چهره شناسی

 face analyzer  سایتی است جالب که با گرفتن یک عکس تمام رخ اطلاعاتی نظیر نژاد، هوش، میزان درآمد و سایر موارد را درباره‌ی شما می‌گوید و سپس نزدیکترین شخص از مشاهیر به شما را معرفی می‌کند.

این نتیجه‌ی تحلیل چهر‌ه‌ی منه*. وای خدا جون انرژی توی بازوهام قلمبه شده! کسی احیانا این دور و برا نیاز به یه سوپر ومن نداره؟!


Personality Profile Rank Celebmatch
Sophia Loren
Intelligence  6.5 Very Intelligent 4649
Risk  5.1 Average Risk 5006
Ambition  6.5 High Ambition 3560
Gay Factor  1.2 Very Low Gay Factor 15655
Honor  6.1 Average Honor 2288
Politeness  6.9 High Politeness 2213
Income  7.1 $50,000 - $100,000 2557
Sociability  6.9 High Sociability 1844
Promiscuity  3.1 Low Promiscuity 14267
پ.ن ۱ :  خودت اون عکس پاسپورتمو بذار تا یه وقت فک نکنی الکی می‌گم!

پ.ن ۲: این پست را یه بار نوشتم بعد پاک کردم.  به خاطر پست قبلی! بعد که اسد خان سراغ سوفیا لورن رو گرفتند گفتم دوباره بگذارمش. حالا اونایی که قلبشون ضعیفه خودشون سریعتر از اینجا برند! توی این هیری ویری حال و حوصله نداریم خون کسی گردنمون بیفته!
 پ.ن ۳:  اگر از دوستان کسی به این سایت رفت بیاد اینجا نتیجه رو بگه بد نیست. اینجوری حداقل یه ذهنیتی از دوستای نتی داریم.

 

امشب موهایم قشنگتر از همیشه است. جان دارد. برق می‌زند. موجهایش دل ِ خودم را هم یک جوری می‌کند. چقدر جای دستهایت خالیست!  

خُنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر !




کاریکاتور از نیک آهنگ کوثر

شانس

باید خیلی شانس داشته باشی که از میون یک میلیون نفر  اسم تو در بیاد، نه؟ اگه مطابق آمار شرایط سنی و  جنسیت و  نژادت هم خیلی مناسب این شانس نباشه و باز هم اسم تو در بیاد دیگه حتمن ِ حتمن خر شانس بودی!!!

مجتبی شانسش گفت! تا همین یک ماه پیش مثل من و تو بود. دوره‌ی خدمتش را میگذراند. پایش افتاد توی یک چاله. پهلویش ضرب دید. یک هفته مرخصی گرفت. هم دوره ای‌هایش می‌گفتند: شانسش گفت ها! ( خدمت که رفته ای؟ ها؟  پس قدر یک هفته مرخصی را خوب می‌دانی! )

مجتبی سه هفته پیش تب کرد. کلیه‌اش مشکل پیدا کرد.... بعد ربه‌اش.... قلبش......

و دیروز مراسم ختمش بود!  

پزشکش گفت علت بیماریش ناشناخته است. "لوپوس" ، بیماری خودایمنی! بدنت سلولهای خودش را اشتباه می‌گیرد و آنها را از کار می‌اندازد! گفت از هر یک میلیون نفر 5 نفر به آن مبتلا می‌شوند. گفت بر اساس آمار بیشتر در کودکان قبل از بلوغ دیده شده. گفت آمار زنان بیشتر بوده. گفت در نژادهای ....... دیگر چه فرق می‌کند  که چه گفت؟ مجتبی تا همین یک ماه پیش مثل من و تو بود. اصلن مجتبی تا همین دو روز پیش بود!

 

یعنی آدمم میشه اینقده بی عرضه؟

 
به خدا باید جواب پس بدی
ها. همین جوری الکی که نیست. این همه نعمت و امکانات رو مفت مفت داری هدر میدی! سه روز تعطیلی، یه ماشین 206 توی حیاط با یه عالمه دوست که منتظرند ببیننت، همه هم که رفته اند و تنهات گذاشتند، اونوقت می‌گیری توی خونه تک و تنها می‌شینی فیلمهای جنگی و فضایی می‌بینی؟ آخه به تو هم میشه گفت بنی آدم؟!!! اصلا از قدیم گفته اند بشر جایز الخطاست! اونوقت تو مثلا می‌خوای چیو ثابت کنی؟ هان؟ والا به خدایی خدا، خدا خودشم دوست داره بنده هاش بعضی وقتها خلاف کنند و بعدش حسابی پشیمون بشند و برن در خونه اش گریه و زاری! این بنده های شل و ول خسر الدنیا و الآخرتنا!

 

 

 

سفر نامه

دومین روز یست که به مدینه وارد شده ایم اما هنوز نتوانسته‌ام خانه‌ی حضرت زهرا و حضرت رسول را ببینم.  برای ورود خانمها به این قسمت ساعات خاصی را اختصاص داده اند. نماز صبح را که خواندم، به سمت بقیع می‌روم. حتی اجازه نمی‌دهند که از پله ها بالا برویم و از پشت میله ها نگاه کنیم.  یک لحظه یاد طرفداران حقوق زنان افتادم. می‌خواهید  از شرشان راحت شوید کافیست مجبورشان کنید یکی دو هفته‌ای با این عربها دم خور شوند!  امتداد قبرستان بقیع را می‌گیرم و می‌روم تا می‌رسم به جایی که می‌شود دورنمایی از قبرستان را از پشت میله ها نگاه کرد. عده ای از مردم آنجا جمع شده اند و به زیارت و نوحه خوانی مشغولند. بعضی برای کبوترهای بقیع گندم می‌ریزند. یک مرد عرب که داخل قبرستان است گندمها را جارو می‌کند. خانمی که کنار من ایستاده است اشاره می‌کند تا کمی از گندمها را که به عطر بقیع متبرک شده به او بدهد. مرد عرب انگشتانش را به علامت شمردن پول به هم می‌کشد! زن دو ریال روی سکو می‌گذارد و مرد عرب زیر چشمی این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و پول را برداشته، مشتی گندم برایش می‌ریزد! زیارت نامه را می‌خوانم و به مسجد برمی‌گردم. ساعت 7:30 اجازه ورود به حرم را به خانمها می‌دهند.

خانه‌ی حضرت زهرا چسبیده به خانه‌ی حضرت رسول است. دزدکی از درِِ  ِ خانه عکس می‌گیرم. خانمها پارچه و چادر و هر چه که دم دستشان است یواشکی به در و دیوار می‌کشند و شرطه ها مدام می‌گویند :" تبرک خرافات" .... " الشفا عند الله" . اما گوش هیچکس بدهکار نیست. مردم هر جوری هست کار خودشان را می کنند. در خانه‌ی حضرت رسول سه آرامگاه  است که به ترتیب از سمت خانه‌ی حضرت زهرا متعلق است به : عمر ، ابوبکر و حضرت رسول.  حتی در ساعاتی که خانمها مجازند به این محوطه بیایند قبر حضرت رسول را نمی‌توانند ببینند چون با پرده از این بخش جدایش کرده اند.  اما خیلی‌ها این را نمی‌دانستند و به تصور اینکه قبر حضرت رسول همان اولیست با هزار مکافات، پارچه هایشان را به در و دیوار قبر عمر می‌مالیدند! نکته دیگری که توجهت را جلب می‌کرد این بود که بعضی روبروی قبر عمر می‌ایستادند و زیارت حضرت عمر  رحمةالله را می‌خواندند و بعضی و لعن الله عمر و شمر را !

روبروی خانه حضرت زهرا و بعد روبروی ستون توبه و منبر و  باب الجنه ( که دریست از درهای بهشت) به نیابت از تمام دوستان و اقوام نماز خواندم. فرشهای این قسمت مسجد با رنگ سبز از بقیه قسمتها مشخص شده است.

کمی دورتر از محدوده‌ی حرم،‌گوشه دنجی را برای خودم پیدا می‌کنم تا کمی با خودم خلوت کنم. چند دقیقه ای که می‌گذرد، زنگ موبایل دختر جوانی که کنار من نشسته به صدا در می‌آید. توجهی نمی‌کنم و در افکار خودم غوطه ور می‌شوم. اما عشوه های دخترک نمی‌گذارد سرم به کار خودم باشد! لازم نیست خیلی کنجکاوی کنی. خودش بلند بلند حرف می‌زند. از حرفهایش می‌فهمم آن طرف گوشی پسر جوان عربی است که در بازار با او آشنا شده. حرفهایش را نصفه نیمه، معجونی از عربی، فارسی و گهگاه انگلیسی می‌گوید. می‌پرسد سنی است یا شیعه؟ و اضافه می کند که مادرش خیلی به این مسئله حساسیت دارد !

 

          گرسنه ام شده، به سمت هتل می‌روم. اما از ساعت سرو صبحانه گذشته. تکه ای نان و  پنیر بر می‌دارم و به اتاقم می‌روم تا کمی استراحت کنم.  هم اتاق بودن با مدیر کاروان ( برادرم)  نمی‌گذارد راحت و آسوده بخوابی. مدام این تلفن زنگ می‌خورد. ....

 

........ ساعت از 12 شب گذشته . تلفن اتاق به صدا در می‌آید. همسر روحانی کاروان است. می‌گوید موقع نماز عشا حاج آقا را توی حرم  گم کرده. اما حاج آقا هنوز به هتل بر نگشته اند!  برادرم می‌گوید اگر تا یکساعت دیگر نیامدند خودم میروم دنبالشان. گوشی را که قطع می‌کند سعی می‌کند خنده اش را بخورد و می‌گوید: این روحانی‌های کاروان ما اینجا که می‌آیند یک شب در میان گم می‌شوند!

فردا صبح طبق معمول هر روز جلسه داریم. اما صدای جناب روحانی در نمی آید. طفلکی حاج آقا !  سرمای بدی خورده .......

 

 

یا الهی و ربی من لی غیرک ؟

       زیر ناودون طلا که می‌رسی سعی می‌کنی همه ی اونایی رو که موقع اومدن التماس دعا داشتند  به یاد بیاری. اسمهای اولین نفرا رو تند تند توی ذهنت مرور می‌کنی. بعدیاش رو باید فکر کنی تا یادت بیاد کیا بودن؟ دیگه اون آخراش خیلی به ذهنت باید فشار بیاری تا نکنه کسی از قلم بیفته! انگار که اگه یکیشونو یادت بره یه دینی به گردنت باقی می‌مونه! برای اونایی که بیشتر برات مهمند  دو رکعت نماز هم می‌ایستی می‌خونی. اگه خیلی مهم باشند که طواف هم می‌کنی. بعضیا رو که می‌ترسی خدا به اسم نشناسد شون با اسم و فامیلیشیون میگی! با نوک انگشتت اسما رو یکی یکی روی پرده‌ی کعبه می‌نویسی. افشین، عسل، مامان، آقاجون، مهناز، ساره، میترا، محمد، علیرضا، مرتضی ..... یهویی یادِ سودابه می‌افتی. اما شک داری اسم بچه هاشو هم بنویسی. واسه همین فقط می‌نویسی سودابه و بچه هاش!  واسه‌ی یه لحظه همه‌ی کسانی رو که از بچگی می‌شناختی سعی می‌کنی توی ذهنت مرور کنی. حتی اونایی که دیگه توی زندگیت نیستند یا حتی اونایی که دیگه زنده نیستند!

آقای صادقی، مادر بزرگ و پدر بزرگ، دایی و دختر دایی و پسر عمو و ......  مجید که  حتی نمیدونم کی شهید شد؟

اما به خودت که می‌رسی، انگار نه انگار که  اصلا چیزی می‌خواستی!  انگار همین که اینجا توی آفتاب سوزان مکه تونستی بیای زیر ناودون طلاش بایستی و نگاش کنی برات بسه. انگار همین که بهت لیاقت داده بیای و زل بزنی به پرده‌ی خونه‌اش راضیت می‌کنه. این احساس آرامش اونقدر برات ارزش داره که هیچ چیز دیگه‌ای نمیخوای. حس  طفل گمشده‌ای که  حالا توی آغوش مادرش آروم گرفته ..... چشاتو می‌بندی . یه نفس عمیق از عمق وجودت می‌کشی و  آروم زیر لب می‌گی: "خدایا ، هر چی تو بخوای "!

 

چه بگویم که غم از دل برود ........

اول یکی از کتابهای درسیم نوشته شده: اگه قرار بود کتابی که نوشته میشه بدون عیب و نقص باشه هیچوقت کتابی نوشته نمی‌شد!
این مقدمه رو برای این گفتم تا بگم :
اول اینکه یه هفته ای میشه از سفر برگشتم.
دوم اینکه اونایی که به این سفر رفته‌اند میدونند که آدم با دیدن خونه کعبه چه حالی بهش دست میده. می‌خواستم یه متن خوب و کامل از سفرم بنویسم. اما این چند روزه اونقدر کارهای عقب مونده و جلو رفته! پیش اومد که فقط تونستم دو بار کامپیوتر رو روشن کنم. این یه تیکه رو هم نوشتم تا این طلسم یه جوری شکسته بشه و من بتونم دوباره راحت بنویسم....
راسی سوغاتیم آوردیما کسی نمی‌آد واسه زیارت قبولی و دیده بوس بوسی؟!