دکتر شدن چه آسون ........ آدم شدن چه مشکل !
خدا نکنه یه روز آب شدن عزیزتو مقابل چشمات ببینی. خدا نیاره روزی رو که پرونده مریضت توی دستت باشه و این در و اون در بزنی تا شاید یه کورسویی از امید باز بشه.   میدونی "مریض شدن " خیلی سخته ، خیلی دردناکه  ولی از اون بدتر "مریض شدن توی ایرانه".  معلوم نیست این دکتراش کجا درس خوندند؟  اگه بابابزرگ خدابیامرزم بود حتما میگفت این مدرکشون فقط به درد سر در مستراح میخوره !  توی وبلاگی خوندم  :شعور و فرهنگ ربطی به سواد نداره . چون آدما وقتی به مرحله تحصیلات تکمیلی میرسن که دیگه شخصیتشون شکل گرفته . امروز با تمام وجودم اینو حس کردم .

با امید به اینکه شاید بشه کاری کرد پرونده رو برداشتم و رفتم به متخصصین دیگه نشون بدم. دکتر نظرش این بود که مشکل اصلی در حال حاضر کبد نیست، مشکل متاستاز شدن توده ایست که بر اثر سیروز کبدی به وجود اومده. به همین خاطر معرفی نامه ای به انستیتو کانسر بهم داد. ساعت 12 بود که اونجا رسیدم. ساختمانهای جراحی و شیمی درمانی جدا از هم بودند. من بنا به حرفهایی که مشاور زده بود فکر کردم که باید بخش انکلوژی که همان شیمی درمانی رو انجام میدهند بروم. معرفی نامه رو نشون دادم. گفتند باید تا ساعت 2 منتظر بمونی. بعد از اینهمه علاف شدن ، وقتی مسئول پذیرش نامه رو دید گفت که اول باید برم بخش جراحی تا معلوم بشه نظر متخصص چیه؟  رفتم و اونجا توی صف نشستم تا نوبت من بشه. اینکه هر کدوم از پرسنل چطور خودشونو همه کاره میدونستند، برای هر کس که تجربه زندگی توی ایران رو داشته ، امری عادیه. خودتون بهتر میدونید که باید چشم نازک کردن و داد، بیداد کردن چند تا از اونا رو تحمل کنی تا برات تشکیل پرونده بدهند. همه اینها رو تحمل کردم تا شاید متخصصی که الان باهاش روبرو میشم یه آدم باشه. اسم بیمارمو که خوند رفتم تو . بدون اینکه منتظر بشه حرفی بزنم ژستی گرفت و گفت : بیمار شما محکوم به مرگه !! باورم نمیشد که یه آدم بتونه اینقدر بی احساس باشه.  خودمو کنترل کردم و آروم پرسیدم : سیر پیشرفت بیماریش چطوره ؟ خیلی بیرحمانه تر از اونچه من تصورشو بکنم ، گفت : خیلی بمونه تا عید !!!!!!!!!!!!

بغض گلومو گرفته . اشکام قطع نمیشن ....... واسه این که یه انسان داره میمیره .......... واسه اینکه انسانیت خیلی وقته مرده .......


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دیوید جان : اون دکتر که گفتی امروز مطبش نبود . فردا  دوباره میرم . دیگه رئیس انجمن حمایت از بیماران کبدی نیست. جالبه بدونی که اونو برداشتند و یه حاج آقا رو بجاش گذاشتن. وقتی پرسیدم حاج آقا تخصصی هم دارند منشیش جواب داد من گفتم که حاج آقا هستند!!!!!

لاله جان : از لطفت ممنونم.

خبر کوتاه بود . اما  سنگین ...........  

سارا  جون :

من چه جوری بهت زنگ بزنم ؟ چه جوری دلداریت بدم وقتی خودم هنوز  توی شوک موندم ! .... 
وقتی ته دل خودم داره میلرزه چه جوری بگم که اگه دکترا جوابش کردند تو هنوز باید امیدوار باشی ؟ ..... وقتی اشکای من اینجوری دارند سرازیر میشن چه جوری به تو بگم خودتو نباز ؟ ......... وقتی این بغض سنگین لعنتی گلومو فشار میده چه جوری باهات حرف بزنم ؟.............

خدا جون کمکش کن ..........

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
* کسی از تازه ترین روشهای پیوند کبد اطلاعی داره ؟؟


 

 

من که میخواستم عروسی نرم ، تو مجبورم کردی ! خوب شد ؟ از شبی که اومدم همینجور افتادم . بهت که گفتم : اون هیکل مانکنیتو به رخ ِ یه مشت زن گنده بک با سه من چربی اضافه دور شکم و باسنشون نکش! حالا واسه من هی آنجلینا جولی بازی در آر !!  میمردی تو هم یه شب مثل اونا  با سه کیلو طلای آویزون به گردنت میرفتی؟  همین کارا رو میکنی که زری خانم میاد با بغل دستی تو دست و رو بوسی میکنه ، اونوفت بعد از یه ساعت رو میکنه به تو میگه : اوا !! من تو رو ندیدم ! کی اومدی؟؟؟  البته تو هم که روت زیاده و کم نمیاری و بهش میگی :  منم شما رو ندیدم !!  به جون عزیزتون قسم ! 

                                                                 ****************
 

     این قصه ی عجب شنو کز بخت ِ واژگون

     ما را بکشت یار  به انفاس عیسوی  !!!!  

دیشب  یه چیزی خیلی می چسبید. چی؟  "مردن " ! تا حالا این حسو داشتی ؟ باور کن راست میگم . خیلی میچسبید. حس میکردم هیچ تعلقی به اینجا ندارم. آماده بودم واسه رفتن . گفتم : آ خدا !  امشب میتونی با خیال راحت جونمو بگیری. ازت دلخور م  نمیشم.  هنوز سیم ثانیه نگذشته بود که تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن.  پاهام شده بود دو تیکه گوشت بیجون که به زور چسبونده بودند به بدنم.  دستام رمق نداشتند . به هر جون کندنی بود رو به قبله خوابیدم و پتو را تا بالای سرم کشیدم. اونقدر آماده مردن بودم که اصلا فکرشم نکردم اگه بعد از مرگم توی کشوی میز کارم عکس تو رو  ببینند  چی میشه؟  یعنی یه لحظه اومد توی ذهنم ولی با خودم گفتم هر چی میخواد بشه ، به درک ! 

به درک که بفهمن !

به درک که من تو رو دوست داشتم !

به درک که هر جا میرفتم تو با من بودی !

به درک که حتی تو هم منو نفهمیدی !

به درک که هنوزم همونجوری دلم برات تنگ میشه!  

زندگی سراسر اختیار است  اگر  تقدیر بگذارد !
هر وقت به خودم میگم که دیگه اینجا نمیام و دیگه نمی نویسم زودتر دلم تنگ میشه. حالا خودتو نگیریا ! فکرم نکن که تا آخرش میمونم. نه ! من مال اینجا نیستم. اصلا مال هیچ جا نیستم. هر جا که میرم کلافه ام . بیقرارم. آخرشم یه روز میرم . حالا یا بی خبر یا ... 

 ................................................................................ ........................................

       بدها

       مهتاب  ×××××××××××  

چرا هم نداره . . .
  
  
حالا م
میـــخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام   بــــــــــــــــخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــابــــــــــــــــــــــــــــم

                                                                      جیش . بوس . لالا

                                                                        

 



بدون شرح

نمیدونم امشب چی شده که یاد این افتادم که چهار تا اردیبهشت دیگه که بیاد  دیگه اوضاع واحوالم عوض میشه! البته شک دارم از نظر ظاهری خیلی تفاوت محسوسی بکنم. موهام که عمرا سفید بشن !! مگه اینکه چند تا چین بیفته پای چشام . ولی اون عمق چشام ، اون شیطنتش ...... منکه بعید میدونم تا دم گورم منو ول کنه........  از اینکه این روزای عمرم رو گذروندم فعلا هیچ احساسی ندارم. شاید داغم حالیم نیست ! خیلی هم برق و بادی نگذشت. به اون دور دورا که نیگاه میکنم ، میبینم خب خیلی وقته دیگه ! همچینام سریع نبوده..   سر جمع که حساب کنی ، با همه روزای خوب و بدش ، با همه تلخی و شیرینیاش ، با همه چیزاش همینجوری درهم که  چرتکه میندازی ، خوب بوده شایدم روی من زیاد بوده !! البته احتمال پوست کلفتی هم میره !!!

ولی خداییش خیلیا  این موقعیت رو نداشتند. حالا واسه هر علتی میخواد باشه. ولی نداشتند دیگه.... شایدم حسرتشو بخورند !   تمام داراییهام رو که بخوام جمع ببندم از مادرم شروع میشه. هر چند خیلی وقتا سادگیش کار دستم داده ،  ولی پاکترین موجودیه که میشناسم.   پدرم رو با همه ی بی خیالیاش ، یه جور خاصی دوست دارم . نمیدونم ... یه جور حس احترام .. یه جور ترس احمقانه که اگه دلخورش کنم ، خودم مالیخولیا میگیرم.... هنوزم وقتی چیزی رو از خدا میخوام ، میرم سراغ بابام. میگم آقا جون من یه دعا توی دلم میکنم ، شما آمین بگو . اونم از ته قلبش الهی آمین میگه. همین راضیم میکنه. دیگه بقیه اش رو میذارم دست خود خدا ....... برادرم  که سه سال ازم بزرگتره از داراییهای دیگرمه . دلسوز  و منطقی تر از بقیه .  میتونی همه جوره روش حساب کنی. حتی اگه خودش موقعیت خوبی نداشته باشه ، هر جوری هست کارت رو راه میندازه. ....  راستی از حمایتهای داییم هم اگه نگم نمک نشناسیه ........

  خیلی وقتا  که کم میارم ناخود اگاه میرم دخترمو بغل میکنم. اونم  یه جورایی پشتوانه ی عاطفی منه  . همسرم هم  گاهی میشه روش حساب واز کرد  . اما اگه بفهمه قبل از اون رفتم سراغ برادرم ، حسابم رو باید به کلی مسدود تلقی کنم !!!   یه دوست هم دارم که یادمه یه روزی بهم گفت " اگه هر وقت حس کردی کاری از من بر میاد ، یا جایی کسی رو برای کتک خوردن لازم داشتی ، میتونی روی من حساب کنی ".  همه ی موجودی حساب بانکیم همینان .........
سیم و زر ما شکر که اندوختنی نیست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

صبح که بلند شدم قیافه ی در به داغون و زهوار در رفتشو دیدم  . داشت میمرد . پرسیدم چه مرگته ؟ زد زیر گریه و گفت دلم تنگه ....... دلم تنگه ......
نمیدونستم چی باید بگم تا آروم بشه !
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

عید قربان مبارک
امروز عید قربانه و من از صبح توی این فکرم که آیا دستور ذبح گوسفند بجای انسان توسط خدا میتونه کنایه ای باشه برای همه انسانهایی که مثل گوسفند بجای قربانی شدن در راه خدایان قربانی جهالتشون شدند؟؟