! اگر حوصله‌ی خواندن مجدد ندارید، کوتاه اشاره کنم که من دنبال یافتن پرسشهای خودم بودم و نظر شما اتفاقا از آنجهت برایم جای تامل داشت که می‌دانستم یک نظر کارشناسی است. قبول دارم که نمی دانستم شما "دکتر" هستید. شاید هم نمی‌دانستم مدیر سایت ادبی گیل ماخ هستید! اما  دانستن اینها هم برای من فرقی نمی‌کرد. من تنها دنبال یافتن پاسخ این سوال از نظر آن دسته از مردم که شما عوامشان می‌خوانید، هستم.  دنبال این هستم که چرا بعضی از  کلامهای آهنگین که شاید به نظر کارشناسانه‌ی شما شعر نیستند، چنان با گوشت و خون مردم ما عجین می‌شود که هیچ نیرویی قادر به جدا کردن آن از زندگی مردم عامه نیست. راستی شما اعجاز کلام حافظ را چه می‌دانید؟ در قافیه و وزن آن؟ من باز هم از دید یک نفر که تخصصش این نیست می‌گویم: نه! اعجاز کلام حافظ در تاثیری‌است که بر دلهای مردم ما می‌گذارد. اعجاز کلام حافظ، در لرزشی است که با خواندنش در قلبمان حس می‌کنیم. اعجازش همان قطره اشکی است که بی‌اختیار روی گونه می‌آورد، همان که شما نادیده‌اش گرفتید!

 آقای دکتر : کاش یا در فاصله‌ی چند خط کوتاه 2 بار مدرک دکترایتان را  متذکر نمی‌شدید،‌یا لااقل آن به قول خودتان ته نبشت را نمی‌نوشتید! عباس آقا که ما را به خاطر ادیت شعرش قرین رحمت کرد با ایمیلی که برای من داد . حالا این میانه شما چکاره ای خدا میداند ؟

 این طور نوشتن برای شما که داعیه‌ی مدیریت یک سایت ادبی را دارید، شایسته نیست. شاید از من بپذیرند، چون مدرک دکترایم  هیچ ارتباطی به ادب و ادبیات ندارد! اما از شما کسی نمی‌پذیرد!  ( کاش کمی از آن وسواس در تعریف شعر را اینجا هم داشتید!)

ضمن اینکه  مایلم به سوالی که  طرح کرده اید پاسخ دهم:  این که عباس آقا شما را قرین رحمت کرد، به من ارتباطی ندارد (‌هر چند این که هدف مدیریت یک سایت ادبی از ارائه‌ی تعریف شعر، تنها اصلاح شعرهای عباس آقا باشد‌ هدف کوچکی می‌نماید و جای بحث دارد!!!) اما در پاسخ به این که "حالا این میانه شما چکاره ای خدا میداند ؟ "  درست است خدا می‌داند، اما شما هم بدانید بد نیست: "من، این میانه همان هستم که کسی مثل شما قرار است بیاید و برای ادبیات و آیین نگارشش تعیین تکلیف کند"!

آقای دکتر در نوشته‌ی من اصولا هیچ حمله‌ای نشده بود که شما چنین سخت به دفاع پرداختید. کمی دقت می‌کردید می‌دیدید که اتفاقا من هم معتقد بودم باید چهارچوبی برای شعر قرار داده شود.  همانجا هم گفتم که فرهنگستان بیاید و تکلیف این دل نوشته ها را از شعر جدا کند. حالا شاید دلتان از جای دیگری پر بوده است. نمی‌دانم!  گفته‌اید:" جواب کامل به این شبه نقد عجولانه و سرسری شما تا همین امشب با همین متن شما در سایت ما گیل ماخ قرار خواهد گرفت تا چون تو کسان به قول خودت پا را از گلیم شان درازتر نکنند!"  . پس لطف کنید و متن کامنت خودتان را هم ضمیمه کنید تا اهل ادب ما زین پس در تعیین مدیریت سایتهای ادبی ‌شان وسواس بیشتری به خرج دهند!

با احترام،

مهتاب ( اگر افاقه می کند دکترش را هم بنویسم!)

 

* پس از تحریر: عباس آقا با ایمیلشون من را هم قرین رحمت کردند. اصولا آدمهای بزرگ اینجوری هستند. رحمتشان همه را شامل می‌شود. کاری به بزرگ و کوچکی مخاطبشان ندارند!

آقای خاتمی: لطفا به وبلاگ شهر با عبای کرم رنگتان بیایید!

من این عبای شکلاتی را که کمی سیر یا روشنترش را می‌توان بر تن هر آخوندی دید، دوست ندارم. من خاتمی را با آن عبای کرم روشنش دوست داشتم. وقتی آن را پوشید، حس کردم با بقیه فرق دارد! قبل از او این عبا را تن کسی دیگر ندیده بودم.  من حرفهای خاتمی را دوست داشتم، چون احساس کردم کسی آمده است که کاری بکند! من آقای خاتمی را در دور اول ریاست جمهوریش  دوست داشتم چون فکر می‌کرد می‌شود کاری کرد. اما ...

آقای خاتمی دور دوم نباید می‌آمد! شاید آوردنش. گریه‌هایش این را می‌گفت! خاتمی دور دوم می‌دانست که کار زیادی نمی‌شود کرد. اما آمد. که اگر نمی‌امد خیلی علامت سوالها از رویش برداشته می‌شد.  اگر نمی‌آمد، بیشتر دوستش داشتم!

تاریخ ایران به یاد می‌آورد کسان دیگری را که آمدند و نتوانستند به وعده‌هایشان عمل کنند. نتوانستند آب و برق را مجانی کنند، نتوانستند پول نفت را سر سفره های مستضعفین بیاورند، نتوانستند پابرهنه ها را وارث زمین کنند. نتوانستند...  اما هیچکس جرات نکرد که بیاید و  همان حرفها را از قول آن شخصیت‌ها تکرار کند چه برسد به آنکه گلایه کند! اما امروز  همگی از خاتمی گلایه  داریم.

دوستان (و حتی دشمنان ) عزیز که امروز همه‌ی تقصیرها را گردن خاتمی می‌اندازید؛ خاتمی بیش از این نتوانست . شما چه می‌توانید بکنید؟!  ( خداییش با این ملت که نیمش خمارند و نیمش نشئه چه انتظارهایی داریم‌ها؟!). می‌گویید خاتمی وقت را هدر داد؟ خوب این چهار سال را هم اضافه کنید به باقی عمر هدر رفته مان! حتما اینقدر انصاف دارید که دور اول را به کلی ندید نگیرید!

 

و کلام آخر با شما آقای خاتمی: خوش آمدید. اما اهالی وبلاگشهر از شما انتظار دارند که اینجا شفافتر باشید! پس لطف کنید و این عبای شکلاتی را عوض کنید و با آن عبای کرم رنگتان بیایید. شما که  یکوقت خدای نکرده از آن عباهای سیاه  رنگ ندارید. نه؟!