سینیوریتا!

قرار شد من حاجی رو برسونم خونه. پشت چراغ قرمز یه نگاه انداختم به صورتش. خیلی وقت بود اینجوری نگاش نکرده بودم. خطوط صورتش منو برد تا اون روزای دور. اون وقتا که تا می‌اومد بچه ها حتی اگه توی اوج بازی بودند، ورق‌ها رو  هول هولکی جمع می کردند تا یه وقت جاجی نبینه و ناراحت بشه. اونوقتا که ممد می‌رفت سیگارشو توی توالت کنج زیر زمین می‌کشید ( بیچاره یه بارم غافلگیر شد و مجبور شد سیگارو کف دستش مچاله کنه. هنوزم جای داغیش باقی مونده!). روزایی که همه توی عروسیاشون به حرمت حاجی آهنگ رو قطع می‌کردند. روزایی که حاجی پیچ گوشتی رو محکم می‌گرفت توی دستاشو و وسیله‌های برقی تموم محل رو تعمیر می‌کرد. با همین دستا که حالا اینقده لرزون شده. با همین انگشتا که حالا روی زانوهاش رنگ گرفته و زیر لب داره می‌خونه: تو عاشق شو اون با من!

نظرات 2 + ارسال نظر
پارسا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:55 ب.ظ http://khalvatkadeh.blogsky.com

سلام خوب من
نوشته تون رو خوندم. قشنگ بود.
فکر کنم بهتون گفته بودم که زیبا می نویسید؟!!
موفق باشی.

لاله پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:47 ق.ظ http://www.roselaleh.net

ما چاکر همه با معرفتهاش هستیم چه عوض بشن چه عوض نشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد