-
موضوع انشا:
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1384 14:11
چرا به وبلاگستان آمدیم؟ قصد ندارم توی این پستم خیلی در این مورد توضیح بدهم. ولی میخواهم با دانستن پاسخهای شما به یک جمع بندی کلی برسیم. و ببینیم ........ نه! اجازه بدهید در این مورد در پست بعد صحبت کنیم. خیلی وقته که ذهنم درگیر این موضوع شده . بعضی از روزهایی که می آمدم و نمی نوشتم هم برای همین بود. داشتم فکر می کردم...
-
مشاوره روانشناسی
شنبه 15 بهمنماه سال 1384 10:20
به خاطر نامه ای که دخترم نوشته بود ( اون نامه ی تولدش نه. یکی دیگه!) رفتم سراغ یکی از دفاتر مشاوره پیش دکتر روانشناسی که از دو هفته قبل وقت گرفته بودم. نامه را که نشان دادم، گفت در طی سالهای خدمتم شما دومین نفری هستید که برای چنین مشکلی می آیید مشاوره. با تعجب پرسیدم: یعنی این احساس توی این سن اینقدر غیر طبیعی و...
-
خشت اول
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1384 13:05
مجری تلویزیون داشت با صدایی محکم اعلام می کرد: امروز سالگرد سخنرانی تاریخی معمار بزرگ انقلاب در بهشت زهراست. اولین سخنرانی پس از سالها دوری از وطن. اما از متن سخنرانی آن روز چیزی نگفت! "....... معنویات ما را بردند اینها. ما علاوه بر آنکه می خواهیم زندگی مادی شما مرفه بشود، معنویات شما را هم تامین می کنیم. اتوبوس مجانی...
-
گاو با سواد
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1384 19:53
کارتونی مدتها پیش از تلویزیون پخش شد به این مضمون که: دخترکی روستایی که تازه به کلاس اول رفته بود، تصمیم گرفت هر چه در مدرسه یاد می گیرد ، به دو گاوی که در خانه داشتند و دخترک آن دو را از جانش بیشتر دوست می داشت، آموزش دهد. هر روز به محض رسیدن به خانه، سراغ گاوها می رفت و شروع می کرد به تعلیم آنها. یکی از گاوها علاقه...
-
عزرائیل میشن!
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1384 12:15
یا ( به یک عدد دستیار مجرب با حقوق مکفی نیازمندیم. امضا : عزرائیل ) دیروز حجت الاسلام پناهیان داشت توی تلویزیون صحبت می کرد در مورد مراتب و درجات پذیرفتن ولایت. می گفت بالاترین مرتبه اش اینست که وقتی ولی چیزی را گفت، حتی توی دلت هم این سوال پیش نیاد که چرا؟! مثلا اگر سیبی را به تو نشان داد و گفت نصف این سیب حلالست و...
-
بچههای این دوره زمونه!
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1384 10:40
به رسم خودش یه نامه براش نوشتم و از لای در اتاقش انداختم تو. از وقتی نوشتن یاد گرفت، کارش نوشتن دعوتنامه بود برای من. هر روز به یه بهونهای باید میرفتم توی اتاقش و توی اتاقکی که با پیچیدن چادر دور پایهی صندلی و لولهی گاز برپا کرده بود، جشن تولد آقا خرگوشه، خرسه، پریسا، عیسی، گوش مروارید و بقیهی بچههاشو میگرفتیم...
-
برشی از حرفهای مشاور یک دبیرستان
چهارشنبه 28 دیماه سال 1384 13:52
توی چهار ماهی که از سال تحصیلی گذشته، چهار مورد داشتیم که فرستادیم پزشکی قانونی. این یکی قضیهاش با سه تای قبلی فرق میکند. یک روز پیشم آمد و گفت که مشکلی برایش پیش آمده. " چند ماه پیش، پدرش نیمههای شب میرود سراغش و میخواهد که با او رابطه داشته باشد. بعد هم میگوید که نباید نگران چیزی باشد. چون همه، این روابط را با...
-
مسائل مهمتر از جنگ و تحریم
سهشنبه 27 دیماه سال 1384 13:26
این روزها دانشجویان باید حسابی سرگرم درس باشند (حالا این که واقعا اینطور هستند یا نه، امریست سوا) و اساتید ( به قول مدیر گروهمون " اساتیت" ! ) کمی آزادترند تا توی دفتر بنشینند و در فاصلهی امتحان دادن بچهها تا جمعآوری برگهها و تحویل گرفتنشان از دایرهی امتحانات، با یکدیگر گپی بزنند. بحث داغ این روزها هم که تحریم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 دیماه سال 1384 11:00
یک هدیهی تولد تماما مخصوص! حالا من ماندهام و واژهها که جفت و جور نمیشوند تا تمام آنچه را قرار بود هدیهی تولد تو باشد کنار هم ردیف کنم شکلاتهای صدفی را گذاشته بودم لابلای یک بغل محبوبهی شب نشد بیارم که حیف! چشمهات را ببند میخواهم شیرینی شکلاتهاش را اینجوری حالیت کنم باز نکنیها.... خٌب؟ دیدی چقدر شیرین بود؟...
-
گفتا ز که نالیم ؟
جمعه 23 دیماه سال 1384 22:06
من چی دارم بگویم وقتی آقا دستش را روی سر پسربچهی تازه یتیم شدهی یکی از قربانیان حادثهی سقوط هواپیما میکشد و میگوید: انشالله بزرگ میشوی و جای پدرت را میگیری و آنوقت مادرش بغض میکند و میگوید: " آقا برای ما دعا کنید!" من چی دارم بگویم جز آنکه بروم و این شعر کتابهای کودکیم را زمزمه کنم تا برسم به مصرع پایانیش!...
-
کرایه!
چهارشنبه 21 دیماه سال 1384 11:20
توی یه صبح سرد ِ بارونی، همین که ماشین گیرت بیاد کافیه تا ناخودآگاه یه لبخند پیروزمندانه به لبات بشینه. راننده مرد مسنی بود. پشت هر چراغ قرمز هم که میرسید، دستشو میبرد توی کیسهی بغل دستش و مشتی توت خشکه و کشمش میریخت روی داشبرد و هر از گاهی چند تا دونه از اونا رو میگذاشت گوشهی لپش. دو تا افسر نیروی هوایی روبروی...
-
بازی
دوشنبه 19 دیماه سال 1384 18:15
اولِ بازی وسطی بود یا وسط بازی زندگی؟ درست یادم نیست... نوبت یارکِشی که شد من ماندم و یار توی دلم! آخرش هم معلوم نشد کی، کی را بازی داد؟ مگر نمیشود یار توی دل آدم را بازی دهد! ********* چقدر این سال بلوایتان آدم را با خودش می برد! .... میدونم خیلی عقبم . سال 71 کجا و حالا که من خواندمش کجا؟ نخواستم الکی بگویم...
-
اولین بوسهی جهان
یکشنبه 18 دیماه سال 1384 13:31
میدانی اولین بوسهی جهان چطور کشف شد؟ _ در زمانهای بسیار قدیم زن و مردی پینهدوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم....
-
عروسک کوکی
پنجشنبه 15 دیماه سال 1384 19:18
بیش از اینها آه آری بیش از اینها می توان خاموش ماند می توان ساعات طولانی با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت خیره شد در دود یک سیگار خیره شد در شکل یک فنجان در گلی بیرنگ بر قالی در خطی موهوم بر دیوار می توان با پنجه های خشک پرده را یکسو کشید و دید در میان کوچه باران تند می بارد کودکی با بادبادکهای رنگینش ایستاده زیر یک طاقی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 دیماه سال 1384 17:55
با اتوبوس به سمت میدون هفت تیر میرفتیم. روبروی شرکت صندوق نسوز خرم، اجتماع کوچکی بود که منجر به ترافیک شده بود. تعدادی از کارگران یک مقوای سفید را دست گرفته بودند. روی مقوا با خطی نه چندان خوش نوشته شده بود: 7 ماهست حقوق کارگران این شرکت پرداخت نشده ......... پایینش هم یکی دو تا شعار: خرم جنایت می کند....... دولت...
-
سال ۲۰۰۶ مبارک
یکشنبه 11 دیماه سال 1384 00:03
یه بار دستهجمعی رفته بودیم باغ. چهل، پنجاه نفری میشدیم. رفتنمون یهویی شد و خیلی برنامهریزی شده نبود. سفره رو که میخواستیم بندازیم تازه فهمیدیم چقدر وسیله کم و کسر داریم. بعضیا با چنگال میوهخوری پلو میخوردند. بعضیا هم توی بشقاب تخت سوپ ریخته بودند و هورت میکشیدند. خیلیای دیگه همینا رو هم نداشتند... اوضاعی بود...
-
فدای سرم. نه؟!
پنجشنبه 8 دیماه سال 1384 19:37
همه چی توی چند ثانیه اتفاق افتاد! ده پونزده متر فاصله.... فشار روی پدال ترمز..... زمین یخزده .... بوم!!! ماشینم داغون شد. داغون! لااقل یکی هم پیشم نیست تا بهم بگه فدای سرت!
-
نماز امشب من
چهارشنبه 7 دیماه سال 1384 19:16
خواستم در وصف کسی اینطور شروع کنم: " بعضی آدمها بزرگ اند" . اما میبینم به دلم نمیچسبد. یک جائیش درست نیست. صفت و موصوف را گم کردهام اینجا! این "بزرگی" نیست که به او معنا میدهد. دیگر وقتی بخواهم از او بنویسم، نمیگویم نویسنده است، نمیگویم شعر مینویسد، نمیگویم شعرهایش را دوست دارم، فقط اسمش را میگویم. بقیهاش...
-
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش/ کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
دوشنبه 5 دیماه سال 1384 14:50
در پست "شعر، کلام قلبی یا قالبی؟ " به طرح چند سوالی که پس از خواندن نظر آقای شهرام بشرا برای نوشتهی آقای معروفی ، به ذهنم رسید پرداختم. راستش مدتها بود که این سوال ها برایم بود و این نظر تنها بهانهای شد برای یادآوری. از آنجا که نظرم تخصصی نبود ( در همان پست هم نوشته ام که: این را فقط بگذارید به حساب یک اظهار نظر...
-
آقای خاتمی: لطفا به وبلاگ شهر با عبای کرم رنگتان بیایید!
یکشنبه 4 دیماه سال 1384 18:28
من این عبای شکلاتی را که کمی سیر یا روشنترش را میتوان بر تن هر آخوندی دید، دوست ندارم. من خاتمی را با آن عبای کرم روشنش دوست داشتم. وقتی آن را پوشید، حس کردم با بقیه فرق دارد! قبل از او این عبا را تن کسی دیگر ندیده بودم. من حرفهای خاتمی را دوست داشتم، چون احساس کردم کسی آمده است که کاری بکند! من آقای خاتمی را در دور...
-
یک شب یلدای یک نفره!
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1384 21:03
میدونم که این نشونهی خوبی نیست ولی دلم نمیخواد هیچ جا برم. امشب تنهام. از تنهاییم هم بدم نمیاد و توی خلوت خودم حالی دارم با حافظ! طالع اگر مدد* دهد دامنش آورم به کف گر بکشم زهی طرب، ور بکشد زهی شرف از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد وه که درین خیال کج عمر عزیز شد تلف *به یک عدد مددِ طالع نو یا دست دوم فوری نیازمندیم....
-
شعر، کلام قلبی یا قالبی ؟
سهشنبه 29 آذرماه سال 1384 19:26
وارد وبلاگ حضور خلوت انس شدم. "وقتی نیستی" آقای عباس معروفی را که میخواندم، بی اختیار یک قطره اشک روی گونهام سر خورد. چقدر به دلم نشست: عاشقت باشم میمیرم یا عاشقت نباشم؟ نمیدانم کجا میبری مرا همراهت میآیم تا آخر راه و هیچ نمیپرسم از تو هرگز عاشقم باشی میمیرم یا عاشقم نباشی؟ میدانم که وارد شدن در این بحث،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1384 12:09
و من چقدر بی چارهام ... که از تو به تو پناه میآورم! از تو به تو شِکوه میکنم! و نیمهشب از آغوشی که نصیبم نمیشود به آغوش خیال تو غلت میزنم...
-
حواسم هست!
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1384 13:21
وارد پمپ بنزین که میشوی، مسئول پمپ سمت راست اشاره میکند که به این سمت بیا. فرمان را به سمتش کج میکنم. چند ثانیه بعد مسئول پمپ سمت چپی را میبینی که با دست میخواهد حالیت کند که به طرفش بروی. با سر اشاره میکنم که همینجا خوبست! _ پرش کنم؟ _ نه 30 تا بزن. ( وقتی چند تایش را معلوم کنی، دیگه نمیتونند سرت کلاه...
-
بازم علی
پنجشنبه 17 آذرماه سال 1384 10:40
علی کوچولو در حالیکه انگشتاشو دونه دونه باز میکرد، زیر لب با خودش میگفت: سه شنبه ..... چهارشنبه...... پنجشنبه....... جمعه.... بعد هم مقتدرانه دستاشو با ذوق بالای سرش برد و داد زد: چاهار روز ........ دسسِش درد نکنه آلوده!
-
رزمایش اقتدار و دشمن فرضی!
چهارشنبه 16 آذرماه سال 1384 15:58
حتما قیافهی ملت ما شبیه احمقهاست که هنوز هم میتوانند باد توی گلویشان بیاندازند و بگویند: عزیزان ما برای پوشش خبری رزمایش اقتدار به جوار رحمت حق رفتند. خدایا این ماموریت الهی را از ایشان بپذیر!!! چطور میشود از اقتدار سخن گفت وقتی هنوز قطعات فرسودهی هواپیماهایمان اینچنین قربانی میگیرند؟ با دیدن عکسهای تک تکشان بغض...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آذرماه سال 1384 19:54
1- یه حرف خصوصی با آقایون دارم. یه کمی گوشتونو بیارین جلو. خوب، اومدین؟ .... " آقاجون ترو خدا لقمه ی اندازه دهنتون بردارید تا اینقدر نگران نباشین خدای نکرده، کسی به لقمهی شما چشم داره!" گرفتین چی میگم؟ یارو یه لا قبا هر جور بوده میره مخ خونوادهی دختر بیچاره رو میزنه تا راضیشون میکنه. حالا هنوز چند ماه نگذشته به...
-
علی کوچولو
جمعه 11 آذرماه سال 1384 12:54
هنوز شش ماهش تموم نشده بود که به دنیا اومد. فقط یک کیلو و دویست گرم بود. راحت توی کف یه دست جا میشد. یه مدت توی دستگاه بود تا سیستم تنفسیاش کامل بشه. باباش توی گرفتن شناسنامه تعلل میکرد! اما خواهرم هر جور بود راضیش کرد بره براش شناسنامه صادر کنه. وروجکی شده برای خودش. پر از انرژیه. یه لحظه یه جا آروم نمیگیره. خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1384 19:34
1- قصدم از نوشتن پست قبلی، یافتن راه حل نبود. فقط خواستم ببینم اصولا لزومی برای یافتن راه حل حس میشود؟ گفتم که دچار بهت شده بودم. خواستم بدانم وضعیت کنونی آنست که باید باشد، یا باید تغییرش داد؟! مسلما اگر این نیاز احساس شد که باید جو حاکم تغییر کند، آنوقت دنبال راه حل هم میشود گشت و مسلمتر آنکه راه حلی هم وجود...
-
چه باید کرد؟
سهشنبه 8 آذرماه سال 1384 21:43
دچار یکجور بهت شدهام. یکجور یاس، یکجور استیصال! نمیدانم من عقب ماندهام یا بقیه اینقدر سریع جلو رفتهاند؟! این روزها احساس میکنم رفته ام توی کالبد مادربزرگ خدابیامرزم و دارند جلوی چشمهایم همهی حرمتها، اصالتها، بایدها، نبایدها، سنتها، اصول و دار و ندارش را لگدمال می کنند و من مستاصل ماندهام چه بکنم؟! لا اقل اگر او...