مسئول آموزش اومد سر کلاس تا جلسهی امروز ظهر رو یاد آوری کنه. کلاس رو زودتر از معمول تعطیل کردم و رفتم دفتر گروه. موضوع جلسه، درخواست خرید دستگاهی بود که قیمتش حدود 400 میلیون تومنه. من، مدیر گروه و دو نفر دیگه بودیم که باید ریاست دانشکده رو متقاعد میکردیم که داشتن این دستگاه برای دانشجویان کارشناسی ارشد لازمه. من از اونجایی که پروژه زمان تحصیل خودم یه جوری به این دستگاه مرتبط میشد، موافق خرید بودم و نظراتمو گفتم. دکتر "ن" داشت دلایل مخالفتشو میگفت. دکتر "ط" که صندلی بغل من نشسته بود، سرشو آورد پایین و آروم یه چیزی گفت. متوجه نشدم چی میگه.
گوشمو بردم نزدیکتر و گفتم: ببخشید چی گفتین؟
آروم تکرار کرد: هیچی، گفتم چقدر پاهای شما کوچولوئه! الان توجه کردم!!!
شده دلت تنگ کسی بشه که فقط دو، سه تا چهار راه اونورتر از تو زندگی میکنه؟ شده دلت لک بزنه برای شنیدن صداش؟ شده وقتی گوشی رو برمیداری تردید بیاد سراغت که نکنه ....! شده لبات وقت سلام کردن بلرزن؟ شده اشکات وقت حرف زدن سرازیر بشن؟ شده وقتی داری حرفاشو گوش میدی، توی همین وقفهی کوتاه، خدا رو صد بار شکر کنی که میتونی صداشو دوباره بشنوی؟ شده نیم ساعت حرف بزنی و نگی توی این مدت چقدر دلت تنگ شده بود؟ ..... شده وقتی گوشی رو قطع میکنی اشکات سرازیر بشن و تو ندونی این اشکا از سر ِ شوقه یا بخاطر حرفایی که نشد بگی؟! تا حالا شده؟!
مشاور
(تاثیر پذیر، برون گرا، آرمان گرا، متفکر)
تو یک تیپ "مشاور" هستی. بعضی ها فکر می کنند که تو قوی ترین و با نفوذترین شخصیت، در بین مردم هستی. البته این گروه اشتباه می کنند. واقعیت این است که تو نمی خواهی دیدگاهها و اعتقادات شخصی خود را به دیگران تحمیل کنی. با این حال تو برون گرا و باهوشی و دوست داری خودت را درگیر مسائل دیگران کنی. بنابر این با دانشی که داری، به بقیه کمک می کنی. تو دقیقاً مصداق این اصطلاح هستی که می گویند "معلّمها در عین حال دانش آموز هم هستند" و به همان اندازه که دوست داری یاد بدهی، دوست داری که یاد هم بگیری و این موضوع تو را راضی می کند. تو تنها و بیکس نخواهی مرد، امّا هرچه بیشتر به پایان عمرت نزدیک می شوی، بیشتر در خودت فرو می روی و به این فکر می کنی که آیا زندگیت کلّاً معنی و هدفی داشته؟ این حالت ممکن است ده ها سال طول بکشد. ضمناً تو به احتمال زیاد بعد از همسرت خواهی مرد. |
دیروز سر قبر ننه جون بهش گفتم:" ننه جون! این عباست مال ِ خودت. نخواستیم!"
خدا از سر تقصیرات ما بگذره. بعضی وقتا فکر میکنم این ما بودیم که باعث مرگش شدیم و گرنه این خانواده حالا حالاها برو نبودند! تازه ما نوه های سوگلیش بودیم که هر وقت نوبت خونهی ما میشد، با دست و رقص به استقبالش میرفتیم. از بچههای عمو علی و حسین اصلا دل خوشی نداشت. وقتی میآوردنش خونهی ما، با پز میگفت: ببین چه جوری خوشحالی میکنند؟ عمو هم اخماشو میکرد توی هم و میگفت: اولشه!
شمارهی خونهی مامانو گرفتم. دو تا زنگ که خورد، محمود گوشی رو از بالا برداشت و ننه جون از طبقهی پایین.
ننه جون با صدای بلند گفت : الو؟ بفرمایید. ( گوشاش سنگین نبود البته به جز مواقعی که خودش صلاح میدونست سنگین بشه! ولی عادتش بود که داد بزنه. اصلا تن صداش بلند بود.)
محمود که از بالا گوشی رو برداشته بود، پدر سوخته بازیش گل کرد، گفت: سلام حاج خانوم. ببخشید برای یه امر خیر مزاحمتون شدم!
- این دختره رو که پسر دائیش میخواد. شما کی باشین؟
- من، همون سربازی هستم که امروز شما رو رسوندم خونه. از وقتی که اومدید کلانتری و گفتید منزل پسرتون رو گم کردید تا حالا توی فکر شمام! با خودم میگم آخه شما نیاز به کسی دارید که مدام مراقبتون باشه! اینجور که میگفتید پسراتون قدرتونو نمیدونند!
- پسره این حرفا چیه میزنی؟ من اگه میخواستم همون چهل سال پیش شوهر میکردم.
- ببین حاج خانوم، حالا شما اجازه بدید من بیام منزلتون.....
- آخ آخ آخ پسره ه ه .......خجالت بکش...
من که پشت گوشی مرده بودم از خنده.....
ادامه دارد
پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
شهریار کوچولو گفت: کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: بعید نیست.... تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت...
شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد.
شهریار کوچولو گفت: قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.....
روباه گفت: انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی.
برنده ی لوتوی آفریقای جنوبی شدن هم بد نیستا، نه؟ به شرطی که سر کاری نباشه. برای شما هم ایمیل اومده یا فقط من این برنده ی خوش شانس بودم؟ مبلغش هم قابل توجهه. یک میلیون و خوردهی دلار آمریکا! من که هنوز جدی نگرفتمش. شماره بلیط رو هم داده! یعنی میشه؟!!
آنشب
شبی شد
برتر از هزار شب
فرشته ها و ملائک
یکی یکی
آمدند
دورمان
حلقه زدند
تو
همین جا بودی
روبروی من!
تنگ در آغوشم گرفتی
مرا
بوئیدی
بوسیدی.......
با لبهات
مست شدم...
چشمان من
تو
ملائک
حتی خدا!
غرق نور بود
گفتی:
یعنی
تکرار میشود دیگر؟!
شب قدری شد آن شب!
برتر
از
هزاران شب...
اما
تکرار شد
هر لحظهاش
هزار بار!
من
نگاهت را
بارها
با خود
مرور کردم!
لبهات را
هزار بار
مزمزه کردم
هنوز هم
انگشتهات
هر شب
در پیچ و تاب موهایم
گیر می کنند!
من
ثانیه های آن شب را
ثانیه ای هزار بار
مرور می کنم!
باورت میشود؟
هزار بار.....