اهل قلم

بچه که بودم ، خیلی اهل قلم بودم . یادم می آید هر وقت مادرم آبگوشت می پخت ، سر اینکه استخوان ِ قلمش مال ِ کی باشد با برادرم دعوا می کردیم.  تا اینکه یکروز دعوایمان خیلی بالا گرفت . هیچکدام حاضر نبودیم به نفع دیگری کنار بکشیم. آخر هر دو اهل ِ قلم بودیم. مادرم ده دقیقه ای تحمل آورد. اما داد و فریاد ما کلافه اش کرده بود. این بود که گوشتکوب را برداشت و به طرفمان پرتاب کرد. گوشتکوب روی هوا چرخی زد و یکراست آمد به کله ی من خورد. خون از سر و رویم جاری شد ......... از آن به بعد دیگر یاد گرفتم  که اهل ِ قلم بودن نمی ارزد به شکستگی کله !  این بود که خود را از میدان رقابت بیرون کشیدم. موقعیت به نفع برادرم بود و او یکه تاز این میدان بود.

 فصل ِ تابستان فرا رسید. برادرم دنبال کار می گشت تا اینکه به واسطه ی آشنایی پدر با یکی از کسبه ، کاری برای او فراهم شد. برادرم خیلی خوشحال بود ، زیرا او اهل ِ قلم بود و از شانسش در این کار هم با قلم سر و کار داشت. قلم را باید خیلی دقیق و محکم میگرفت تا اوستا با چکش به روی آن بزند!! گاهی هم بر عکس بود ، اوستا قلم را می گرفت و او باید با چکش می کوبید روی قلم ! .....  ده  ، پانزده روز بیشتر آنجا کار نکرد. نه اینکه نخواهد کار کند! اوستایش بیرونش انداخت. آخر چند بار بجای آنکه چکش را روی قلم بزند ، روی دست ِ اوستا زده بود. روز آخری اوستا حسابی از دستش عصبانی شده بود.  چکش را به طرف ِ برادرم پرت کرده بود و یکراست خورده بود به کله اش! این بود که خونین و مالین به خانه آمد.

بعد از چند روز دوباره کاری پیدا کرد متاسب با روحیاتش!  منصور نقاش توی محله مان معروف بود. کارش حرف نداشت. و برادرم خوشحال بود که پیش او شاگردی می کند.  نکته ی اصلی هم این بود که اینجا هم با قلم سر و کار داشت و دیگر لازم نیست بگویم  که خوشحالی برادر من برای این بود که او اهل ِ قلم بود ....... با هر مکافاتی که بود، تا آخر تابستان همان سال پیش منصور نقاش شاگردی کرد . اما سال ِ بعد که خواست دوباره پیشش برود ، آقا منصور او را قبول نکرد. گفت : من شاگردی را که از خودش طرحهای جدید در بکند نمیخواهم.........

فکر کنم بعد از خرداد 76 بود که  برادرم فهمید همه ی این سالها راه را اشتباه رفته است . از بچگی  یک نیروی درونی به او گفته بود که اهل ِ قلم است ، اما نوع ِ قلمش را مشخص نکرده بود.  تا این شد که یکروز " اورکا ، اورکا " گویان به خانه آمد و گفت بالاخره استعدادش را کشف کرده و در یکی از  روزنامه های داغ ِ آنروز ها شروع به کار کرده است.  نمیدانم چرا برق ِ چشمانش مرا یاد ِ آن ضربه ی گوشتکوبی که در طلب ِ آن قلم به سرم خورده بود انداخت! .......

دیگر نمی نویسد .  مدتی است که  فهمیده  که اهل ِ قلم بودن نمی ارزد به  شکستگی کله ...... نمیدانم چرا من فراموش کرده بودم این را اما !!!

فکر می کردم نوشتن اینجا آرامم می کند .  اما نمی کند .............. 

از فواید نوشتن وبلاگ اینست که کمی دقیقتر به اطرافت نگاه می کنی تا بتوانی حرفی برای پست بعدی داشته باشی. خیلی وقتها هم سوژه خودش یکراست می آید سراغت.

دیشب یک DVD PLAYER خریدم. بعضی از فیلمها که برایم رایت کرده بود را نمی شد با کامپیوترم ببینم. قفل میکرد. فکر کردم ایراد از کامپیوتر من باید باشد ، دیشب که فیلمها را  چک کردم ، دیدم نه! بعضی هایش باز هم گیر میکند. دیدم که همیشه هم ایراد از طرف ِ من نیست از او هم میشود باشد!

حتما شما هم فرمهای قرعه کشی جوایز  خریداران وسایل سامسونگ را دیده اید. سوالهایی است که پاسخ میدهی و بعد با پست کردن آن می توانی یکی از برندگان خوشبخت شوی ! سوالها به زبانهای مختلف نوشته شده. انگلیسی ، آلمانی ، عربی ،‌فارسی و یک زبان دیگر که به نظرم  مال پاکستان باشد. اردو یا پشتویش را درست مطمئن نیستم. هر چه هست خیلی مبتذل به نظر می آید!! سبک نوشتن حروف فارسی است. اما خود کلمات ترکیبی است از فارسی ، عربی ، انگلیسی و هندی .  معجونی است برای خودش !  نکته ای که نظرم را جلب کرد این بود که در قسمت سوال مربوط به جنسیت دو مربع گذاشته بودند : یکی  مرد  ،  دیگری  عورت ! ........ تکلیف ِ زن  را یکراست معلوم می کند !

 

 

مرد ِ خوبی است. نه آنکه فکر کنی هر شب یکراست به خانه می آید. نه !  از آن مردها  هم  نیست که زنبیل دست می گیرند و از بقالی سر کوچه برایت سبزی و نان و رشته آش می خرند یا بچه ات که مریض شد و تب داشت دستپاچه شوند و  فوری او را به دکتر برسانند .  از سر کار هم که بیایی باز باید خودت شام را حاضر کنی. ظرفهایش را هم بشویی . چای بعد از غذا را هم که نباید فراموش کنی.  

مرد خوبی است . ورزش می کند. می گوید برای سلامتیش خوب است . نقش ماساژور  را هم گهگاه به من میدهد!  گاهی هم باید سر متر را برایش بگیرم تا بداند امشب چند سانت به دور بازوهایش اضافه شده. از تنهایی که شکایت کنم ، میگوید باید معتاد بودم تا قدرم را می دانستی! مرد ِ خوبی است چون معتاد نیست!           

غذا که آماده باشد ، خانه هم مرتب ، بچه هم که همه چیزش روبراه باشد ، درخواستی هم نداشته باشی ....  مرد خوبی است.

امشب می گفت :  اینجور زندگی کردن را از پدرش به ارث برده است. میگوید برادرش هم همینطور است.

 مرد خوبی است که خودش اینها را می گوید!

می شکنم . تو  نیز با من می شکنی........  و من تکه های شکسته ی خودم را بهم پیوند میزنم.  می بینی؟ دیگر "من " قبلی نمی شود.  هنوز تکه های ترا بهم نچسبانده ام. اما میدانم ترا هم که بچسبانم دیگر "تو " ی قبلی نمیشود برایم. 

"تو" یی که شکسته باشد که دیگر بت نمی شود. می شود؟ 

 

 

 خوب که فکر می کنم می بینم ریشه ی بیشتر مشکلات این است که ما به درستی نمیدانیم از یکدیگر چه می خواهیم. خودمان هم هنوز درگیر هستیم که خواسته هایمان از طرف مقابل چیست؟ این طرف مقابل می تواند همسر ، دوست ، همکار ، فرزند و یا حتی مادر و پدر باشد. بعضی هایمان که بیشتر سرمان می شود میدانیم چه می خواهیم ولی روش صحیح بازگویی را نمی دانیم. یعنی  نمی توانیم مستقیما حرفهایمان را بیان کنیم  و سعی داریم آنها را به طور غیر مسقیم و با کنایه ابراز کنیم. بعضی دیگر که خود را خیلی هم عقل کل می نامیم عکس آن عمل کرده و چنان با صراحت و تندی بیان می کنیم که ............

 تقصیر خودمان هم نیست، هیچ جا آموزش ندیده ایم. بالاخره دانستن اتحاد جمله مزدوج و انتگرال نا معین و فرمول تترا اتیل ارتو سیلیکات و  تعیین انرژی جنبشی توپی که با سرعت 30 کیلومتر بر ثانیه به دیوار برخورد میکند   قضایای واجبتری است.  خدائیش را بخواهید این نظریه نسبیت انیشتین همه جا به درد می خورد. یا همین اصل عدم قطعیت هایزنبرگ باز یک جاهایی به کار می آید. ولی هیچ جا به ما آموزش نداده اند که خواسته هایمان را چطور بیان کنیم و اصولا چه بخواهیم؟ همین است که بعضی هایمان میخواهیم فداکاری کنیم و اصلا به روی خودمان نمی آوریم که از طرف مقابل انتظاری هم داریم.  آنوقت این خواسته ها یکجایی قلمبه می شود.  چند وقتی هم قلمبگیش را پنهان می کنی و به روی خودت نمی اوری ، اما بالاخره یکروز این قلمبگی سر باز میکند و آنروز شاید دیگر خیلی دیر  باشد!

فکر که میکنم می بینم راه و رسم خیلی چیزها را بلد نیستیم.  جایی خواندم که " عاشق شدن مثل غرق شدن در دریاست و دوست داشتن مثل شنا کردن در آن ".  دیدم راست می گوید ! بیشتر ما از آنجهت عاشق می شویم که بلد نیستیم در این دریا شنا کنیم ! اگر راه و رسم دوست بودن را بلد بودیم ، وهم ورمان نمی داشت که عاشق شده ایم.

حس می کنم روابط انسانیمان ضعیف است. بس که هر چه نمره ناپلئونی بود را فرستادیم بروند رشته علوم انسانی!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~

پ. ن : لطفا به کسی بر نخوردها. من و شما که چه فیزیک هسته ای خوانده باشیم چه جغرافیای همسایه کاری از دستمان بر نمی آید. صحبت از ما بهتران است!

هر چی هندونه از شب یلدا اضافه اومده بودم  برداشتم و روانه دانشگاه شدم. رفتم دم در اتاق رئیس ، اول که منو دید یه نیم خیز زورکی برداشت. منم هر چی کارت تبریک داشتم براش فرستادم و همه هندونه ها رو هم گذاشتم زیر بغلش.  لحظه آخر که داشتم خداحافظی میکردم تا بیرون در دنبالم اومد. کلی خر کیف شده بود.  ........