تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام، آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا ؟

ـ خانه کوچک ما

سیب نداشت


نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:23 ب.ظ

chera inghadr ghamgini tu???!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:47 ق.ظ

من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم ، چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به ان را نیز هرگز نمی پذیرم.
نادر ابراهیمی

مهتاب جان عجیبه که تو ضرورتش رو انکار می کنی ولی شدیدا بهش میدون می دی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد